با تجدید نظر*
در دنیایی زندگی میکنیم که در واقع چشمهامان نه جایی را میبیند و نه از موقعیت خود باخبریم؛ گویی حس جهتیابی خودمان را از دست دادهایم. دیوار ظلمت و تاریکی گرد ما را گرفته و ما، مثل قهرمانان داستان، در دامی گریز ناپذیر گرفتار آمدهایم. آری؛ در این دنیای نادیدنی، برخلاف هیجانها و الوان جذابی که دارد، نه در محیطی غیر انسانی، بلکه در محیطی انسانی، که در آن هیچکس حرفمان را باور نمیکند یا نمیپذیرد، به دام افتادهایم. آدمها در گردمان هستند، اما ما را در داممان به حال خویش رها کردهاند و دردمان را در نمییابند. انسانهایی که، گویی، اغلب تنها با گوشهاشان میشنوند ولی خود کورمال به سویی نامعلوم میروند: تنها و تنها و تنها.
ظاهراً این داستان سمبلیک را مارکز بر پایهی یک افسانهی محلی نوشته و راز تنهایی انسان را به آن زبان نقل کرده است، داستانی که اگرچه جادویی نیست، عجیب است. در آن افسانه آمده است که اگر آواز گیلانشاه را، مخصوصا ً نابهنگام، تقلید کنند چشمهای مقلد را از کاسه در میآورند. آیا این تقلید میتواند تقلید زشتی باشد از آواز اصیل و نغمهی پاک و بیریای انساندوستی، تقلیدی که هر روز شاهدش هستیم؟ آیا هنوز باید همچنان در تنهایی و ظلمت و تاریکی این روزگار ذلیلپسند و ضد انسانی زندگی کنیم؟
شاید مارکز جز این چیزی نگفته باشد.
برای مطالعه ترجمۀ این داستان کوتاه به سایت اخبار روز فارسی مراجعه کنید
https://www.akhbar-rooz.com/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر