از کودکی بی آن که کسی از من خواسته باشد از خواستههای خود صرفنظر میکردم، به دیگران میرسیدم تا فضا را آرام نگه دارم. از دعوا و مرافعه های پایان ناپذیر پدر و مادرم، بیزار بودم. سعی میکردم عهده دار کارهای پدرم باشم، تا مادرم فرصت استراحت داشته باشد. امروز فکر میکنم تحمل رنجهایی که از جسم و جانم بیشتر بود، همه از ترسی میآمد که ریشه در دعواهای پدر و مادر و سرزنشها و خردهگیریهای مادرم داشت.
در برابر دعوا و زد و خورد، یا هر صدای بلندی، حالتی از بیکنشی و بیحالی در من بوجود میآمد. در بزرگسالی نیز در برابر شرایط نامطلوب، قادر به نشان دادن واکنش مناسب نبودم. خانوادهام از این که به مسائل خطرناک و سخت واکنشی نشان نمیدادم، من را فردی بیحس و بیتوجه، یا کودن و ابله میدانستند. شش ساله بودم، شبی از یک مهمانی مفصل در شهر (ما به مناطق خارج از جوادیه شهر میگفتیم) به جوادیه برمیگشتیم. مادرم پالتویی بلند از پوست گران قیمتی داشت، که نمیدانم به چه علت از خیاطش خواسته بود، از آن پالتو، کلاه و پالتویی برای من درست کند. کلاه و پالتو پوست چنان جلوهای داشت، چنان زیبا بود که نمیتوانستم چشم از آن بردارم. در آن شب مهمانی آن را پوشیده و کلاه را به سر داشتم. در بازگشت، طبق معمول با اتومبیل تا پل راه آهن آمدیم و از آن ببعد باید درشکه کرایه میکردیم. دیر وقت بود، هیچ درشکهچی در آن وقت شب در آن حوالی دیده نمیشد. ناچار شدیم پیاده به خانه برویم. در تاریکی غلیظ شب دید زیادی نداشتیم. تابش نور کم رنگ ماه، همه سطح زمین را یکسان نشان میداد. همانطور که در کنار خانواده راه میرفتم، یکباره حس کردم پای چپم در زمینی نرم و مرطوب فرو رفت. پای دیگرم هم کشیده شد. از خانواده عقب افتادم. حس کردم زیر پایم سست است و زمین مرا آرام آرام در خود میمکد. خانواده از من دور میشد و من در آن زمین که گویا مردابی بود لحظه به لحظه فرو و فروتر میرفتم. هیچ واکنشی نداشتم، نه فریادی، نه طلب کمکی. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که صدای بلند مادرم را شنیدم که به اطراف خود میدوید و صدایم میکرد، دیده نمیشدم، بقیه هم رسیدند. پیام مرا که هنوز در مرداب فرو نرفته بودم، دید. بقیه را صدا زد، به سَمتم آمدند. با این که یک پای پیام هم به مرداب فرو رفته بود، چنگ زد و مرا با پالتویم گرفت و بالا نگه داشت. مادرم جیغ میکشید و صدایم میکرد. پدرم بسختی موفق شد مرا از آن مرداب مکنده بیرون بکشد. لجن مرداب تا چانه و موهایم رسیده بود. مرا به خانه رساندند. در تمام راه فحش خوردم و سرزنش شدم که چرا عکسالعملی نداشتم.
به خانه که رسیدیم، محمد خدمتکارمان دیگ بزرگی از آب برای شستن لباس گرم کرده بود. مادرم معطل نکرد. مرا در وسط آشپزخانه که چاهکی در وسطش برای عبور آب بود، نشاند، تمام لباسهای زیر و رویم را که غرق لجن شده بود، از تنم به درآورد، بخشی از موهایم که در لجن فرو رفته بود را با قیچی چید و با آن آب گرم، همانجا سراپایم را شست. گریه میکرد و میگفت اگر متوجه نبودنت نشده بودم الان زیر خروارها لجن بودی. و سئوال بیجواب همه این بود که چرا از همان ابتدا که پایم در لجن فرو رفت، داد و بیداد نکردم، کسی را صدا نزدم، جیغ نکشیدم. نمیدانستم چرا، چرا در برابر چنان فاجعهای واکنشی نداشتم.
در بزرگسالی دانستم گاه در برابر شوک شدید، فرد قادر نیست عکسالعملی نشان دهد. متأسفانه این حالت سالهای سال با من بود، وقتی از چیزی میترسیدم یا درد میکشیدم، قادر نبودم از خود واکنشی نشان دهم. حتی قادر به گریستن هم نبودم. در آن شب واقعه، مادرم مجبور شده بود پالتوی پوست گرانقیمت و بقیه لباسهایم را یکسره به کیسۀ زباله بیندازد، جز کلاه پوستم که سالم مانده بود. رمان کلاه کلمنتیس، نوشتۀ کوندرا، همیشه مرا به یاد کلاه خودم میانداخت.
سرِ پل راه آهن سینمایی بود به نام "سینما شیرین" که فیلمهای آمریکایی، هندی یا فارسی نمایش میداد. گاهی مادرمان ما را به سینما میبرد. در یکی از هفته ها سینما بخش دوم فیلم "برباد رفته" با بازی کلارک کیبل و ویوویان لی را نشان میداد. این فیلم چهارساعته بود، چون سینماچی قادر نبود هر چهار ساعت را در یک شب نشان دهد یا باید آن را به سینمای دیگری میفرستاد، بنابراین هر بخش آن در یک هفته نمایش داده میشد. در هفته قبل 2 ساعت اول فیلم را دیده بودیم. در آغاز هفته دوم بی آن که ما بچه ها اصراری به رفتن به سینما داشته باشیم، مادرم خواست همگی حاضر شویم تا به سینما رفته، بخش دوم این فیلم را ببینیم. گویا خودش شدیداً درگیر داستان عاشقانۀ فیلم شده بود. من هم که تمام هفته در فکر آن فیلم، بخصوص شخصیت و ظاهر کلارک کیبل، شده بودم و برای نخستین بار مزۀ عشق را بطور ناروشنی حس میکردم، از پیشنهاد مادرم ذوق زده شدم. در طول هفته قبل، ساعتها به صحنۀ روی پل و بوسۀ کلارک کیبل و ویوون لی فکر میکردم. در بزرگسالی در مقالهای در بارۀ بوسههای معروف سینمایی، خواندم که آن بوسه در آن صحنه جزو ده بوسۀ معروف سینمایی بود.
کلارک کیبل و ویویان لی در فیلم برباد رفته ساختۀ سال 1939
وقتی از سینما بیرون آمدیم، بخاطر گردباد شدید، چشم چشم را نمیدید. همانطور که قبلن نوشتم از پل راه آهن به جنوب، آسفالت نبود، و باد شدید، گردباد و توفانِ خاک و شن ایجاد میکرد. جلو راهمان دیواری از خاک بود، مادرم دست من و پروانه را گرفته همراه پیام و سیام به راه افتادیم. ناگهان دستم از دست مادرم بیرون شد. گیج بودم و مادر و خواهر و برادرهایم را نمیدیدم. دوباره دچار چنان وحشتی شده بودم که نمیتوانستم آنها را صدا بزنم. یکباره متوجه شدم مرد درشت اندامی به من نزدیک شد و دستم را گرفت و با خود برد. بیهیچ واکنشی همراه مرد غریبه آرام میرفتم. کمی بعد از شدت باد و خاک کاسته شد. یکباره فریادهای مادرم را که صدایم میزد شنیدم. نمیتوانستم اعتراضی به مرد غریبه بکنم، نمیتوانستم دستم را از دست او بیرون بکشم و مادرم را با خبر کنم، کسی را برای کمک گرفتن صدا نمیکردم. ناگهان مادرم مرا همراه مرد غریبه دید، به سمت ما هجوم آورد، به مرد سقلمهای زد و دستم را از دستش بیرون کشید و در حالی که هرچه فحش میدانست نثارم میکرد به خانه برگشتیم.
یکی دیگر از مواردی که مادرم را بشدت عصبانی کرده بود، اصرار من در به عهده گرفتن کارهای خرید خانه بود. روزی قرار بود محمد، پسرکی که در خانهمان کار میکرد، از بقالی نزدیک خانه تخم مرغ بخرد. هفت سال داشتم به زور سبد خرید را از محمد، گرفتم و برای خرید تخم مرغ، به مغازه رفتم. مغازه دار ده دوازده تایی تخم مرغ در سبدم گذاشت، پولش را دادم و به سوی خانه آمدم. دمپایی پایم بود. ناگهان در وسط راه، سوزش و درد زیادی در پاشنۀ پای راستم حس کردم. درد آنقدر شدید بود که سبد تخم مرغ از دستم به زمین افتاد و تخم مرغها شکست. خودم هم کنار دیوار کوچه روی زمین نشستم. از پاشنه پایم خون میآمد و من نه گریه میکردم نه ناله و نه فریادی میزدم. شاید اگر داد میزدم، مادرم از درون خانه صدایم را میشنید. اما ساکت نشسته بودم. در همان هنگام مرد جوانی در لباس افسری از کوچه میگذشت. با دیدن تخم مرغهای شکسته و پای خونی من جلو آمد، خم شد. میخ فرو رفته در پاشنۀ پایم را دید. آن را به آرامی از پایم بیرون آورد. جریان خون شدیدتر شد. افسر دستمال سفیدی از جیب شلوارش بیرون کشید و پاشنۀ پایم را بست. پرسید: "این جا چه میکنی؟ خانهات کجاست؟" بی آن که جوابی بدهم، با دست سمت خانه را نشانش دادم. دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد، سبد تخم مرغهای شکسته را هم برداشت و مرا به خانه رساند و به مادرم سپرد. پس از آن دوباره باران سرزنشها و دعواها بر سر من فروآمد. عصبانیت مادرم از این بود که چرا من نه گریه میکردم و نه داد و فریادی میزدم.
پدرم، خوش اخلاق و خنده رو و آسان گیر بود. به عکسِ مادرم که اغلب صورتی غمگین و عبوس داشت. گزافه نیست اگر بگویم در دوران کودکی، جز چند بار بیشتر، خنده او را ندیدم. شاید گاه به کاری یا گفته ای لبخندی محو میزد. برعکس او من از کوچکترین حرف و کار با مزهای قهقه میزدم، بخصوص وقتی سیام با قدرت طنز و تقلید از دیگران حرف میزد از خنده ریسه میرفتم. یکی از شکایات مادرم از من بلند خندیدنم بود. و همین موجب دلخوری او و شماتت کردن من میشد. مادرم از کودکی اعضاء سر و صورتم را به جَک و جانورهای مختلف تشبیه میکرد، چشمهایم شبیه چشم وزغ میشد، دماغم خرطوم فیل، پاهایم پای شتر و موهایم شِوید آش عزا. بیخود نبود که از کودکی با همه جانوران آشنا بودم. مادرم دائماً مرا با خواهر کوچکم پروانه مقایسه میکرد؛ محاسن او را مثل ذکاوت، درسخوانی، نظم، پیروی از مادر، به رخم میکشید و مرا سرزنش میکرد که سر به هوا و نامنظم هستم. او به من و خواهرم آموخته بود صبحها در راه رفتن به مدرسه دعا بخوانیم. از خانه که بیرون میآمدیم، شروع میکردیم زیر لب دعا خواندن، اما خیلی زود، به محض دیدن بچههای محل و خرکچی و یخی و لبویی، سفارش مادر از یادم میرفت. نزدیک مدرسه متوجه میشدم که هنوز پروانه چیزی زیر لب بلغور میکند. خواهر، چغولی من را به مادر میکرد که او دعا نمیخواند.
با بزرگ شدن ما مادرم دوباره به کار بیرون از خانه برگشت. این بار به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. چون من و خواهرم، به دبستان مهستی جوادیه میرفتیم، مادرم به انتخاب خودش معلمی در دبستان را انتخاب کرد تا به این وسیله هم کار کند و هم مراقب ما دخترها باشد. پس از اتمام دوره دبستان، خود را از مدرسه به اداره فرهنگ منتقل کرد. چون او روزها به اداره میرفت، من از همان سنین دبستان، بخشی از کارهای خانه را به عهده گرفتم. حتی در 12 سالگی در غیبت مادر، اولین پخت و پز خود را انجام دادم. کتهای که برنجهایش اصلاً نپخته بود و تخم مرغهایی که از ترس پرشِ روغن به دستم، روی زمین پخش شدند. برادرها که این غذا را نخوردند، تنها خواهر کوچکم خورد که دل درد شدیدی گرفت.
در دبستان مهستی، هر هفته شاگران یکی از کلاسها را به نوبت به دیدن یک فیلم سینمایی میبردند. ظاهراً فیلم می بایست برای کودکان، مناسب باشد، اما در نشان دادن فیلم ها برای ما هیچ محدودیت و ممنوعیتی وجود نداشت. بطور مثال بخاطر دارم در کلاس دوم دبستان که بودم، نوبت ما شاگردان برای تماشای فیلم بود. یادم نیست سینمایی که در جوادیه برای بچهها فیلم نشان میداد کجا بود، اما به یقین "سینما شیرین" سر پل راه آهن نبود. در نوبت ما، سینما، فیلم "برنج تلخ" با بازی سیلوانا منگانو را نشان میداد.
سیلوانا منگانو، بازی در نقش سیلوانا همراه با ویتوریو گاسمن، در فیلم برنج تلخ (1955) به
کارگردانی جوزپه دسانتیس
برنج تلخ
آفیش سینمایی برنج تلخ سیلوانا مانگانو به عنوان یک ستاره محبوب در خلال دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ .
من هنوز نمیدانم چه اصراری بود که در محلی مثل جوادیه هفتهای یکبار بچههای دبستانی را برای تماشای فیلم ببرند، آن هم نه فیلم کودکان، بلکه فیلمی سرشار از سکس، همچون فیلم "برنج تلخ". سیلوانا منگانو میان ایرانیان و بخصوص مردان جوان بسیار مشهور بود، به سمبل سکس معروف بود و به ایران هم آمده بود. بعدها در کتاب "ناکامان کاخ سعدآباد" نوشتۀ خسرو معتضد از رابطۀ پنهانی سیلوانا مانگانو با محمد رضا شاه پهلوی، در سالهای پس از کودتای 28 مرداد 32، پرده برداشته بود است.
از همان خُردی، برای ایجاد
فضائی آرام و شاد، بی آن که کسی از من خواسته باشد، کوشیدم تا
مشکلات دیگران را رفع و رجوع کنم. از خواستههای خودم صرفنظر کردم، تا صدای
دیگران آرام بگیرد. امروز فکر میکنم تحمل رنجهایی که از جسم و جانم فراتر بود،
همه از ترسی میآمد که ریشه در سرزنشها و خردهگیریهای مادرم داشت. گرچه
به طور عملی، مادرم بین من و خواهر و برادرهایم، تفاوتی نمیگذاشت، اما در نگاهش،
در رفتارش و در زبانش، مرا تحقیر میکرد و از محبت بیدریغی که به فرزندان دیگر
داشت، محروم میگذاشت. بارها، حتی در بزرگسالی، از مادرم شنیده بودم که نه تنها خلق و خوی من، که قیافه ام هم شبیه پدرم است. شاید چون دلخوشی از پدرم نداشت، از من هم عیب و ایراد میگرفت. با
این همه بشدت مادرم را دوست داشتم، دلم برای کارهای سختی که میکرد میسوخت، فقط می
خواستم مثل خواهر و برادرهام مورد تأیید و ستایش او باشم. همه تلاشم را میکردم اما
موفق نمیشدم. مادرم نه تنها رفتار مهرآمیزی با من نداشت که عدم رضایت از من
را آشکارا نشان میداد. هرگز آن طور که خواهرم را در آغوش میگرفت و می بوسید و ناز
میکرد، با من رفتار نمیکرد.
بخاطر دارم روزی مادرم خسته بود و خواست خواهرم را درآغوش بکشد و ببوسد تا بقول خودش خستگی از تنش به در رود. نمیدانم چرا خواهرم نمیخواست بوسیده شود. من نزد مادرم رفتم و گفتم مرا بجایش ببوس. او کنارم زد و گفت بوسیدن تو مزه بوسه پروانه را نمیدهد. فقط گاهی که مریض میشدم و تب داشتم، مادرم بالای سرم میآمد و دستاهایش را که خنک بود روی پیشانیام میگذاشت. من خود را به خواب میزدم تا این تماس را طولانیتر کنم.
گرچه امروز همه آن جزئیات را بخاطر دارم، اما انگار در زمان خُردی، چنان رفتارهایی مرا به گریه کردن، یا غصه خوردن یا گوشه گیری، نمی انداخت. خواهر و برادرهایم و فامیل نزدیک هیچ کدام چنین رفتاری را از طرف مادرمان باور نمیکردند. چندبار که با خود مادر روبرو کردم، پذیرفت. در یکی از آخرین روزهای زندگی اش، از من بابت نامهربانی هایش عذرخواهی کرد، وقتی با تمام محبت از او پرسیدم: "چرا با من چنان نامهربان بودی؟" به سختی پاسخ داد: "نمی دانم، شاید حسودی ام میشد." گویا از این که با تولد من، پدرم، عیاشی های گذشته اش را کنار گذاشته بود و هر شب زود به خانه میآمد و ما گرداگردش بودیم، مادرم را عصبانی میکرد که چرا حضور من باعث بازگشت پدر به خانواده شده است. من هم واقعاً این کلاف پیچیده را نمی توانم باز کنم.
ناگفته نگذارم که مادرم در توجه کردن به خورد و خوراک، پوشاک و سلامتی ما، میان من و خواهر و برادرهام هیچ تفاوتی نمیگذاشت. بخصوص از من مراقبت بیشتری هم میکرد. بطور مثال صورتم کک و مک داشت. زیر آفتاب، زود میسوختم، مادرم برای آن که صورتم کک و مک نزند، همیشه برایم کلاه میخرید، مراقب بود بی کلاه زیر آفتاب نروم، یا مثلن اخم نکنم. تذکر میداد که اخم هایت را باز کن، اما میزان مهر و علاقه اش به من از همه کمتر بود. او یکی از اتاقهای خانهمان را بصورت کلاس درس درست کرده بود. تخته سیاهی به دیوار نصب کرده بود و میز و نیمکت در اتاق گذاشته بود. وقتی از مدرسه برمیگشتیم، اول کار نظافت مان بود، بعد خوردن عصرانه و سپس رفتن به کلاس درس خانه. هریک از ما دو سال از هم فاصله داشتیم و در کلاسهای متفاوت درس میخواندیم، به همین دلیل مادرم با هر یکی از ما بر حسب درس و مشق مان کار میکرد. اما به درس و مشق من زیاد اهمیت نمیداد. به خلاف رسیدگی سخت به درس خواهر و بردارها، کاری با درس خواندن من نداشت. اگر در مدرسه نمره خوبی نگرفته بودم، گرچه سرزنش میشدم، اما اعتراض زیادی نمیکرد، انگار امیدی به درس خواندن من نداشت. کلن رفتارش با من محبانه نبود و میدانستم هر بار مرا صدا میزند میخواهد بابت ندانم کاریای مرا سرزنش کند. به همین دلیل وقتی کسی-هرکسی صدا میزد "پرتو"، بند دلم پاره میشد که وای باز چه اشتباهی کردهام.
شاید علاقه و توجه شدید مادرم نسبت به پروانه، بیشتر بخاطر همان بی شیر بودن نوزاد، بیماریهای متعدد بعدی، بیمیلیاش به غذا و وابستگی شدیدش به مادر، باعث میشد، او را با من که پرخور و سرحال و شاد بودم مقایسه کند و از دستم عصبانی شود. هر جا مادر بود، پروانه در کنارش بود، در حالی که من عادت کرده بودم دوری جسمی و عاطفی از مادر را بدون گلایه پذیرا باشم.
جالب توجه است بر خلاف تمام انتقادات و سرزنش های مادرم، من در مدرسه، فامیل و جامعه و بویژه پدرم بسیار محبوب بودم. اگر پدرم در اتاقی بود، حتمن من را روی زانوانش مینشاند. یا موقع رفتن به مدرسه موهای مرا او شانه میزد و میبافت. او در عین مهربانی سعی میکرد مرا همانند برادرانم از نظر فیزیکی قوی بار آوَرَد. به ما کُشتی گرفتن آموخته بود و مرا به کُشتی گرفتن با برادرهام تشویق میکرد و اگر برنده میشدم برایم کف میزد و حسابی تشویقم میکرد. در بیرون از خانه اگر دیگران لوسم میکردند، با مسخره و سرزنش شدن در داخل خانه، برابر میشد و من همیشه در میان حالتی از شماتت شدن در خانه و مورد تحسین قرار گرفتن، در بیرون از خانه، درگیر بودم.
به خلاف دومین برادرم سیام که انتقادهای مادرمان در بارۀ من را تأیید میکرد، اولین برادرم پیام، با من بسیار مهربان بود و در همه کارها تشویقم میکرد. از او بسیار آموختم و همیشه قدردانش هستم. پدرم از همان ایام کودکی چون نام مادرش بلقیس را روی من گذاشته بود، مرا "مادر" صدا میزد. همین، حس وابستگیِ شدیدی به او در من بوجود آورده بود. احساس میکردم در برابرش مسئولیت مادرانه دارم. گرچه تا آخر عمرش، همۀ کارهای او را به عهده گرفته بودم اما نمیتوانستم دوستیام را به او ابراز کنم چون مادرم با او مخالف بود و من میترسیدم بگویم پدر را دوست دارم.
مادر و پدرم به درس خواندن فرزندانشان اهمیت میدادند، البته جز من. پدرم همیشه از داشتن شغل برجسته در آیندۀ ما صحبت میکرد. یادم است شبی ما بچهها با پدر و مادرمان دور کرسی نشسته بودیم و پدر در مورد داشتن شغل و مقام هریک از ما در آینده صحبت میکرد. در ابتدا رو به پیام کرد و گفت تو در آینده مدیر مُدبّر و برجستهای خواهی شد. بعد به سیام گفت تو یک مهندس و کاشف علمی میشوی، بی آن که برای من شغلی بگوید از من گذشت و رو به پروانه کرد و گفت تو یک خانم دبیر قابل و شایسته خواهی شد. من با بغض پرسیدم: پس من چی؟ من چه کاره خواهم شد؟ مادرم خندید و پدرم گفت تو خوشگلی، زود شوهر میکنی، به درس و شغل احتیاج نداری. هرگز سخن پدر، خنده مادر و اندوهی که در آن لحظه به جانم نشست را فراموش نمیکنم. همیشه از این که فقط به خوشگلی شناخته شوم بدم میآمد. تمام عمر کوشیدم تا با تلاش و سختکوشی به جائی برسم. در تمام دوران بزرگسالیام اگر مردی برای برقراری ارتباط با من از زیبایی من سخن میگفت، گویی امکان ایجاد رابطه را از میان میبرد.
یکی از خاطرات کودکی من دیدن تعزیه در محله مان بود. سر کوچۀ یکتا مردی تُرک به نام سلطانعلی مغازۀ دو نبش خواربار فروشی داشت. اکثر مردم میگفتند او کمونیست و تودهای است. در مراسم تعزیه، که هر ساله در محل برپا میشد، سلطانعلی، چکمۀ بلند سیاهی به پا، لباسی سرخ بر تن، کلاهخُودی با دو پر بزرگ قرمز بر آن، جوشن و شمشیر و زره و سپر، نقش شمر را بازی میکرد. آب را به روی حسین و خانواده اش می بست و مشک آب را که برای دو طفلان مسلم می بردند، به ضرب شمشیر پاره میکرد و اشک تماشاچی ها را درمیآورد.
اغلبِ پسرها و مردها، با حلقه زدن به دور مراسم تعزیه که در خیابان برپا میشد، تماشاچی آن بودند، و زنان از روی پشت بامهای کوتاه آن را تماشا میکردند. گرچه مادرم از این گونه مراسم اصلاً خوششش نمیآمد، اما اجازه میداد من و خواهرم پروانه از روی پشت بام خانه که مشرف به خیابان بود، آن را تماشا کنیم. دیدن نعش عباس بدون دو دست، در یک لباس سفید خونی، کابوس کودکیم بود، بعدها فهمیدم در یک لباس سفید، کاه فرو کرده بودند، چکمه هایی نیز به عنوان پاهای او از زیر لباس آویزان بود. مدتهای مدید وقتی در حیاط بزرگ و تاریک خانه تنها می ماندم حس میکردم عباس بی دست و سر، خون چکان دنبالم میکند.
چیزی که از کودکی خوب بخاطر دارم، علاقۀ پدرم و بویژه عشق
مادرم به محمد رضا شاه بود. در خانۀ ما چندین تابلو بزرگ از شاه یا شاه و ثریا، در کنار تابلو بزرگ نقاشی از پدرم در لباس افسری، به دیوار نصب شده بود. یکی از این
تابلوها عکسی بود متعلق به شاه در بیمارستان، پس از زنده ماندن از ترور شخصی
به نام فخرآرایی. عکس چند پرنده را نیز اطراف شاه نقاشی کرده بودند.
شاه پس از ترور ناموفق فخرآرایی، در بیمارستان با صورتی زخم
برداشته و پانسمان شده.
در
بزرگسالی دانستم که در روز ۱۵ بهمن
سال 1327در مراسم سالگرد افتتاح دانشگاه
تهران، محمدرضا شاه پهلوی، برای اعطای دانشنامۀ تحصیلی به دانشجویان دانشکدهٔ حقوق
به آنجا رفت. دکتر علیاکبر سیاسی روانشناس و سیاستمدار، رئیس دانشگاه، و وزیر فرهنگ و نمایندگان استادان
جلوِ در ورودی در انتظار ایستاده بودند. شاه به طرف پلههایی که به درِ اصلی
دانشکدهٔ حقوق منتهی میشد به راه افتاد، تمام عکاسان شروع به گرفتن عکس
کردند. فردی به نام ناصر فخرآرایی که در هیئت عکاس و خبرنگار روزنامه پرچم
اسلام به مراسم راه یافته بود، پای پلههای دانشکده همراه سایر خبرنگاران، به
انتظار ایستاده بود. به محض نزدیک شدن شاه به خودش، از پشت دوربینِ کهنهاش سلاح کمری کوچکی را و شروع به تیراندازی به شاه
کرد. با آن که فاصله او با شاه کمتر از دو متر بود ولی اولین تیر به کلاه
افسری شاه خورد. تیر دوم هم به بالای لبش اصابت کرد و خون جاری شد. شاه بی آن که
از مهلکه فرار کند، تنها با تکان خوردن و منحرف کردن بدنش به راست و چپ، فریاد
میزد او را زنده دستگیر کنید. هدف شاه شناختن عوامل پشت این حادثه بود. تیرهای
بعدی به پشت شاه خورد که فقط لباس افسری را سوراخ کرد. فخرآرایی این بار اسلحه را
به سمت قلب شاه نشانه گرفت ولی پس از شلیک، گلوله به شانۀ شاه خورد. او وقتی ماشه
را برای شلیک تیر ششم و آخر کشید، گلوله در لوله گیر کرد؛ در این هنگام فخرآرایی
هفت تیر را به طرف شاه پرت کرد و قصد فرار داشت. گرچه چند نفر دیگر از جمله دکتر
منوچهر اقبال و دکتر متین دفتری حرف شاه را مبنی به زنده دستگیر کردن ضارب تکرار
میکردند تا بتوانند آمر یا آمرین این حادثه را شناسائی کنند، اما برخی از سربازان
گارد که لابد میخواستند نام محرک اصلی این واقعه پنهان بماند با شلیک چند گلوله
او را کشتند. روزهای پس از ترور مشخص شد کارت خبرنگاریِ روزنامۀ پرچم اسلام، به
توصیۀ رکن دوم ستاد ارتش، برای فخرآرایی صادر شده بود.
مادرم
هروقت عکسها را گردگیری میکرد، تصویر شاه را در عکس میبوسید و برای سلامتیاش
دعا میکرد، و به پهلویها درود میفرستاد. اگر دلیل علاقه او را میپرسیدیم میگفت:
"اگر بودید و میدیدید پیش از حکومت این خاندان، ایران چه بیغوله و خرابهای
بود، وضع معیشت و بهداشت و سواد مردم تا چه حد اسف انگیز بود، به جای بوسیدن عکس
آنها، مقابلشان سُجده میکردید."
گرچه زندگی ما و برخی دیگر از همسایگان، بسیار خوب بود، اما اکثر اهالی جوادیه، حاشیه نشینها و افراد کم درآمد جامعه بودند. من در کودکی شاهد فقر و فلاکت برخی از بچهها بودم. جوادیه را دوست داشتم، و وقتی خانه را فروختیم و آن جا را ترک گفتیم، حس کردم این منطقۀ کوچکِ خاک آلود و فقیر، بخشی از جهانی است که مرا ساخته است. تمام آن چیزی که تجربه هایم را به خیال و عاطفه پیوند داده بود. هرگز نتوانستم حتی به عمد، خود را از تعلقات آن دوران دور نگه دارم. تجربۀ زندگی در جوادیه بخشی از نگاه و عقایدم در زندگی و کارهای هنری ام شد.
از سوی دیگر شنیده بودم با اعلام
غیرقانونی بودن حزب توده و دستگیری فعالان این حزب اکثر تودهایها در جوادیه
زندگی آشکار یا پنهان داشتند. بسیاری از همسایگان و خواربار فروشهای محل آشکارا
تودهای بودند. آنان پدرم را به عنوان سرهنگ سابق ارتش رضاشاه و مادرم را به عنوان
معلم دبستان مهستی، میشناختند و از علاقمندی آنان به شاه و حکومت پهلوی اطلاع
داشتند. مخالفان شاه که در آن محل میزیستند و برخیشان برای کاری یا درخواستی از
پدرم به خانه ما آمده بودند، میدانستند که در خانه ما چندین تمثال بزرگ
شاه به دیوار آویخته شده است.
در آن زمان دکتر محمد مصدق که با اکثریت آراء مردم به نخست وزیری انتخاب شده بود، گرچه سلطنت شاه را قبول داشت، اما منتقد و مخالف حکومت کردن شاه و دخالتهای او در امور مملکت بود.
دکتر
محمد مصدق، نخست وزیر وقت
دکتر مصدق از محبوبیت بیسابقهای در میان مردم برخوردار بود. ظاهراَ حزب توده و آیت الله کاشانی و مسلمانان طرفدار او با دکتر مصدق هم نظر بودند. در خانۀ ما نیز میان برادران نوجوانم در طرفداری از شاه یا مصدق، اختلاف بود و پدرم میکوشید آنها را از سیاست به دور نگه دارد. بعدها دانستم جنبش ملی شدن صنعت نفت از اعتراضات کارگران صنعت نفت در ۲۳ تیر ۱۳۲۵ شروع شد. مصدق میخواست بر صدور نفت به انگلیس و هزینهها و درآمدها نظارت داشته باشد.
کودتای 28 مرداد 1332
هفت ساله بودم که فهمیدم شاه و ملکۀ ثریا در 24 مرداد 1332 بخاطر مخالفت عمومی مردم، با عنوان یک سفر تفریحی، از کشور خارج شده اند. در آن روز در محلۀ ما غوغایی به پا بود، مردم شیرینی پخش میکردند. عدهای به طرفداری از مصدق فریاد "مرگ بر شاه" سر داده بودند. پدرم میگفت اینها توده ای و مسلمانان طرفدار آیت الله کاشانی هستند که ظاهراً به طرفداری از مصدق، و در واقع بخاطر مقاصد خود، از رفتن شاه خوشحالی میکنند. آن روز عدهای با چوب و چماق و زنجیری که در دست داشتند، به کوچه ما هجوم آوردند؛ از پشت پنجره، سلطانعلی خواربار فروش را میانشان دیدیم که به شدت به در خانه و نردۀ پنجرههای ما میکوبیدند و با هم میخواندند: " شاه فراری شده / سوار گاری شده / گاری که اسب نداره / سوار ثریا شده."
پدرم که از ترک شاه بسیار نگران بود، از مادرم خواست تا قاب عکسهای شاه را بشکند، عکسها را پاره کند و به دور بریزد. اما مادرم که زار زار گریه میکرد، مانع پدرم شد. فقط به کمک مصدری که در خانه ما کار میکرد، قاب عکسها را از دیوارها برداشت و آنها را به ته حیاط که ساختمان کوچک جداگانهای با آشپزخانه بزرگ بود برد. در آشپزخانه، انباریهای کوچکی بود که به آنها کته ذغالی میگفتند. در پائیز، زغال فروش محله، کیسههای بزرگ زغال و خاکه و گلوله زغال را که پدرم سفارش داده بود به منزل ما میآورد و با راهنمایی مادرم آنها را در کته ذغالیها، خالی میکرد تا در زمستان برای گرم کردن کرسی از آنها استفاده شود. مادرم در حالی که بسختی زار میزد، قاب عکسها را در کتهها و زیر خاکه زغالها پنهان کرد. آن روز آسیبی به خانه ما نرسید، اما پدر و مادرم بشدت نگران اوضاع مملکت در غیبت شاه بودند.
4 روز بعد، یعنی در 28 مرداد 1332، بار دیگر شاهد شلوغ شدن محله و شنیدن شعارهایی برعکس 4 روز گذشته، به طرفداری از شاه شنیده شد. عدۀ متفاوتی از اوباش و ارازل که میگفتند شعبان بیمخ رهبر آنهاست، با چوب و چماق و پنجه بکس، به محلات مختلف حمله کرده، تودهایها و مصدقیها و هرکه دم دستشان بود را لت و پار میکردند. هرگز فراموش نمیکنم که در روز 28 مرداد، شعبان بیمخها به خواربار فروشیِ سلطانعلی، (همان توده ای که در مراسم تعزیه نقش شمر را بازی میکرد) یورش برده بودند، او نیز برای محافظت از خود و مغازهاش، شاگردش را هراسان به در خانه ما فرستاده بود و از پدر و مادرم عکس شاه میخواست تا به دیوار مغازه اش آویزان کند. در آن روز به یمن تصمیم مادرم در پنهان کردن عکسهای شاه و دادن یکی از آنها به سلطانعلی، از جان و مغازه او محافظت شد.
از میان صحبتهای پدر و مادر و برادرانم فهمیده بودم که حزب توده به دستور شوروی، و آیت الله کاشانی، توسط اردشیر زاهدی و تطمیع مالی از طرف آمریکا، از طرفداری و پشتیبانی از مصدق دست کشیده بودند. مصدق با وجود محبوبیتش میان مردم و قشر بازاری، ناگهان تنها مانده بود. به کمک کودتای آمریکایی، شاه توانسته بود به ایران برگردد. با بازگشت شاه، مصدق دستگیر و بعد از محاکمه به روستایش احمدآباد تبعید شد. طبیعی است ماجرایی که در خردسالی شاهدش بودم، برای همه عمرم در ضمیر و ذهنم، ماندگار شده باشد.
خانه ما در بابل ساختمان دو طبقهای بود که در وسط دو باغ قرار داشت. باغ جلوئی سرشار از درختان مرکبات، بویژه پرتقال بود. فصل باروری، گلهای معطر بهار نارنج، شاخ پر برگ درختان و زمین خانه را سپید میکرد. این دو باغ محل بازیهای طولانی ما با بچههای همسایه بود. وجود این دو باغ باعث شده بود که با پدر و مادرمان زیاد در تماس نباشیم. من از همیشه سرخوشتر و شادتر بودم. اما مشکل بزرگی که در این ایام اغلب به سراغم میآمد، خارشهای شدید پوستی و کهیر زدن سر و صورت و بدنم بود که مرا بصورت دو سه برابر اندازه اصلیام درمیآورد. زجری که از این بلای ناشناس میکشیدم، قابل مقایسه با هیچ دردی نبود. دکترها دلیل کهیر زدنم را نمیفهمیدند، برخی میگفتند شاید به تخم مرغ یا گوجه فرنگی یا توت فرنگی حساسیت دارم. دکتری هم ماهی یک بار به خانهمان میآمد و به من آمپول میزد. از شدت خارش خود را روی قالی اتاق میکشیدم و گریه میکردم. خانههای شمال ایران اکثراً از چوب ساخته میشوند، اتاق من طبقه بالا بود، وقتی دکتر میآمد که آمپول بزند، خواهر و برادرها و مادرم هم به اتاق میآمدند. از دیدن قیافۀ باد کرده و گریههای من خندهشان میگرفت. از خنده و تکانهای آنها، کف چوبی اتاق تکان میخورد. کار آمپول زدن مشکل میشد. دکتر میخواست ساکت باشند و حرکت نکنند. اما آنها نمیتوانستند خندهشان را کنترل کنند. مادرم، به جای آن که کنار من باشد، کنار خواهر و برادرهام ایستاده بود، و همراه آنان به وضع و حال من میخندید. گاه پدرم برای آرام کردن من روی صورت کهیر زده ام مرکورکُرم که برخی آن را دوا گُلی میخواندند و آن سالها بسیار متداول بود میمالید. صورت مسخره ای پیدا میکردم. اما من به محض بهتر شدن به مدرسه میرفتم. بخوبی یادم است روزی با آن هیکل و صورت ورم کرده با لکه های قرمز روی آن وارد مدرسه شدم. بچه ها به دیدن من جیغ کشان فرار کردند.
وقتی به تهران برگشتیم، فهمیدم که من به گل و گیاه آن باغ حساسیت داشتم. چند سالی از بلایای آلرژی در امان بودم. من نسبت به سنم کمی درشتتر به نظر میرسیدم. زود بالغ شدم و دست و دل مادرم سخت برای حفاظت من میلرزید. هشت سال داشتم، روزی مادرم با خدمتکار در هال که درش به کوچه باز میشد، تمیزکاری میکردند و ما بچه ها هم در حیاط طناب بازی میکردیم. ناگهان صدای بلند و عصبانی گفتگوی مادرمان با دو زن محجبه ای که مقابل در خانه ایستاده بودند را شنیدیم. بازی را رها کرده نزدیک آنها شدیم. مادرم میگفت: "برو خانم! ما دختر شوهر بده نداریم." زن، مرا نشان میداد و به ترکی میگفت: İşte burada. O Kiz. اوناهاش اون دختر." مادرم با عصبانیت آنها را رد کرد و در را پشت سرشان بست و بی آن که چیزی به روی من بیآورد، ما را راهی حیاط و بازی مان کرد.
یکبار هم در نُه سالگی دختر عمه ها برای ازدواج برادرشان نصرت الله، برای خواستگاری به خانه ما آمده بودند. یادم است خواب بودم، مادرم بیدارم کرد، دستم را گرفت و مرا پوشیده در لباس خواب و سر و موئی آشفته و خوابآلود، بسمت اتاق مهمانان کشید و در آستانۀ در ایستاد و با عصبانت به دختر عمه هایم گفت: "به خواستگاری این بچه آمده اید؟ سر و ریختش را نگاه کنید، او مناسب ازدواج است؟" دوباره دستم را کشید و بسوی رختخوابم فرستاد.
بالغ شدن
در 12 سالگی بیش از سنم رشد کرده بودم. در یکی از روزهایی که من و پروانه برای چند روز منزل خالهمان فصیحه جان رفته بودیم و با بچههایش شهلا و شهرام و شایان در حیاط بازی میکردیم، متوجه تغییراتی در بدنم شدم. حس کردم باید به دستشویی بروم. چیزی که حتی به فکرم خطور نمیکرد، رگل شدن بود، چون من از دختر خالههایم کوچکتر بودم و آنها هنوز رگل نشده بودند. گرچه مادرم از سال پیش، برای من و پروانه، با زبانی ساده و روشن، مراحل بلوغ و نشانۀ آن قاعدگی را شرح و توضیح داده بود، اما با دیدن خون به وحشت افتادم. با ترس دختر خالهام را صدا زدم و به او گفتم مثل این که رگل شدهام. شهلا هم به مادرش گفت. خالهام که از قبل برای شهلا وسائل نظافت تهیه کرده بود، آنها را برای من آورد و من در میانۀ عروسک بازی و لی لی، یکباره زن شده بودم. از آن پس مادرم چون معتقد بود حرکات بچهگانه برازندۀ من نیست، مرا از بازیها و هِره و کِره زدن با هم سن و سالهایم منع کرده بود. گرچه برای مدتی کوتاه از ترس مادرم خود را جمع و جور میکردم اما دوباره همان ساده گیریها، و سرخوشیها به سراغم میآمدند. سالها بعد در یک شعر چهار اپیزودی به نام "چهار رویش"، چهار مرحلۀ زندگیم؛ بلوغ، عشق، زایمان، یائسگی، را وصف کردم.
1- بلوغ
بال وُ پَرِ
پروانگان وُ پیلههای زردِ ابریشم.
آشفته موی وُ برهنه پا، دخترک، سر در پیِ نسیم میگذارد؛
بال وُ پَر کودکان وُ بازیهای
گمشده در غبار نور.
کجاست دوازده سالگی، با طناب بازی وُ خانۀ مقواییام
و یک قطره خون، حجاب کودکی وُ آفتابِ بلوغ.
برگرفته از مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال" منتشر شده در مجموعۀ چهار کتاب به نام چهار رویش، انتشارات سندباد، لس آنجلس، تابستان 1383شمسی، برابر با 2004 میلادی
پایان بخش دوم
ادامه دارد
۱۰ نظر:
خانم نوری علا سپاس که با قلم شیوای خود ما را در خاطراتتان شریک میکنید.
پرتو جان دست مریزاد! خلوص و بی حاشیگی متون زیباست.
خیلی جالبند، ولی کاش کوتاهتر بود تا بشود راجع به بخشهای کوچک کوچک حرف زد.
خیلی جالب بود
همیشه دلم می خواست که این هارا می نوشتی. با خوندن این مطلب حال و هوای خیابون های استودیو سیتی و خاطره پیاده روی ها برام جون گرفت . برای هر قسمتی که می خوندم یک کامنت داشتم، ولی در قسمت بعدی جوابم را پیدا می کردم. همیشه نظم و نثرت را دوست داشتم، هر وقت شروع به خوندن می کردم نمی تونستم رهاش کنم باید تا آخر ادامه می دادم. اون قلابی که در نویسندگی لازمه که در لحظه بگیردت وتا انتها ولت نکنه همیشه در نوشته هات وجود داره. دلم برای قلمت و خودت و اون چهره زیبا و مهربون و اون لبخندت که گویا مسریه تنگه.
از همه شما دوستان و خوانندگان عزیزی که با مهربانی مشوق راهم هستید سپاسگزارم. کاش دوستان ناشناس نام خود را میگذاشتند تا بیشتر آشنایشان میشدم.
خانم پرتو، چه حافظه خوبی دارید. کاش سایر زنان هم نسل شما که تجربیات زیادی از گذشته دارند، دست به نوشتن خاطرات بزنند. این کار با ارزش، در سنت ایرانی متداول نیست. تشکر که صادقانه مینویسید.
در انتظار قسمت سوم
كامبيز
Partow jaan
I love reading your memoir. I hope you don't short cut anything and continue to write as much detail as you recall. I am amazed at how much you remember. I am so looking forward to the next chapter.❤️
ارسال یک نظر