در آب ولرم محفظهای کوچک وُوُل میخوردم. گاه در آب بالا و پائین میشدم، گاه آرام میگرفتم، شاید میخوابیدم. با صداهای محوی از ورای آبهای محفظه انگار بیدار میشدم و به در و دیوار نرم اطرافم مشت یا لگد میزدم.
محفظه، داستان کوتاه
در آب ولرم محفظهای کوچک وُوُل میخوردم. گاه در آب بالا و پائین میشدم، گاه آرام میگرفتم، شاید میخوابیدم. با صداهای محوی از ورای آبهای محفظه انگار بیدار میشدم و به در و دیوار نرم اطرافم مشت یا لگد میزدم. در این محفظه کوچک "یکی دیگر" هم بود؛ زشت و بد هیبت، با دست و پای کوچک، انگشتهای دراز و کلهای بزرگ. لولهای بلند از شکمش بیرون زده بود و یک انگشت از میان پاهایش. وقتی به خودم نگاه کردم، همان لولۀ دراز را دیدم که از شکمم بیرون آمده بود، اما انگشتی در میان پاهایم نبود. "آن دیگری" کوچک و نحیف و بیجنب و جوش بود، کاری به کارِ من نداشت، گاهی از بیکاری، شست دست چپم را میمکیدم یا او را انگولک میکردم. گاهی که به هم میخوردیم او زود دست و پایش را جمع میکرد و به گوشه محفظه میخزید. نمیدانم چگونه به آن محفظۀ کوچکِ پر آب، افتاده بودیم. اما میدیدم که روز به روز کلۀ "آن دیگری" بزرگ و بزرگتر میشود، انگار شانههای نحیف او نمیتوانست سنگینی سرش را تحمل کند. خیلی کم جُنب و جوش شده بود. در گوشۀ محفظه در خودش کز کرده بود. دیگر حتی اگر دست و پایم هم بهش میخورد، خودش را جمع نمیکرد. کلۀ من هم سنگین شده بود، اما شانهها و تنم درشت و قوی بود. معلوم بود آن محفظۀ کوچک، دیگر نمیتواند هر دوی ما را در خود نگه دارد. چندی گذشت تا روزی بطور ناگهانی با صدای ترکیدن چیزی، آب ولرم محفظه کم و کمتر شد، درون محفظه لیز خوردیم و در برابر مجرائی تنگ و تاریک قرار گرفتیم. "آن دیگری" از من جدا شد، بی آن که بتواند مقاومتی کند لوله شده، از مجرای تنگ و تاریک، عبور کرد و در دست هایی بزرگ فرود آمد. صاحب دستها با شادمانی فریاد زد: "پسره". صدای کف زدن و هلهله و خنده بلند شد. دقایقی بعد، من هم بی آن که اختیاری داشته باشم، وارد همان مجرای تنگ و تاریک شدم، اما کلۀ گندهام در میان دیوارههای مجرا گیر کرده بود. شنیدن جیغهای زجرآور و گریههای بدون توقف زنی، اولین شوک زندگی بود که بر من وارد میشد. راه عبور سخت بود، روی سینهام فشار میآمد. انگار دستی بدون ترحم، مرا از آن راه سخت، بیرون کشید و روی ابری از خاکستر انداخت. جیغهای بدون وقفه زن، به ناله و گریه جانسوز بدل شد. همان صدای پرشعف سابق که پسر بودن " آن دیگری" را اعلام کرده بود، حالا تبدیل به صدایی فروخورده شده بود که آهسته گفت: "این یکی دختره". پچپچهای برخاست و در خود خفه شد. نه صدای کف زدن و هلهلهای بود و نه خنده و شادیای. همان دست بی ترحم، جفت پاهایم را گرفت و سر و تهام کرد و دو سه ضربه به نشیمنگاهم زد. یک باره هوا، ریههایم را پر کرد و من از صدای بلند گریه خودم وحشت کردم. بعد هم به لولۀ بیرون آمده از شکمم چنگ انداخت و با چیزی برّنده، بطور دردناکی آن را از من جدا کرد.
محفظۀ جدید بسیار بزرگتر و روشنتر از جای قبلی بود. گرچه در میان انبوهی از پارچه پیچیده شده بودم اما خشکی و سردی محفظۀ جدید را حس میکردم. صداها قطع شد. غریب و تنها بودم. دلم برای " آن دیگری" تنگ شده بود، او را میخواستم. کجا بود؟ صدایی آهسته گفت: "مُرده به دنیا آمد." صدای ضجه و گریه بلند شد. یکی انگار به من که کنجی افتاده بودم اشاره کرد و گفت "کاش این میمرد." صدای ضجه و گریه بلندتر شد. سرد بود، سردم بود. زن جوان و زیبایی که بیحال در بستر افتاده و از همه بیشتر گریه میکرد مرا خواست. همان دست قویِ بیترحم مرا از گوشه اتاق برداشت و در آغوش زن جوان گذاشت و گفت: "بسه دیگه، میخوای شیر تلخ بهش بدی که این یکی هم بمیره." یکی گفت "بهدَرَک." اما زن جوان مرا بیشتر به خود فشرد، صورتش مهربان و خیس از گریه بود. به رویم خم شد و لبان گرمش را روی گونههای سردم گذاشت. مهر بوسهاش اشکم را درآورد. شست دستم را مکیدم تا گریهام را پنهان کنم. با مهربانی و به آرامی شستم را از دهانم بیرون کشید و نوک سینه اش که شیرۀ جانش در آن بود و بوی محفظه میداد را به دهانم گذاشت؛ مایعی ولرم و شیرین دهانم را پر کرد. با ولع به آن منبع هستی مک می زدم و نمیخواستم هرگز رهایش کنم. در آغوش او به سرعت به خواب سنگینی فرورفتم تا برای طی کردن راه دشوار سفری که در پیش رویم بود آماده شوم.
11-11-2021
۱۱ نظر:
پرتو جان بسیار زیبا. حس آنچه را که نمی بینیم بخوبی به حس آنچه را که می بینیم پیوند میدهد.
آنقدر خوب فضای داستان را توصیف کردهای که از همان سطرهای اول متوجه شدم حادثه در کجا شکل میگیرد. برایم بسیار جذاب و بسیار نو بود. اهمیت فوق العاده این نوشته برایم این بود که چطور میتوان قصه و آناتومی را به این زیبایی و سادگی به هم پیوند داد و با مهارت، بدون شعار دادن، جامعه و فرهنگی را در عدم برابری جنسیتی حتی برای جنین توصیف کرد. فرهنگی که نه فقط مردان آن، بلکه زنان هم بخاطر تسلط فرهنگ پدرسالار و مذهب، خود را حقیر میشمارند. دستمریزاد مثل همیشه، توانستهای در داستانی کوتاه، حقایق عمیق فرهنگی را به شکلی ساده و گویا بیان کنی. نوشته ات به زیر پوستم نفوذ کرد.
Superb! How uniquely original. What lively imagination. Very impressive. Thank you, Partow
پرتو جان درود و صدآفرین به این بلندترین داستان ۹ ماهه تاریخ که چقدر با مهارت و استادی آن را تبدیل به یک داستان کوتاه کردی و آن چه را که باید گفتی ، می دانی که در جوار شعر های ناب و زیبایت چقدر از داستان نویسی تو لذت می برم و آن را ارج می نهم . صفحات آخر را با اشک در چشمانم خواندم و لذت بردم . مانا باشی
خانم نوری علای بسیار آگاه و محترم. من میدانم که شما همواره از مدافعین رفع سانسور و ممیزی بوده اید، اما اکنون در تارنمای خودتان دست به سانسور و حذف زده اید. با احترام به شما، و عقاید و نظرات شما، دلم می خواهد بدانم چرا چنین کاری کرده اید؟
آقای رضازادۀ گرامی، درست میفرمائید من مدافع سرسخت رفع سانسور هستم. اما توجه داشته باشید در آزادترین کشورها، نظر و بیان آزاد، حدودی دارد که خروج از آن حد، حکم آزار و مزاحمت دیگران پیدا میکند و با قانون روبرو میشود. حذف نظر فردی که حتی جرأت ندارد نامش را بنویسد، و به جای نقدِ حالا منفی، زبان به هرزهگویی میگشاید و به جای پرداختن به اثر، صاحب اثر و خصوصیات او را مطرح میکند، نامش سانسور نیست. "ناشناس" دقیقاً یک تارنمای ادبی را با چاله میدان و گود زنبورک خانه، و زبان نقد را با زبانی لومپنی، اشتباه گرفته، و دست به یاوه گوئی نسبت به شخص من زده است.
کامنتهای "ناشناس"، از ذهن و زبان مردی کینهتوز، و بیچاک دهان بیرون آمده است. چنین کامنتهائی نه به قصد ابراز نظر منفی نسبت به داستان من، که به جنس و جنسیت و سن و مذهب و نژاد و روابط خانوادگی من پرداخته تا از آن طریق مرا مرعوب و سرکوب کند. در چنین شکلی، سانسور که سهل است، که با شکایت نویسنده، آن فرد میتواند بازداشت شده و مطابق حکم دادگاه، باید مجازات ببیند. متأسفانه مائی که از کشورهای دیکتاتوری میآئیم تفاوت آزادی بیان را با هرزهگویی نمیدانیم. کامنتهای "ناشناسِ" ترسو آنقدر جاهلی، سکسیست و برآمده از فرهنگ لومپنی بود که در شأن خود ندیدم تا جوابی به او بدهم. امیدوارم این توضیحات مختصر جواب سئوال شما باشد.
سرکار خانم نوریعلا، با درود و سپاس از شما که وقت گذاشتید و به سئوال من پاسخ مفصل داده اید. با نوشته شما خیلی چیزها برابم روشن شد. راستتش، ما اصلاً حذف یک کامنت را از دیدگاهی که شما تذکر داده اید نگاه نکرده بودم. طبیعی است اگر کسی در یک سایت ادبی، نسبت به مشخصات نویسنده، نه خود اثر توهین کند، سزاوار حذف شدن است. الان که به یکی دوتا از کامنت های ناشناس فکر می کنم، می بینم حذف آنها حق شما بوده است. باز هم از بزرگواری شما سپاسگزارم.
بابک رضازاده
that's awesome mom.
This is a wonderful Sudden Fiction
از همه شما خوانندگان عزیزی که با کلمات پر مهر خود این داستان و کار من را تأیید کرده اید، از صمیم قلب سپاسگزارم،
ارسال یک نظر