چند سال پیش وقتی خواهرم پروانه همراه پسر خردسالش بردیا برای دیدار پدر و مادرمان به ایران آمده بود، به اصرار از من خواست که از طریق سیام تقاضای کارت سبز کنم. من که هرگز در فکر زندگی کردن در خارج از ایران نیودم، گرفتن کارت سبز را مسخره کردم. اما او خودش از شناسنامههای ما کپی گرفت تا در آمریکا بتواند از طریق برادرم سیام، برای ما تقاضای کارت سبز کند. این جریان بسیار طول کشید که کلاً فراموش کرده بودم. وقتی سندباد به آمریکا رفت و دیپلم دبیرستان را گرفت، نیاز به اقامت دائم داشت، بخصوص وقتی وارد کالج شد.
بعد از سه سال که سندباد در آمریکا بود، پروانه به من اطلاع داد که کار شماها به جریان افتاده است. فقط برای مصاحبه باید به سفارت آمریکا در کشور اسپانیا بروید. و بعد گوش به زنگ باشید تا صدایتان کنند و این جریان طول خواهد کشید. بنابراین قرار شد من و شهرزاد نزد پیام و مریم و خانواده شان در لندن برویم، تا وقتی زمان مصاحبه فرارسید، سندباد از آمریکا، و سپانلو از ایران بیآیند تا موقع مصاحبه با من باشند، چون تحت نام من آنها هم کارت سبز میگرفتند. در ضمن پیام، با کوشش فراوان توانست محل مصاحبه ما را از اسپانیا به انگلیس منتقل کند. بعد از آن متوجه شدیم فرارسیدن زمان مصاحبه، شاید یکسالی طول بکشد.
اما همانطور که در بخش هفدهم نوشتم، قرار
بود سپانلو برای من و شهرزاد که همراه من بود ویزای فرانسه بگیرد. اما وقتی از
سفارت فرانسه بیرون آمد، متوجه شدم او ویزا را فقط برای خودش گرفته است. وقتی با
اعتراض من روبرو شد گفت: "لازم به گرفتن ویزا در پاسپورت تو نبود. شما به
عنوان همراه من می توانید به فرانسه بیآیید." کم کم برای رفتن آماده میشدیم. پدرم فوت کرده بود و مادرم تنها در آپارتمان خودش زندگی میکرد. برادرم برای مادرمان هم تقاضای کارت سبز کرده بود اما هنوز خبری از آن نشده بود.
پیش از آن که از ایران خارج شویم، برای خداحافظی، عده ای از دوستان شاعر و نویسنده، از جمله خانم دانشور را دعوت کردم. فکر نمیکردم برای به مهمانی آمدن، آن هم از آن راه دور، حوصله داشته باشد. اما ایشان لطف کرد و آمد، با محبت همیشگی اش آمد. کمی لاغر شده بود، روسری و روپوش آبی کمرنگ پوشیده بود. بیش از همیشه خوانده بود. خوشبینیِ عجیبی در حرف زدنش بود. معتقد بود داستانویسی ایران رشد سریعی داشته است، به کار جوانترها بسیار امیدوار بود. میگفت نوشتن رمان بزرگی را در دست دارد. یقیناً به رمان سهگانهای اشاره داشت که بعدها دو جلد آن چاپ و منتشر شد و جلد سوم مفقود الاثر گردید.
اولین جلد این تریلوژی "جزیره سرگردانی" نام داشت که در سال ۱۳۷۲ شاز سوی انتشارات خوارزمی منتشر. جلد دوم آن با نام "ساربان سرگردان" در سال ۱۳۸۰ش، باز توسط خوارزمی انتشار یافت. جلد سوم آن با نام "کوه سرگردان"، در راهروهای وزارت ارشاد سر به نیست شد. مجله ادبی – هنری نافه در شماره آبان ۱۳۸۹ش، برای نخستین بار خبر داد که جلد سوم این تریلوژی، رمان "کوه سرگردان" مفقود شده است. انتشارات خوارزمی، به مدت دو سال تلاش کرد خبر مفقود شدن این رمان در رسانهها درز نکند، تا شاید وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را وادار به یافتن آن کند. اما حساسیت های دولت به این سری کتاب، مانع از آن شد که اطلاعی از آن به دست آید، سرنوشت سومین و آخرین رمان دانشور، به سرنوشت آدمهایی بدل شد که غیب و غافل در رژیم اسلامی نیست و نابود میشوند. در سال ۱۴۰۱ فیلم مستندی با موضوع جستوجو و موضوع این رمان، توسط فطرسمدیا با عنوان «سیمین هم منتظر بود» تولید گردید که سعی کرده بود از این گمشده گرهگشایی کند. من این فیلم را ندیدم.
در ایران شهرزاد معلم گیتار داشت. من هم کنار او مینشستم و درس معلم را یاد میگرفتم و خودم تمرین میکردم. کم کم موفق شدم صدای گیتار کلاسیک را درآورم. پس تصمیم گرفتم گیتار را هم با خودمان به خارج بیآورم تا هنرم نیمه کاره نماند! برای آوردن گیتار، میبایست به وزارت ارشاد واقع در ساختمان فرهنگ و هنر بروم، برای مأموران کمی گیتار بزنم، اگر معلوم شد گیتار برای خودم است، آنوقت آن را مهر و موم خواهند کرد تا مشخص باشد که برای فروش نیست. تمام مراحل را طی کردم، اما شرایط نامعلوم سفر ما، بدون داشتن ویزای فرانسه و مُهر ورود در پاسپورت من، نداشتن پول کافی، همه وضعیت روحی من مثل همیشه به جان تنم افتاد. دردهای زیادی در کمر و پاها پیدا کردم که قادر به حرکت نبودم. حتی تا فرودگاه با برانکارد آورده شدم. در آن شرایط فکر کردم مضحک ترین کار آوردن گیتار مهر و موم شده به خارج از ایران است. از آوردن آن صرفنظر کردم و پاسپورتم را هفت لای چمدان پنهان کردم، زیرا اگر آن پاسپورت بدون ویزا در موقع خروج از ایران و ورود به فرانسه کشف میشد، نوعی تقلب محسوب میشد و من از رفتن ممنوع میشدم.
در دوران جنگ، بیرون بردن اشیا قیمتی از فرودگاه مهرآباد (دروغگو خمینی)، توسط مسافرین، امکان نداشت. موقعی که سندباد طفلکم ایران را ترک میگفت، نگذاشتند زنجیری با پلاک علی که مادرم برایش گرفته بود را با خود ببرد. مجبور شد بیرون بیاید و آن را به من داد. سه سال بعد که ما قصد سفر کردیم اجازه دادند هر مسافر یک زنجیر طلا که جزو پوشش شخصی اوست با خود بیآورد. هرچه طلا و جواهر قدیمی و سر عقدی و بود و نبود را تبدیل به دو زنجیر طلا کردم؛ یکی را به گردن شهرزاد انداختم به نیت مریم در انگلیس و یک گلیم زیبا برای خانواده مریم. زنجیر دیگر را به گردن خود کردم به نیت پروانه در آمریکا، تلافی ناچیزی که در برابر آن همه مهر و محبت به ما داشتند. جفت گلیم مریم هم برای خانۀ تهمینه و ناصر بردم. کار صنایع دستی ایران.
سرانجام
مریم در پاریس در یکی از برج های معروف Place d’Italie, Paris آپارتمانی داشت که خالی بود. به ما پیشنهاد کرد به آنجا برویم.
در آن آپارتمان هیچ وسیلۀ زندگی نبود، مقداری پتو و بالش تهمینه به ما داد، و مقداری ظرف ساده. گرچه چند هفته در آن آپارتمان ماندیم و حتی دوست و آشنا به دیدارمان هم آمدند، اما به خلاف ظاهر آرامم، هنوز در فکر پاسپورت بی ویزا و بی مُهر ورود بودم. تنها چیزی که داشتم یک کپی از پاسپورت سپانلو بود که عکس من و شهرزاد به عنوان همراه او دیده میشد. وکیل مبارز و مبرز دادگستری و دوست عزیز و مشترکمان آقای محمد رضا روحانی، که او هم با خانواده اش در پاریس زندگی میکرد، به سپانلو فهماند در صورت بازگشت او به ایران من با این پاسپورت دچار مشکل خواهم شد. او را متقاعد کرد که لااقل با من به اداره پلیس بیآید، آنجا ورقه ای به من بدهند که در آن تاریخ من در فرانسه زندگی میکردم. شبی هم مهمان آقای روحانی و همسر پر مهرش فاطی خانم و فرزندان نازنین شان غزال و مزدک، بودیم.
در همان ایام چند بار آلن لانس و خانواده اش را ملاقات کردیم. آلن لانس شاعر و مترجم فرانسوی است که با تعداد زیادی از شاعران و نویسندگان ایرانی، بویژه ادبای اصفهان دوست بود. او با سپانلو هم دوستی داشت و اشعار او را به فرانسه ترجمه کرده بود. لانس نویسندۀ کتاب راهی بسوی پاریس است. شنیده بودم که لانس در معاشرت با هنرمندان ایرانی به تریاک نیز معتاد شده بود.
هوش و حواسم به پروانه بود و نگران وضعیت سلامتی و تحصیل سندباد. روزی که از نگرانی نزدیک بود دیوانه شوم، از یک تلفن عمومی به پروانه زنگ زدم و بی مقدمه گفتم: "پروانه جان راستش را بگو، آیا سندباد سالم است؟ آیا اصلاً زنده است؟" پروانه با خنده گفت: "البته که زنده است، حالش هم چندان بد نیست، اما تو برای گرفتن کارت سبز برای او و خودتان باید برای مصاحبه با سفارت آمریکا حاضر باشی. و برای اطمینان خاطر من چند عکس از روز تولد 18 سالگی و مراسم فارغ اتحصیلی از دبیرستان، را برایم فرستاد.
حالا نوبت گرفتن ویزای انگلیس برای خودم و شهرزاد بود. تا نوبت مصاحبه در منزل پیام و مریم در انگلیس زندگی کردیم. با دسته گلهای عدیده ای که در همان مدت کوتاه سپانلو به آب داده بود، جایی برای او، آن هم با فراهم کردن وابستگیهایش وجود نداشت. گرفتن ویزا برای انگلستان، آن هم در شرایط سیاسی ایران نیز آسان نبود. به کمک دوستی در انگلیس به این بهانه که شهرزاد دل درد دارد، و باید دکتری در انگلیس را ببیند وقت دکتری جور کردم. اما این بهانه برای دادن ویزا قانع کننده نبود. از آن گذشته از من سئوال میکردند چرا پاسپورت تو ویزای فرانسه ندارد، تو چطوری وارد فرانسه شدی؟ کپی پاسپورت سپانلو، و کاغذ مهر دار پلیس پاریس را نشان میدادم، شرایطم را درک میکردند. ولی خانم مصاحبه کننده بعد از همه اشکال تراشی ها گفت: "تو غیرقانونی وارد فرانسه شدی، حالا میخواهی بروی انگلیس و ماندگار شوی، مگر دکتر قحط است که دخترت را باید دکتری در لندن ببیند؟!" در جریان گرفتن ویزا، فرنگیس فروتن (همسر زنده یاد غفار حسینی) بسیار به ما کمک کرد. یک چک هزار پوندی [خالی بندی] هم به نام من نوشت تا به خانمی که با من مصاحبه میکرد نشان دهم. به مصاحبه کننده گفتم: "ما نمیخواهیم در انگلیس بمانیم. دخترم را نشان دکتر بدهم، به ایران برمیگردیم. خانه و زندگی ما در ایران است و شوهرم بلیط بازگشت به ایران دارد." (به زور سپانلو را با خود به سفارت انگلیس آورده بودم). چک هزار پوندی، و بلیط بازگشت سپانلو را نشان آن خانم دادم. در حالی که صورت سفیدش از خشم اندکی سرخ شده بود، گفت: "گرچه همه دلایل شما ظاهراً درست و منطقی است، اما من هیچ یک از حرفهای شما را باور نمیکنم." و با عصبانیت مهر ویزای انگلیس را در پاسپورت من و شهرزاد زد.
سپانلو به ایران برگشت، و من و شهرزاد عازم انگلیس شدیم. اما برای خروج از فرانسه، در فرودگاه اورلی بار دیگر با مشکلی جدی رو به رو شدیم. همان سئوال همیشگی که چرا پاسپورتت ویزا و مُهر ورود به فرانسه ندارد؟ مطرح شده بود. هر چه فرنگیس سعی میکرد با نشان دادن نامۀ پلیس مبنی بر بودن من در فرانسه و کپی پاسپورت سپانلو، به آنان بفهماند که من همراه شوهر، وارد پاریس شدم، به خرج شان نمیرفت. مأمور سیاه پوست فرانسوی سرم داد کشید که: هوزباند هوزباند. که منظورش husband بود. فرنگیس می گفت حالا که او دارد فرانسه را ترک میکند و ویزای انگلیس هم دارد، بگذارید برود، قبول نمی کردند. نزدیک بود پرواز را از دست بدهیم، که نمیدانم چطور شد دل سنگشان به رحم آمد و اجازه خروج من و شهرزاد را دادند.
مریم و پیام در منزل پدر و مادر مریم، دکتر جزایری و دکتر نفیسی زندگی میکردند. خانه ای بزرگ با چندین اتاق خواب. خانه شان در گُلدن گرین، نزدیک لندن، بود. در آن زمان زری خواهر کوچک مریم نیز در همان خانه زندگی میکرد. تمام اهالی خانه از ریز و درشت، با مهر و محبت فراوان از من و شهرزاد استقبال کردند. شهرزاد پسران پیام و مریم، علی و امیرحسین را از ایران به یاد داشت.
در همان سال اولی که ما در انگلیس بودیم، داریوش آشوری، در سفر کوتاهی که از فرانسه به انگلیس داشت، به دیدار ما هم آمد. ما دوستان بسیار قدیمی با او و همسرش بهجت بودیم و همیشه خانواده ها بخصوص فرزندانمان، از بودن در کنار هم بسیار شاد بودند.
یکی از برنامههای جالب توجه، آموزنده و در عین حال سرگرم کننده، مجلسی بود که هر دوشنبه شب در منزل پیام و مریم برگزار میشد. ایرانیهای علاقمند به شعر و ادب و هنر، از گوشه و کنار لندن و گاه راه های دور، دوشنبه شبها گردِ هم جمع میشدند؛ یکی اشعارش را میخواند، یکی نمایشنامهای که نوشته بود، دیگری سازی میزد و خلاصه هرکس هر هنری داشت، از قبل اعلام میکرد و در مجلس دوشنبه شبها برای جمع که حدود 25 الی 30 نفر میشد، اجرا میکرد. اما ستون فقرات دوشنبه شبها، درسهای ادبیای بود که برادرم پیام، بصورت ساده به ما میآموخت و طرفدار فراوان داشت. برای برپایی این جلسات، هر نفر 2 پاوند میداد، که میشد غذاهایی مثل کالباس، پنیر، گردو، نان خرید. میوه و شیرینی را مریم تهیه میکرد و سالاد اولیویه را هم من درست میکردم که به منوی غذا اضافه کرده بودم. نام و خصوصیات یکایک شرکت کنندگان در این جلسات را در قصیده ای مصطلح به اِخوانیه به رسم یادگار ذکر کرده و شرح داده بودم.
روز تولد شهرزاد و نگار یزدی در ماه نوامبر 1985 بود. به همین دلیل زیبا یزدی و مریم، برای هر دوی آنان در یک روز جشن گرفته و کیک مشترکی هم سفارش دادند.
در حدود یک سالی که ما منزل پیام و مریم بودیم، خانم دکتر نفیسی بی نهایت به شهرزاد محبت داشت و در فراگیری زبان انگلیسی کمکش میکرد و همواره آینده ای درخشان برایش پیش بینی میکرد. شهرزاد پس از مدت کوتاهی که با زیبا یزدی در مهد کودکی که داشت، مجانی کار کرد، از طریق یکی از دوستان مریم، در دبیرستانی دولتی ثبت نام شد. شهرزاد کوچک عزیزم، از هیچ کاری فرونمی گذاشت. مراقب من هم بود. صبح ها تنها با اتوبوس به مدرسه میرفت. تطبیق دادن شهرزاد با هر شرایط جدیدی قابل تحسین بود. خودم هم صبح ها به کلاس زبان میرفتم که در یک کلیسا برپا بود. گرچه برای سربار نبودن میزبانانمان از هیچ کاری در منزل فرونمی گذاشتم، که هر یکشنبه، نهار ظهر که چلو کباب بود را من می پختم. خانواده بزرگ جزایری و نوری علا در روزهای یکشنبه اغلب، پذیرای دوستان و آشنایان خود بودند. چلو کباب به همه میرسید.
یکی دیگر از کارهایی که سرم را گرم میکرد، دیدن فیلم و تئاتر و کنسرت به همراه مریم و دوستش کلی و دوست مشترکمان رشید داوری بود. رشید اغلب دنبالم میآمد و با هم به سینماهای کوچک و ارزان لندن میرفتیم. او بهترین فیلم های جهان را انتخاب میکرد. واقعن بودن و محبت او در دیدن آن همه فیلم، برایم موهبتی بود تا فکر و خیال نکنم. من دفتر کوچکی داشتم (و هنوز آن را نگه داشتم) که در آن خلاصه فیلم ها و نظر خودم را ثبت میکردم. این دفتر منبع خوبی برای بهترین فیلم های جهان است.
رشید داوری، کارگردان، مستند ساز و برندۀ جوایز گوناگون سینمایی در استودیوی شخصی اش
پیام استودیوی نسبتاً بزرگی داشت که کار عکس و چاپ و ماشین آلات مربوط به چاپ را اداره میکرد و مریم نیز مغازه کوچک لوازم التحریر داشت که هم ممر درآمدی برای آنان بود و هم سرگرمشان میکرد.
پیام و مریم، اغلب من و بخصوص شهرزاد را با بچه هایشان برای گشت و گذار به این طرف و آن طرف لندن می بردند. یکبار به دیدن خانه تابستانی دکتر ساموئل جانسون رفتیم که در باغ قصری بسیار دیدنی به نام Kenwood در Hempshad بردند.ساموئل جانسون، Samuel Johnson (۱۷۰۹ - ۱۷۸۴)، شاعر، نویسنده، منتقد و فرهنگنویس برجسته انگلیسی قرن هجدهم میلادی بود. از مهمترین آثار او میتوان از «فرهنگ زبان انگلیسی»، «زندگی شاعران» و داستان «راسِلاس» شهزاده حبشه نام برد که به فارسی هم ترجمه شده است.
دیدار از میدان ترافالگار هم برایم جالب بود. این محل یک میدان عمومی در شهر وست
مینستر، مرکز لندن است که در اطراف منطقه ای که قبلا به عنوان Charing Cross شناخته میشد ساخته شده است. نام آن یاد بود نبرد ترافالگار،
پیروزی نیروی دریایی بریتانیا در جنگ های ناپلئونی با فرانسه و اسپانیا است که در
21 اکتبر 1805 برگزار شد.
از چپ: شهرزاد، پرتو، مریم، پیام، رضا و امیرحسین پسر دوم پیام و مریم، در میدان ترافالگار
سعی می کردم در ایامی که منتظر فرارسیدن مصاحبه در سفارت آمریکا بودم، زمان را به مفیدترین شکل بگذرانم. یک روز خانم دکتر نفیسی، از من پرسید: "آیا خیاطی هم بلدی؟" گفتم: "بله، لباس هایم را خودم میدوزم." گفت: "آیا می توانی پرده و روی مبلی بدوزی؟" گرچه بارها پرده دوخته بودم اما رو مبلی نه. با این حال گفتم می توانم. همیشه اطمینان داشتم اگر کاری را کسان دیگری انجام داده اند، من هم میتوانم. ایشان قوارۀ بزرگی از پارچه برای پرده و رومبلی یکسان، تهیه کرد، چرخ خیاطی هم جلو من گذاشت. رادیوی دستی هم داشتم که کنارم گذاشتم و با همه نابلدی، با درآوردن الگوی مبلها، رومبلی و پرده ها را دوختم. خانه بقدری تغییر کرده بود که هیچکس باور نمیکرد این کار من باشد.
میگفتم و می خندیدم، ظاهری آرام داشتم، اما از درون کلافه و نگران بودم. فکر کردن به شرایط سندباد و تحمیلی که به پروانه و کامبیز شده بود، اذیتم میکرد. روز شماری میکردم تا روز مصاحبه فرا رسد. و سرانجام قرار شد در اواخر جون مصاحبۀ هر چهار نفر با هم در سفارت آمریکا در لندن برگزار شود. به سپانلو اطلاع دادم که وقت مصاحبه تعین شده و باید به انگلیس بیآید. به پروانه نیز خبر دادم تا سندباد را راهی انگلیس کند.
سپانلو از ایران و سندباد از آمریکا به منزل پیام و مریم آمدند. همان روز ورود سپانلو، آقایی با صدای کاملن محسوس، تلفن کرد. سپانلو با او در همان هواپیما آشنا شده و او برایش خوراک تهیه کرده بود. اواخر جون 1986 روز مصاحبه در سفارت آمریکا فرا رسید. پیام هر چهار نفر ما را به سفارت رساند. قرار بود برای کمک به ما داخل سفارت هم بیآید. سپانلو با خود ساکی داشت و من هم کیف دستی ام. مثل همه جا هنگام ورود به سفارت هم خودمان و هم کیف هایمان را میگشتند. مقابل درب سفارت، متوجه شدم پیام از سپانلو چیزی پرسید و او هم پاسخی داد. پیام ساک دستی او را گرفت و گفت: "من توی سفارت نمیآیم. خودتان بروید." بشدت جا خوردم، همه امیدم به وجود او بود. چرا آنجا ما را رها کرد و رفت. بهر ترتیبی بود، به دیدار سفیر آمریکا رفتیم. سندباد مترجم ما شده بود. پس از مصاحبه، مُهر کارت سبز در پاسپورت های ما خورد و قرار شد در آمریکا کارت ها با پست فرستاده شود.
وقتی از سفارت بیرون آمدیم، پیام را ساک به دست آنطرف خیابان دیدیم که منتظر ما بود. فرصت نشد تا از او بپرسم چرا ما را در سفارت تنها گذاشت. آن شب زیبا و منصور یزدی در منزلشان به مناسبت موفقییت ما در گرفتن کارت سبز مهمانی برپا کرده بودند. پس از شام، در اتاق پذیرایی، روی زمین، مقابل میز کوتاهی نشسته بودم و گویا همانجا روی قالی خوابم می برد. کاری که هیچوقت نکرده بودم. با آن خواب، انگار رنج و اضطراب و تلاش هایم برای رسیدن به سندباد و گرفتن کارت سبز، مثل درد زایمان نوزادی، از تنم به در میرفت.
بلیط های ما برای سفر به آمریکا آماده بود. در سفرهای قبلی به فرانسه یا انگلیس، هرگز حس جدایی از ایران را نداشتم. اما وقتی هواپیما از فراز دریای آبی و بی انتهای اقیانوس اطلس Atlantic Ocean عبور کرد، حس کردم رشته های بودنم، پیوندم به ایران، به سرزمینم، به آن چه مرا ساخت و پرورش داد، بسختی کنده شد. فکر کردم دیگر بازگشتی نخواهد بود. میدانستم که این بار دیگر به ایران برنمی گردم. از سپانلو هم انتظار ماندن در آمریکا و کار کردن نمیرفت. او اگر میماند فقط سربار بود و باید بساط سور و سات هم فراهم میکردم. به همین دلیل در این سفر، به عمد برای سپانلو هم گرین کارت گرفتم. خانواده ام میگفتند تو که خود را از او جدا شده میدانی چرا برایش گرین کارت میگیری؟ و من پاسخ میدادم چون نمی خواهم رابطه او با فرزندانش قطع شود. او برای تمدید گرین کارت میتواند هر دو سال یکبار بیآید و مدتی با بچه ها باشد.
اما متأسفانه آن چه بعداً در آمریکا دیدیم، خلاف تفکر خانواده دوستی من بود. آرامشی که من در محدودۀ خانواده میخواستم تنها با چشم بستن بر کارهای خوب و بد سپانلو بود. میدانستم یعنی تجربه کرده بودم در برابر هر نوع اعتراض من، جنجال و توهین و جنگ یک طرفهای درمیگیرد که نه من قادر به تحمل کردنش بودم و نه فرزندانم. پس بین ما جنگی نبود که بخواهم صلح کنم. از طرف او شلتاق انداختن بود و از طرف من بیاعتنایی کامل. البته بیاعتناییم دروغی نبود، من شوهری نمیخواستم که با اشک و آه و التماس در خانه بنشانمش. در ثانی او محتاج محافلی بود که ضمن بحث و گفتگوی روشنفکرانه، عرق و تریاک هم باشد. صلح آن جا بود، بین آنان بود. صلحی زیر خاکستر منقل.
اول جولای 1986 وارد فرودگاه لس آنجلس شدیم. خواهرم پروانه و همسرش کامبیز و پسرشان بردیا و برادرم سیام به پیشباز ما آمده بودند. و ما زندگی جدیدی را از منزل پروانه و کامبیز شروع کردیم.
پس از رفتن من به آمریکا، از کسی که نامش را با ع. ع. می برم نظری در رسانه ها دیدم به این مضمون:
"متأسفانه سپانلو در ده بیست سال آخر زندگیاش کارنامه چندان درخشانی
از خود باقی نگذاشت. او در حوزه علمیه، شاهنامه درس میداد و با نام ژوزف بابازاده
رمان منحط "کهربا" را با دستور آقایان در سوئد چاپ و منتشر کرد تا به
خیال خودش بیشترِ روشنفکران ایران که مخالفش بودند را به عقبماندگی و عقده جنسی
متهم کند. حتی در این رمان علیه همسر سابقش پرتو نوریعلا هم موضع گرفت. او فرد
ریاکار و فرصت طلبی بود که در مجالس خصوصی با دلبرکان میرقصید و بسیاری از آنها
را تور میکرد و در مجالس عمومی خود را فرد متعهد ملی و پاکی نشان میداد و برای
سرپوش گذاشتن به شیطنتهایش به سیستم باج میداد و مردم را به شرکت در انتخابات و
دفاع از مبانی انقلاب دعوت میکرد و همواره هم از آلاحمدِ عقب مانده دفاع میکرد
و با همکاری مدیا کاشیگر، کلی خانم را به عنوان مثلاً شاعر درجه یک معرفی و با
خود به مجامع هنری پاریس و جاهای دیگر بردند تا جهانیان با این نوابغ آشنا شوند."
من کتاب "کهربا" نوشتۀ ژوزف بابازاده را که همان موقعِ انتشارش معلوم شد نوشتۀ محمدعلی سپانلوست، خوانده ام. او در این کتاب از من به عنوان "خواهر روحانی" اسم می برد. علیه خود چیزی ندیدم.
مدیا کاشیگر داستانویس، شاعر و مترجم، تحصیلاتش را تا
دیپلم در فرانسه گذراند، اما بازگشت به ایران و تحصیل در دانشگاه را در رشتههای معماری و اقتصاد در ایران نیمهتمام
گذاشت. از او ۲۰ عنوان کتاب در زمینههای شعر، داستان و ترجمه منتشر شدهاست. وی دبیر
سه دوره جایزه ادبی یلدا، و بنیانگذار جایزه ادبی روزی روزگاری بود. علاوه بر این کاشیگر از اعضای بنیانگذار بنیاد جایزهٔ محمود استاد محمد و عضو هیئت امنای این جایزه بود.
تا زمانی که من در ایران بود ایشان را نمی شناختم، اما بعدها شنیدم که سپانلو به کمک او خیلی کارها کرده بود.
پایان بخش هجدهم. پایان جلد اول خاطرات من
ادامه خاطرات من که مربوط به زندگی فرزندانم و خودم در آمریکاست، در جلد دوم خواهد آمد. از کلیه خوانندگان و دوستان عزیزم که با نظرات خود، مشوق یا مصحح من بودند صمیمانه سپاسگزارم. گرچه پس از مرگ ناگهانی پسرم سندباد که کمرم را شکست، نوشتن این خاطرات باعث شد تا دوباره به سندباد تولد هدیه کنم، اما مرا بسیار خسته کرد. به همین دلیل برای پرداختن و بازسازی خاطراتم در دور دوم زندگی مان که در آمریکا میگذرد، نیازمند مرخصی و استراحتم. همچنین برای تغییر اوضاع و احوالاتم، به دعوت شکوه میرزادگی عزیز، همسر پیام، آماده سفر کردن به کلرادو- دنورهستم.
در پایان باید از دوست عزیزم تهمینه کاتوزی (شاهین پر) که در بیاد آوردن نام کسانی که فراموش کرده بودم، آدرس ها، برخی حوادث و عکس ها، یاری ام داد تشکر کنم. اگر عمری بود، نوشتن بقیه خاطراتم را که مربوط به زندگی دوم سندباد و شهرزاد و من در آمریکاست، از سر خواهم گرفت.
پایان جلد اول خاطرات من
۶ نظر:
بانوی ارجمند ،خسته نباشید ،متشکرم از صداقت شما در نوشتن خاطراتتان ،منتظر بخش دوم میمانم موفق و سرفراز باشید🥰🥰🥰🥰🌹🌹🌹🌹❤❤❤❤
خانوم نوری علا عزیز خسته نباشید
ممنون از اینکه خاطراتتون را با ما کامل به اشتراک گذاشتید
شما یک مادر نمونه برای دو فرزندتون بودید و هستید خدا شمارو حفظ کنه
روح سندباد عزیز هم شاد
برای جلد دوم هیچ عجله ای نیست استراحت کنید و سر فرصت برایمان بنویسید
هر چند دلم تنگ نوشته هاتون میشه
ممنون از شما 🙏🏻
سلام خانم نوری علا، خسته نباشید، به مقدار زیاد مطلب جدید آموختم. امیدوارم جلد دوم را هرچه زودتر بتوانید ادامه دهید. با تشکر از وقتی که میگذارید.
Partow jaan, thank you for writing your memoir and sharing it with us. Ba Mehr 💐💐💐
رتوی عزیز و گرامی ، دست گل ات درد نکند که کاری کردی کارستان ! آخر آسان نیست دفتر زندگی را از ایام دور و دیر ورق زدن ، بخصوص برای شما که صادق و یکدل می خواستی وقایع را بنویسی ، من و دوستدارانت هم با تو همراه شدیم و قدم به عقب برداشتیم . به یاد اوردن تاریخ ، اشخاص و پیدا کردن عکس ها کاری دشوار بود و احتیاج به استراحت داری که قسمت دوم خاطراتت را بنویسی که در زمینی دیگر بعنوان مهاجر گفتنی ها مانده است ، من راستش دوران زندگی در لندن را بکلی فراموش کرده بودم ، ازبسکه از همه چیز این مملکت بیزار هستم ، اما عکس های زیبا و منصور و دخترانش مرا به آن ولایت ابری و بارانی و مه گرفته برد که همیشه میگفتم حتی ملکه الیزابت هم دارد در کاخش قر میزند و شاد نیست !
بسيار جالب است، نكات فراموش نشدني در ان استً مثل مهر وموم گيتار كه تا بحال نشنيده بودم در ضمن عجب رندگي پر ماجرابي
مرسي پرتو عزيز
ارسال یک نظر