Stig Dagerman
استیگ داگرمن*
سوغات استکهلم
برگردان اسد رخساریان
کمر ما بچّه-
دهقان ها خیلی زود قوس برمی دارد. چرا که سعی می کنیم مثلِ بزرگترها بارهای سنگین
برداریم. راستی، وقتی لباس های کهنۀ آن ها را می پوشیم، حرف های از رده خارج شدۀ
آنها را هم به کار می بریم. چرا از عهدۀ این یکی برنیاییم! دردِ ران هامان هم از
آنجاست که همیشه می خواهیم مثلِ آنها قدم برداریم. ادای بزرگترها را درآوردن خسته-کننده
است امّا ما را خوش می آید. چون هیچ وقت نمی توانیم بچّه باشیم. فقط بعضی وقت ها
اجازه داریم بازی کنیم. پدرهای ما آنقدر پول ندارند که ما را آزاد بگذارند. آنها
حتّی نمی توانند نوکر داشته باشند. به همین دلیل ما را از همان کودکی برای نوکری
تربیت می کنند. غریبه ها که ما را می بینند، زمزمه-کنان می گویند: این پسره نوکرِ
خوبی از آب درمیاد، یا این دختره کلفتِ خوبی میشه! بازی ما، تازه اگر بازی کنیم،
بازی نوکرهاست. مثلاً وقتی گاری ها آذوقۀ همیشگی ما را به انبار غلّه می برند، یا پیچ
و تاب-خوران به سمت گاوداری روانند، از پی آنها میدویم. دُرشکه چی ما را به
شلّاق می بندد، ما از ضربۀ شلاق کیف می کنیم، چون یاد می گیریم زودتر بزرگ بشویم و
بزرگتر که شدیم در کشتزارهای کوچکِ شنی در میان علفهای پُرزدار و زیرِ سایۀ بانکِ
بازرگانی استکهلم سربزیر باشیم.
در مدرسه که هستیم،
عجله داریم که زود به خانه برگردیم. در خانه هزارها چیز منتظرمان است: سیب-زمینی
که باید پاک شود، گوساله که باید گاو شود. موقعِ برداشتِ سیب-زمینی همیشه بیمار
هستیم و مجبوریم دو سه روزی در خانه بمانیم. وقتی برمی گردیم، بچّه-پولدارها یا بچّه
های کارگرانِ کارخانه ها با صدایی که باید معلّم ها هم بشنوند، داد می زنند که ما
را وقتی که از کنار کشتزارِ سیب-زمینی رد می شدند، دیده اند. امّا آنها – بچّه هایی که دنیای خودشان را
دارند – دروغ می بافند،
چون درست همان موقع که آنها از آنجا رد می شدند، ما در گودالها دراز می کشیدیم.
غیر از این، همه چیز حقیقت دارد. بیماری ما چیزی نیست که بخواهیم قایمش کنیم. چون
دستهای ما در پاییز همیشه کثیف است. در این وقت ها کارِ ما ساییدن و خراشیدن است
و خاکِ سردِ پاییزی در چینِ بندِ انگشت و در تهِ ناخن هامان مینشیند.
ما با بچّه های
دیگر فرق داریم. این حرف هم اصلاً بی معنی است. هدف این است که ما هرچه زودتر با
دنیای کودکی خداحافظی کنیم. اگر یکی از آن بچّه هایی که دنیای او را ازش نگرفته
اند، بخواهد با ما بازی کند، احساسِ شرم می کنیم. او را می بریم جایی که کسی
نبیندمان، تا با خیالِ راحت بازی هایی را که او بلد است بازی کنیم. معلومه که ما نمی
توانیم مثلِ آنها بازی کنیم، یا پایمان به طناب گیر می کند یا گلوله ها را خیلی
دورتر از آنچه که بایست، پرتاب می کنیم. به همین خاطر میروند و دیگر برنمی گردند.
از ما بیزار می شوند می گویند: دست و پا چُلفتی و کودن هستیم. و این دروغ هم نیست.
آنها طوری رفتار می کنند که اینطور احساس کنیم. بعد که ما را به حالِ خود
گذاشتند، نفسِ راحتی می کشیم؛ چرا که می دانیم بعداز آن به سراغِ ما نخواهند آمد.
ما وقتی بازی می
کنیم که تنها باشیم، فقط آن موقع است که خود را بی دست و پا و کودن حس نمیکنیم.
برای بچّه-دهقان های فقیر فقط یک بازی وجود دارد و آن هم تمرینِ تحمّل کردن است.
تمرین می کنیم که تحمّل کنیم، تحمّل کنیم بی آنکه گریه کنیم. در بازی مثلِ
بزرگترها رفتار میکنیم. به این ترتیب فراموش میکنیم که باید مثلِ آنها باشیم.
مثلِ آنها راه میرویم، مثلِ آنها می خوریم و مثلِ آنها فحش میدهیم. باید بگویم
که از این زشت تر نمیشود. امّا برای ما ضرورت دارد. تمامِ چیزهای ضروری را ما
باید یاد گرفته و انجام دهیم. امّا برای این که یک امر لازم غیرقابلِ تحمّل نشود،
باید آن را خوب و زیبا قلمداد کنیم. خیلی ساده است و ساده تر از همه در تابستان
است که بچّه-پولدارها به سراغِ ما نمی آیند تا آزاد-نبودنِ ما را به رخِ ما بکشند.
البته ما آن ها را آن طرف چمن ها می بینیم که مثلِ پرنده های آزاد، سوارِ دوچرخه از
آنجا می گذرند. یا مثلِ ماهی های آزاد در رودخانه کنار پُل شنا می کنند. خوبی آن ها در این است که
هیچ وقت یکی شان هم این طرفها آفتابی نمی شود که با آزادی خود ما را وسوسه کند.
ما در نزدِ آنها قازورات هستیم؛ با انگشت های زخمی و دستهای خاکی که اگر چنگکی
گیرِ آنها نباشد، عذابِ وجدان می گیریم. از دوچرخه و پول هم پیش ما خبری نیست.
امّا ما بچّه-دهقان
ها، دهقان های خُرده-پا، آنقدرها هم فقیر نیستیم که بچّه-پولدارها فکر می کنند. ما
وانمود می کنیم که آزادیم و آزادی را یاد می
گیریم. خندق که می کِنیم نه برای آن است که در آنجا مقداری علف روی هم انباشته
کنیم. نه، در آنجا در کمینِ مارهای افریقایی و هندی می نشینیم و موقعِ دروکردنِ
جو، وقتی که تلق-تلقِ خرمنکوب در گوش های ما طنین می اندازد، نفسِ مان از هیجان
بند می آید. کک میافتد توی تُنبانمان. دورِ آخرِ خرمنکوبی، وقتی که فقط یک گوشۀ
کوچولو، آنجا که موش های مزرعه لانه دارند، برای درو کردن مانده است، هیجانِ ما
دیدن دارد. آنجا موشها نگرانِ زندگی غم انگیزِ خود هستند. ما شکارچیانِ و حمّالانِ
کوچولو، با ناخن های خونی خود آنها را بزرگتر از آن می کنیم که هستند، تقریباً
مثلِ حیواناتِ وحشی جنگل های بدوی، ببرها یا یوزپلنگ های درنده. بامزّه تر این که
ما در تاریکنای تویله ها بیشتر احساسِ راحتی می کنیم، آنجا که علف روی علف انبار
می شود و ما را در خود غرق می کند؛ مخصوصاً وقتی که می خواهیم خود را تا قلّۀ علفها
بالا بکشیم.
آنجا زیرِ پاهای ما
پُر از علف است، علف را می کوبیم که جای بیشتری باز شود و فرض می کنیم که علف֯ آب است و دریا طوفانی و هوا
تاریک و کشتی ما شکسته است و موج هم پشتِ سر هم رویِ سرهای ما میریزد. امّا ما خود
را نجات میدهیم. ما شکست-ناپذیریم. اگرچه واقعیت چیزِ دیگری است.
بچّه-دهقان های فقیر،
به این شکل در رؤیاهای خود زندگیشان را لوکس و خودشان را قهرمان نشان می دهند.
بیجا هم نباید باشد، تصوّر ما از یک زندگی بهتر، یک زندگی توأم با آزادی و افتخار،
در سایۀ اسارت و فقر هرچه بیشتر قوی و قویتر می شود. گفتن ندارد که بازی-کردن گناه
نیست. گناهِ واقعی وقتی خود را نشان می دهد که ما واقعیتِ وجودی خود را در آینه می
بینیم. آنوقت که از تهِ دل گریه سر میدهیم.
بله، ما گاهی از
این که چی و کی هستیم آگاهی پیدا میکنیم. مخصوصاً در ماهِ اکتبر، آنوقت که سیب-زمینی
غیبش زده است. آنوقت که در مدرسه هستیم، موقعِ درس معلّم یا در زنگِ تفریح. وقتی
که ساندویچ های حقیرمان را از کوله-پُشتی هامان بیرون می آوریم و شایعه ها دهان به
دهان میگردد. امّا اینها را خیلی زود از سر وا میکنیم؛ در آزادی انبارِ غلّه و
کمی بالاتر از آن، آنجا که علفهای خشک انباشته است. امّا یک روز باید اتفاقی بیفتد
که هرگز نتوانیم فراموشش کنیم، روزی با چنان تأثیرِ قطعی که بعداز آن و شاید برای
همیشه، نخواهیم و نتوانیم از خودمان فرار کنیم.
این برای من، سیری
و سیکستن در یک بعداز ظهر تابستان اتّفاق افتاد. تابستانِ آن سال از آسمان
آتش می بارید. چاهِ آب ته کشیده بود و جنگل نزدیک افق درآتش می سوخت. غلّه در
آفتابِ سوزان به حالِ خود رها شده بود. از مزرعه ها به محضِ وزشِ باد، دود به هوا برمی
خاست. گاوها، راه را اشغال کرده و از تشنگی ماغ می کشیدند. در جنگلها از آب خبری
نبود. این بود که گاوها سر و صداکنان با زنگوله های سوگوارِ خود راهِ خانه را در
پیش گرفته بودند.
سحرگاهان، ما
گاوچران ها با دوچرخه های قرضی خود گاوها را به جنگل بُرده بودیم.
حالا می گذاریم واردِ حیاط شوند و سطل ها را از چاه بیرون می کشیم.
وقتی گاوها نزدیکِ
چاه دور بُشکه های آب جمع شدند، از بالای تودۀ کود و پِهن که وسطِ طویلۀ گاوها و
قاطرها قرار داشت، دیدیم ماشینی دارد به آنجا نزدیک می شود. برّاق بود و قشنگ و به
دنبالِ خود گرد و غباری دنباله دار یدک میکشید. ما ماشینهای قشنگ را دوست داریم.
دوست داریم که سر و صداکنان بیایند و از اینجا عبور کنند. برای بهتردیدن آن،
بیرونِ خانه سه-نفری کنارِ جادّه تنگاتنگِ هم نشستیم. موتورش می غرّید و رادیاتورش
برق می زد. بالای آن یک صندوقِ سفری بزرگ دیده میشد. ما هم یک دفعه ماشین سوار شده
ایم. آن هم وقتی بود که می خواستیم در مراسمِ سوگواری شرکت کنیم. وقتی به ما نزدیک
شد فهمیدیم که دارد از استکهلم می آید. ما استکهلم را هرگز ندیده ایم، فقط حرفش را
شنیده ایم. وقتی نزدیکتر شد از پشتِ سرِ ما صدایی آمد. آه، یادمان رفته بود دروازه
را ببندیم و رُزا این گاوِ احمق، داشت یک راست به طرفِ جادّه می رفت. ما
خُشکِمان زده بود انگار که فلج شده ایم. کاری از دستمان ساخته نبود. هر اتّفاقی که
ممکن بود بیفتد، می افتاد. راننده تمامِ سعی اش را کرد، امّا فایده نداشت و در یک چشم-بهم
زدن، یک طرفِ ماشینِ به آن قشنگی از ریخت و رنگ و رو افتاد.
زانوهای ما می
لرزیدند و هرچه سعی کردیم فرار کنیم نتوانستیم. فلج شده بودیم و داشتیم بِرّ و بِر،
ماشین را که حالا روبروی ما ترمز کرده بود، نگاه می کردیم.
غبار فرو نشست.
حالا چیزی نبود که ما را استتار کند. خراشِ روی بدنۀ ماشین در چشمِ ما بزرگ و
بزرگتر می شد. ناگهان در حالی که ما خیسِ عرق بودیم و همۀ هوش و حواسِمان به بدنۀ
از ریخت-افتادۀ ماشین بود، مردِ استکهلمی از پنجرۀ آن نگاهی به ما انداخت. ما جرأت
نمی کنیم به کسی اینطوری نگاه کنیم. ما یواشکی نگاه های خود را به پایین دوختیم،
آنقدر که جز شنهای زیرِ ماشین چیزی نمی دیدیم. مرد استکهلمی از ماشین پیاده شد و
در را پشتِ سر خود محکم کوبید. او مردِ قد بلندی بود و لباس سفید پوشیده بود.
ما فقط جرأتِ آن را داشتیم که کفشهای سفیدِ او را دید بزنیم. هرگز کفش هایی به آن
قشنگی ندیده بودیم. آنها کمی روی شن کشیده شدند، گرد و غبار برخاست؛ کفشها عَقبگرد
کردند. مردِ استکهلمی به طرفِ ماشین برگشت و به خراشِ روی بدنۀ آن نگاه کرد. ما
تازه جرأت کردیم که نگاه کنیم. امّا از این آدم سر درنمی آوردیم. چیزی به ما نمی
گفت، انگار وجود خارجی نداریم. هنوز داشت روی خراش وارده تجسّس می کرد. در این حال
چند قدم به عقب برداشت. نزدیک بود بیفتد روی ما. ما خود را چسباندیم به چوبهای
حصار. در عینِ حال می ترسیدیم که کتک بخوریم و ترسِ ما وقتی بیشتر می شد که میدیدیم
مردِ استکهلمی یک کلمه هم با ما حرف نمی زند. انگار نه انگار که ما هم آدم هستیم.
ترسِ ما بی خود هم
نبود. او که پشتش به ما بود، دست هایش را که انگاری ما را با آنها لمس کرده و کثیف
شده اند، چنان به هم کوبید که صدای ناشی از آن را هیچوقت فراموش نمی کنیم. سپس
متوجّه نگاهی شدیم که خاطرۀ آن را همیشه به یاد خواهیم داشت. نگاه ازآنِ دختری بود
شُسته-رُفته، سفید و قشنگ، مثلِ تمامِ کسانی که هر روز با ماشین رفت و آمد میکنند.
او هم سن و سالِ ما بود، بی آنکه شبیهِ ما باشد. ما برای این که او را بهتر ببینیم
باید گردن می کشیدیم و سرِ خود را به پشت خم می کردیم. چون او در بالا قرار داشت و
ما در پایین. میانِ نگاه های ما و او شیشۀ ماشین حایل بود. یادِ روزی افتادیم که
به شهر رفته و گردش-کنان ویترین مغازه ها را تماشا کرده بودیم. مغازه ها پُر از
چیزهای قشنگ بودند، امّا ما اجازه نداشتیم واردِ آنها شویم، چون آنجا هم ما را
داخلِ آدم حساب نمیکردند.
بلاخره مرد
استکهلمی سوار ماشین شد و بی آنکه ما را نگاه کند آن را روشن کرد. دختر شیشه را
پایین کشید، فکر کردیم می خواهد ما را بهتر ببیند، امّا نه. او یک جاسیگاری دستش
بود و آن را در جادّه خالی کرد و ماشین به حرکت درآمد.
تازه فهمیدیم که میله
های حصار کمرهایمان را درد می آورند و پشتِ پیرهن هایمان خونی است. بعد دیدیم وسط
جادّه یک سیگار دود می کند. دودِ سیگار بوی شهر و آقایی می داد و کمی هم بوی کشیشها
و اربابها را. ما دورِ آن حلقه زدیم و دودش را در منخرین های خود فرو بردیم.
کماکان این سیگار بود که وجود داشت نه ما. گویی ما وجودِ خارجی نداشتیم. ماشینِ
دیگری داشت می آمد. ما سیگار را زیرِ پا له کردیم. اول من، چون از همه بزرگتر
بودم، بعد سیری، چون که او دختر بود. بعد برگشتیم داخلِ حیاط، چون ماشین
دوّمی از استکهلم نبود، از یَوله بود. رُزا، این گاوِ احمق در حیاط ایستاده
بود و قاطر را به سمتِ چرخِ گاری سوق میداد. ما زنجیر را برداشتیم و افتادیم به
جانش، آنقدر که فرار کرد و در میانِ یاسهای بنفش یله شد. ما هم زنجیر را انداختیم
که جلنگ-جلنگ کنان میانِ علف های سوخته افتاد.
دیگر فهمیده بودیم چند-مرده
حلاجیم. زدنِ گاو هم کمکی به ما نکرده بود. فهمیده بودیم که هیچی نیستیم، بجز سه
تا جوانک فقیرِ کثیف. بچّه های دهقان های خُرده-پا؛ کثیف ترین چیزی که در دنیا می
تواند وجود داشته باشد.
رفتیم به گاوداری و
خود را انداختیم میانِ علف های خشک. تا بعداز غروب آنجا بودیم و سنگِ نمک مکیدیم و
تا وقت شام که گاوها از تشنگی ماغ می کشیدند و بزرگترها همۀ درها را باز میکردند
و اسمِ حقیرِ ما سه-تا را صدا می زدند.
هنوز هوش و حواسِ
ما به ماشینی بود که از استکهلم آمده و از دهِ ما رد شده بود، و احساسِ دلتنگی و شرمندگی
ما را در صندوقی که بالای آن بود، در جادّه ای طولانی با خود برده بود.
تابستان ۱۹۹۹
* استیگ داگرمن، Stig Dagerman نویسندۀ مشهور سوئدی، اولین رمانش را در 22 سالگی منتشر کرد و از همان زمان نامش بر سر زبانها افتاد. زمینۀ اصلی کار ادبی این نویسندۀ جوانمرگ شده، رمان و داستان کوتاه بود و در این زمینهها خیلی زود جایگاهی ویژه کسب کرد، چنان که پس از آن به عنوان سرآمدِ ادبیات دههی چهل شناخته شده است. اشعار استیگ داگرمن پس از مرگش انتشار یافت.
تارنمای پرتو،
پیش از این، داستان "امروز کودکی میمیرد" از استیگ داگرمن و به ترجمه اسد رخساریان، در تارنمای پرتو، منتشر شده است. برای مطالعه این داستان و شرح حال داگرمن، می توانید به لینک زیر مراجعه کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر