This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۴۰۳

خاطرات من: بخش شانزدهم، وقوع جنگ، مهاجرت پسرم سندباد به خارج از ایران

 

صحنه ای از سربازان و داوطلبان جنگ ایران و عراق

 هنوز با احکام سخت و وقایع نابهنجار رژیم اسلامی کنار نیآمده بودیم، که شنیدیم در ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ (۴ سپتامبر ۱۹۸۰)، توپخانه سنگین ایران به شهرهای خانقین و ماندلی در عراق، حمله کرده است. چیزی از این حمله نگذشته بود که عراق در۳۱ همان ماه و سال، به ده فرودگاه ایران حمله هوایی کرد. سپس در حمله نیروی زمینی عراق در تمام مرزهای ایران، جنگ به معنای واقعی آغاز شد.

گرچه درگیری‌های مرزی از همان اوایل اسفندماه ۱۳۵۷ شروع شده بود اما نه تنها دولت ایران برای رفع اختلافات چاره‌ای نیندیشید، که سخنان تحریک آمیز خمینی، اختلافات را بیشتر نیز کرد. ایران با مذهبی خواندن این جنگ به تعبیر جدال میان حق و باطل و با افزودن شعائر شیعی، و با دست کم گرفتن نیروهای عراقی، به جنگ ادامه داد. اهمیت ندادن ایران به ده‌ها پیشنهاد صلح، ارایه شده توسط سازمان همکاری اسلامی و جنبش عدم تعهد که همگی را عراق پذیرفته بود، و تخطی از هشت قطعنامه لازم الاجرای شورای امنیت سازمان ملل متحدد، ، ایران را در برابر جهانیان به کشوری جنگ طلب تبدیل کرده بود. 

مسئولان رژیم به جای پذیرفتن صلح، اعلام کردند که بدون دستگیری و مجازات صدام حسین و تأسیس یک حکومت اسلامی در عراق، آتش بس ممکن نیست. عراق نیز با اقدامات تلافی‌جویانه، و غیراصولی مثل حمله به شهرها، حمله به نفتکش‌ها و حملات شیمیایی، جنگ را بحرانی تر کرد. هزاران نوجوان به جبهه‌های جنگ فرستاده، کشته یا اسیر شدند. در تمام دوران هشت ساله جنگ ایران و عراق، گاه تهران و بیشتر شهرهای جنوبی ایران، توسط نیروهای عراقی بمباران میشد. هرچه جنگ رو به پایان میرفت تهران، یکی از اهداف حملات موشکی عراق شده بود.

پسر بچه خردسالی که به عشق مذهب او را به جنگ کشانده اند.

در همان ایام شنیدیم که دولت، جوانان و نوجوانان را به عنوان عاشقان جنگِ حق علیه باطل، در خیابان ها سوار کامیون میکنند و به خطوط پشت جبهۀ جنگ میبرند. اعلام شده بود که جوانان پانزده سال به بالا حق خروج از کشور را ندارند. این شایعه چنان در دل همه بویژه نوجوانان دلهره انداخته بود که اکثراً میخواستند از ایران فرار کنند. یادم است مانی و نیما واقدی با این فکر که دائی آنان در آلمان است، و سندباد که میدانست دائی و خاله اش در آمریکا هستند و حاضرند هر کاری برایش بکنند، مصمم شدند هر طور هست از ایران بروند. 

سندباد از کودکی بسیار باهوش و با ذکاوت بود، از دوازده سالگی و هم‌زمان با سال‌های انقلاب مردمی 1357 به سوی فدائیان خلق، کشیده شد و در همان سن کم، به مرکز فدائیان "پیشگام" رفت و آمد داشت، و ضمن فروش نشریات سازمان و روزنامۀ کار، اعلامیههای آنان را نیز در میتینگها و راهپیمائیها پخش میکرد. گرچه میدانستم کارهائی می‌کند اما از پیوستن او به پیشگام خبر نداشتم. روزی در یک میتینگ کنار صفی ایستاده بودم که صدای کودکی را شنیدم که می‌گفت:  "روزنامه کار، ارگان سازمان فدائیان خلق ایران." برگشتم و دیدم سندباد با یک بغل روزنامه کار، مشغول فروش آنهاست. باورم نمی‌شد سازمان‌هائی که قصد رهایی مردم از ستم داشتند، برای پیشبرد اهداف خود از یک پسر بچه 12-13 ساله برای درگیر شدن در چنان شرایطی استفاده می‌کردند.

سندباد سپانلو در 12 سالگی

سندباد را صدا زدم، میخواست خودش را پنهان کند، دنبالش رفتم و به او گفتم: "میدانی چه میکنی؟ می فهمی درگیر چه خطراتی خواهی شد؟" بی‌اعتنا به حرف‌هایم گفت: "من باید برم. با نیلوفر بیضایی در این میتینگ قرار دارم. کار دارم باید بروم." به راستی مهار از دستم خارج شده بود. سپانلو هم هیچ کاری به کار بچه ها نداشت. حتی نمیدانست مدرسه بچه ها کجاست و کلاس چندم هستند. یادم است شبی که سلطانپور به خانه ما آمده بود، وقتی فهمید سپانلو کلاس و اسم مدرسه بچه ها را نمی داند، باور نمیکرد. میگفت با من شوخی میکنید. 

سندباد از کودکی  قدرت بالایی در جذب دوست و رهبری بچه‌ها را داشت. با خواندن نشریات علمی و کتابهای مربوط به علوم، دست به ساختن دستگاههای رادار و چاپ و غیره میزد. در نوشتن داستان و مطالب سیاسی، نثر فوق‌العاده زیبائی داشت. او در ایام انقلاب دوبار توانست بچه‌های مدرسه را به راهپیمایی‌های اعتراضی خیابانی بسیج کند. وقتی سازمان فدائیان به اکثریت و اقلیت تقسیم شد او در اقلیت ماند. بارها از مهلکه‌های مختلف جان سالم به در برده بود. اما با قدرت گرفتن رژیم اسلامی، حضور هر گونه گرایش سیاسی، جرم محسوب میشد.

 
عکس خانوادگی، پیش از سفر سندباد

سرانجام بخاطر شرایط خطرناک ایران و احتمال سربازی اجباری نوجوانان، و اصرار خود سندباد به خروج از ایران، تصمیم گرفتم سعی کنم کارهای رفتنش را مهیا کنم. قبلاَ پروانه به من گفته بود: "قبل از این که سندباد را در خیابان بگیرند و به سربازی ببرند او را به آمریکا بفرست. من نگه اش میدارم." به سندباد گفتم در صورتی که بشود پاسپورت بگیری و قانونی از کشور خارج شوی، کمکت میکنم، اما حاضر نیستم بطور قاچاق و زمینی بروی. از راه غیرقانونی تا به مقصد برسی، من مرده ام. 

در اوایل سال 1361، در روزنامه های عصر اعلام شد که ایران آماده دادن پاسپورت به کسانی است که مایل به خروج از ایران هستند. همچنین اعلام شده بود که متقاضیان باید با شناسنامه خود و 4 قطعه عکس شش در چهار، و مبلغی پول (یادم نیست چقدر) برای پر کردن فرم، به اداره گذرنامه نزدیک محل زندگی خود مراجعه کنند. سندباد هم که خبر را خوانده بود، بلافاصله به عکاسی محله مان رفت و عکس پاسپورتی انداخت. و با هم به دفتر گذرنامه که گویا در شهرآرا بود مراجعه کردیم. 

سالن بزرگی بود با چندین باجه . مقابل هر باجه، صف طویلی ایستاده بود. ما هم ناچار در صفی ایستادیم. مرد جوانی پشت باجه ای نشسته بود. که تقریباً همه را رد میکرد. به او رسیدیم، نگاهی سریع به شناسنامه سندباد انداخت و گفت: "پسر شما پانزده سال دارد و مشمول سربازی است، حق خروج ندارد." دل شکسته از آن اداره بیرون آمدیم. در میانه راه، ایستادم، به سندباد گفتم تو هنوز پانزده سالت نشده، دوباره تولد سندباد را با  تاریخ و ماه، محاسبه کردم و متوجه شدم هنوز چند ماه به پانزده سالگی اش مانده است.

به همان اداره برگشتیم، من به همان باجه و نزد همان آقایی رفتم که گفته بود سندباد حق خروج ندارد. شناسنامه اش را دوباره نشان او دادم و ماه ها را محاسبه کردم و گفتم: "مطابق قانون شما او هنوز می تواند از کشور خارج شود." مرد جوان که قطعاً حزب الهی نبود، با همراهی کامل، شروع به محاسبه مجدد کرد و قبول کرد که سندباد هنوز پانزده سالش نشده است. فرمی به ما داد که سندباد پرش کند. همانجا ماندیم و به کمک هم فرم را پر کردیم و نزد همان فرد برگشتیم. عکس ها، فرم پر شده و مبلغی هم پول  بابت مراحل کار پرداختم و قرار شد اسم کسانی که پاسپورت گرفته اند در روزنامه منتشر شود. چند شب بعد، در میان آن همه متقاضی پاسپورت، اسم سندباد 78مین نفری بود که منتشر شده بود. حیرت آور بود. هنوز مانی و نیما که فکر سفر را به سر سندباد انداخته بودند اسمشان در نیآمده بود.  

همیشه برای رفتن به آمریکا، ابتدا باید به یک کشور اروپایی میرفتیم هواپیما عوض می کردیم و سپس راهی آمریکا میشدیم. تا قبل از انقلاب ۱۳۵۷ شهروندان ایرانی می‌توانستند بدون ویزا به بسیاری از کشورهای جهان سفر کنند. تمام کشورهای اروپایی جز کشور اروپای شرقی، سوئیس و اتریش، ایرانیان را بدون ویزا می پذیرفتند. همچنین ایرانیان برای سفر به آمریکا، کانادا و بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین، همچنین مصر، فلیپین، ژاپن، هند و.... نیازی به گرفتن ویزا نداشتند. اما پس از انقلاب و جنگ بویژه با حادثه گروگان گیری در سفارت آمریکا، ایران به عنوان یک کشور جنگ طلب و متخاصم در جهان شناخته شده بود، و هیچ کشوری ایرانیان را بدون ویزا راه نمیداد. 

در آن زمان تنها سفارتی که کار میکرد و به ایرانیان واجد شرایط از نظر خودشان، ویزا میداد سفارت فرانسه بود. دوستانم به من گفته بودند اگر به سفارت فرانسه میروید، شیک و مرتب بروید و اگر طلا دارید، به خود آویزان کنید. سعی کنید شبیه آدمهای پولدار باشید. من یک کت و دامن مشکی شیک داشتم که لباس عزا و عروسی بود، همان خرده طلایی را که سر عقد به من داده بودند، به دست و گردن کردم. سندباد هم یک کت و شلوار قهوه ای شیک داشت که آن را پوشید. شیک و مرتب، با هم به سفارت فرانسه رفتیم؛ بی هیچ امیدی برای گرفتن ویزا. ساعت 5 صبح که به سفارت رسیدیم حدود 150 نفر مقابل درب بستۀ سفارت ایستاده بودند، بی هیچ نوبت یا ترتیبی. بعضی ها میگفتند از شب قبل آمده بودند. از دیدن آن همه جمعیت، ته ماندۀ امیدمان نیز از بین رفت. اما کنار جمعیت ایستادیم. 

حدود ساعت 8 و نیم صبح، درب بستۀ سفارت، نیمه باز شد و خانمی مو خرمایی، سرش را از لای در بیرون آورد. با نگاهش دوبار جمعیت را دور زد و سپس به من اشاره کرد و گفت: "مادام تو بیا!" باور نمیکردم ما را صدا کرده است. مردد با سندباد بطرف درب سفارت راه افتادیم. صدای انبوه مردم درآمد. درب سفارت، کمی بیشتر باز شد، ما وارد سفارت شدیم و درب، دوباره بسته شد. 

خانمی که ما را خوانده بود، نیمه فرانسوی نیمه ارمنی بود. فارسی دست و پا شکسته ای حرف میزد. بسیار خوشرو و مهربان بود. خلاف آن چیزهایی که شنیده بودیم. از من پرسید: "این پسر شماست؟ هدفش برای رفتن به فرانسه چیست؟" گفتم: "برنامه او رفتن به آمریکاست. از خواهر و برادرم دعوتنامه دارد. فقط برای تغییر هواپیما به فرانسه میرود." او لبخندی به سندباد زد و گفت: "خیلی خوب. برو تحصیل کن." من اضافه کردم: "اگر او در اروپا نتواند ویزای آمریکا بگیرد، حتماً به ایران برخواهد گشت." خانم فرانسوی نگاه تمسخرآمیزی به من کرد، پوزخندی زد و رو به سندباد گفت: "اگر آمریکا نرفتی، برنگرد." و به من گفت: "کجا برگردد؟ این جا؟ بهش ویزای شش ماهه میدم که بتواند بیشتر بماند." و مُهر ویزای شش ماهه را در پاسپورتش زد. نگهبان ما را از درب پشت ساختمان به بیرون هدایت کرد.

نمیدانستیم خواب می بینیم یا در واقعیت هستیم. داستانها شنیده بودیم از بد رفتاری کارمندان سفارت فرانسه با متقاضیان و ندادن ویزا به هزار بهانه. نمیدانستم این مورد خاص را چگونه تعبیر کنم. خب، سندباذ ویزای کشور فرانسه را هم گرفت. حالا باید برای رفتن تا فرانسه بلیط هواپیما تهیه میکردم. بقیه راه تا آمریکا را برادرم سیام میخرید.

سندباد اضطراب داشت، به او گفتم اگر نمی خواهی بروی، هیچ اشکالی ندارد، همین جا بمان، موقعش هم که شد مثل پسرهای دیگر به سربازی برو. اما وسوسۀ رفتن به آمریکا بر اضطراب های او می چربید. دل خودم شور میزد، مادرم هم دست کمی از من نداشت. تمام امیدم به برادرها و خواهرم بود. سرانجام برایش بلیطی برای تهران - پاریس خریداری کردم. شبی که سندباد فردایش پرواز داشت، مهمانی کوچکی برای او و دوستانش از جمله نیما و مانی واقدی و نیلوفر بیضایی و خانواده هایشان گرفتم.

سندباد در کنار مادر بزرگش اقدس منوچهری، در شب قبل از سفرش به فرانسه و بعد به آمریکا

برادرم پیام که با مریم و دو پسرش علی و امیرحسین در انگستان زندگی میکرد، از زنده یاد غفار حسینی که آن موقع با همسرش فرنگیس و پسرانش مزدک و مانلی در پاریس بود، خواست تا سندباد را از فرودگاه اورلی بردارد. عمو غفار هم لطف کرد و سندباد را از فرودگاه برداشت و به خانه اش برد. سندباد دو روز در پاریس بود تا غفار او را به برادرم پیام سپرد. پیام سندباد را با خود به لندن، برد. چند روزی سندباد منزل پیام و مریم بود، تا از سفارت آمریکا برای مصاحبه با سفیر آمریکا در لندن، وقت بگیرند. گویا صادقانه صحبت کردن سندباد در سفارت آمریکا، توجه سفیر را جلب کرده بود و به او ویزای شش ماهه داد. سیام بلیط به آمریکا را فرستاد. پیام هم او را از فرودگاه بین المللی هیثرو در لندن به قصد لس آنجلس، سوار هواپیما کرد. 

برادرم سیام و خواهرم پروانه و پسر کوچکش بردیا برای پیشباز سندباد به فرودگاه لس آنجلس، آمده بودند. سندباد اولین کودک خانواده ها بود. همه او را دیوانه وار عزیز داشتند و بخصوص برای بهبود و آرامش خاطر من، هرکاری از دستشان برمیآمد برای او انجام میدادند.

از چپ: برادر دومم سیام، سندباد، خواهرم پروانه و پسر خردسالش بردیا، برای برداشتن سندباد به فرودگاه لس آنجلس آمده بودند.

پروانه و کامبیز، از قبل، در منزلشان، اتاقی برای سندباد آماده کرده بودند. علاوه بر کمک های پروانه و کامبیز، سیام هم کمک مالی به او را تقبل کرده بود. به بردیا گفته بودند برادری که همیشه میخواستی، آمده است. حالا بردیا به سایر بچه ها که خواهر و برادر داشتند، پُز میداد که من هم برادر دارم. بعد از فوت سندباد، بردیا به من گفت: "من همه چیز را از سندباد یاد گرفتم. از داستانگویی و موزیک و بازی های مختلف."

کامبیز قائمقام، سندباد، بردیا

 خواهر سپانلو، زهره، با همسرش بهزاد سرودی و دو فرزندشان آرش و آرین نیز در لس انجلس زندگی میکردند. حالا دیگر سندباد یک خانوادۀ بزرگ داشت. آنها اغلب دور هم بودند.

زهره، سندباد، بردیا و آرش

  پروانه، پس از ترجمه مدارک دبیرستانی سندباد، اسم او را در دبیرستانی نزدیک خانه شان نوشت و او همان هفته اولی که رسیده بود مشغول درس خواندن شد. پروانه برایم مینوشت که سندباد بسیار شاد و سرحال است و از این که توانسته از مهلکه سربازگیری و رفتن به جنگ خلاص شود، بسیار خوشحال است. 
روز تولد سندباد که تازه پانزده ساله شده بود را جشن گرفته بودند و همه فامیل هم دور و برش بودند

از راست: سیام، زهره، پروانه، سندباد، سیام کوچک، بردیا، آرش، و آرین کوچولو در بغل استیسی

پروانه، سندباد، بردیا نوروز 1362


سندباد در کنار خواهرم پروانه، برادرم سیام، فرزندانشان سایروس، استیسی و بردیا
کریسمس سال 1985

پروانه از فعالیت های سندباد در مدرسه مثل بازی در تئاتر، فیلم ساختن در خانه، داستان نوشتن، گُلف بازی کردن و معاشرت با دوست و فامیل می نوشت و با فرستادن عکس هایی که در همه آنها سندباد شاد و سرحال بنظر میرسید، خیال مرا به مقدار زیادی راحت میکرد. من مانده بودم و شهرزاد، و سپانلو که مثل همیشه، به عنوان همخانه ای، آزاد از هر مسئولیتی، حضور داشت.

پایان بخش شانزدهم
ادامه دارد

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش سیزدهم، سفر کوتاه به آمریکا، کانون دوم، شعر گوته، بازگشت به ایران، تدریس در دانشگاه (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش دوازدهم، آشنایی با دوستان جدید، سفر به انگلیس، (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش یازدهم، معافیت از خدمت اجباری، فارغ التحیصلی دورۀ فوق لیسانس (partowweb.blogspot.com)







۲ نظر:

تهمینه کاتوزی گفت...


پرتو جان ، قسمت شانزدهم که با آغاز جنگ تحمیلی ایران و عراق شروع می شود ، خاطرات زیادی را زنده کرد ...به خصوص دستور خمینی برای ممنوعیت خروج پسران پانزده ساله ، که ما راهم بر آن داشت که بطور جدی برای جلای وطن اقدام کنیم ، اما خوش شانسی شما در اسم نویسی برای گرفتن پاسپورت و بعد در صف سفارت فرانسه بسیار جالب است ، کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت \ کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی \ داستان عمر خود را گونه ایی دیگر نوشت .....!

Ali Yazdanijoo گفت...

چقدر این قسمت هیجان انگیز بود
البته قسمت جنگ و اینا منظورم نیست رفتن سندباد به پاریس، گرفتن ویزا اونم تو اون شرایط، چقدر قشنگ مینویسید انگار که داری میخونی مثل فیلم همه چی جلوی چشات میاد من حتی سندباد رو با اون کت شلوار قهوه‌ای که برای وقت سفارت پوشیده بود تجسم کردم
بنظرم کائنات کارای خوبی که در زندگی کردین، اون زمان بهتون برگشت داده. اون قسمت پاسپورت گرفتن مثل معجزه بوده که شما دوباره حساب کتاب سن سندباد و کردین
چقدر استرس شمارو درک کردم چقدر شما مادرا خوبید و ذات همتون زیباست و مهرطلب
خدا همتونو برای ما بچه ها حفظ کنه
ممنونم ازتون
بنظرم تمام این اتفاقای خوب برای سندباد و مهاجرتش تقدیری بوده که همتون از ایران برید
منتظر داستان مهاجرت خودتون با شهرزاد هستم من همیشه فک میکردم سه نفری باهم مهاجرت کردین
خسته نباشید🙏🏻❤️