This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

افکارِ بلندِ عطّارِ نیشابوری در قرون میانه / اسد رخساریان

در جهان بینی عطّار تمام ذرّات در حرکت دائم در دایره­ ی امکان یا جهان به سر می­برند. این ذرّات زمانی در کالبدهای بشری جسمانیّت مییابند و پس از یک دگردیسی کیفی، در اجسامی دیگر بهم می‎ پیوندند.

گر نبودی در جهان امکانِ گفت؛
کی توانستی گلِ معنا شکفت؟
... مردمانی که زیر تسلط اسلام زیستند، به رغم فشارها و محدودیت‎های دینی، آثار بزرگی را پدید آوردند. آنان توانستند در زندگی، در شعر، هنر، اندیشه، فلسفه و علم، پیشرفت‎های مهمی را به تحقق رسانند، بی آنکه کشاکش میان این گونه فشارها و محدودیت­‎ها و این تحقق بخشندگان به "پیشرفت" دمی بازایستد. در این تناقض، آنچه به سرعت به چشم می‎آید این واقعیت است که، در میان همه این آفرینشگران – به ویژه در فلسفه و شعر- حتّا یک پیرو اسلام سنتی یا اسلام قدرت‎مدار یافت نمی‎­شود. در درازای چهارده سده، هیچ شاعر بزرگ یا فیلسوف برجسته‎­ای پیدا نمی‎شود، که به اسلام قدرت‎مدار یا شریعت‎مدار باور داشته باشد. تمامِ این فرزانگان به این شیوه با سخن شاعر بزرگ ابوالعلا معری هم آوا بودند که می‎گفت: "دو گونه انسان در روی زمین یافت می‎شود: کسانی که دین دارند و عقل ندارند و کسانی که عقل دارند و دین ندارند."
آدونیس "خشونت و اسلام"
ادبیات قدیم ایران حاملِ نگرش و فلسفه‌ی ایرانی است. آبشخور این نگاه در آغاز، نخست ادیان قدیم ایرانی بوده است. پس از این­که اعراب بر ایران حاکم شدند این ادیان نیز به مرور از صحنه­‎ی زندگی ایرانی کنار رفته‎­اند. با این وجود عناصر ویژه­‌ای از باورهای زروانی، زرتشتی، تفکّرِ مانوی در ادبیات پس از اسلام وارد شده و به دلیل حضور بیگانگان و تسلّطِ سیاسی آنان، در پوششِ داستان‎­هایی اخلاقی و اندیشه‎­هایی عرفانی ارائه شده‌ و رنگِ زمانه گرفته­‌اند. هرآینه این پیرایه‌­ها از چهره‎­ی شعر و سخن نمایندگان بزرگ ادبیات کلاسیک ما زدوده شوند، نقشِ رنگین و ابعاد متعارف اندیشه‌‌­هایی پدیدار خواهد شد که بازتابِ باورهایی دیگر و شیوه‌­هایی دیگر برای زیستن، اخلاق و عشق خواهد بود.
این نقش در دفتر شاعرانی چند، از آن میان فریدالّدین‌عطّارِ نیشابوری، جایگاهی بس بلند دارد. دفترهای شعر او از اندیشه‌­های غیرِمعمول و تازه انباشته است. این اندیشه‌­ها معطوف به خاطره­‎ی دگراندیشان و آزادگانی  است مانند حلّاج که سر در راهِ عقاید خویش باخته­‎اند. می­دانیم که سرلوحه­‎ی این عقاید در نزدِ حلّاج "اناالحق" بوده است. و به نظر می­رسد زیباترین اثر عطّار یعنی منظومه­‎ی جاودانه‎­ی منطق‌الطیر، ملهم و بازتابِ این شعار بوده است. با نگاهی به غزلیات عطّار می­توان نطفه ی اندیشه­‎گی و پیش‎­زمینه‎­ی برخی از منظومه­‎هایش را نیز نام و نشان کرد. در این گستره یعنی در "ساحتِ غزل"، عطّار به صورتی مُجمل، فشرده و کوتاه سخن می­گوید. دیدگاه‌­هایش را با واژه‎­هایی شاعرانه، که برای اولّین بار به ابتکار او جواز عبور در شعر فارسی را می­یابند، طرح می­کند. گذشته از این، بسیار صریح و بی ‌پرواست و در آوای کافری سردادن در شهرِ مسلمانان، زبانی چنان گستاخانه به کار می­برد که بلافاصله آخرین تصویر حلّاج را بر بالای دار، به روایت خودِ او، هم در تذکرة‎الاولیا منطق الطیر و هم در غزلیّاتش تداعی می­کند.
مـا گبـر قـدیـم نامسـلمانیم،
نام‌آور کفر و ننگِ ایمانیم.
شیطان چو به ما رسد کُله بنهد،
کز وسوسه اوستاد شیطانیم.
مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می­دارم
مسلمانم همی خوانند و من زنّار می­دارم.
ببستم خانقه را در˚ درِ میخانه بگشودم،
ز می من فخر می‌گیرم، ز مسجد عار می‌دارم.
مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم،
شدم بر بام بتخانه در این عالم ندا کردم.
صلای کفر ار دادم؛ شما را ای مسلمانان!
که من این کهنه بتها را دگر باره بنا کردم.
اگر عطّار مسکین را در این گبری بسوزانند؛
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم.
در ابیات بالا او از قدرت بلامنازع حکّام متعصّب در شهر خویش خبر می­دهد و از جشن‎­ها و مراسم هر روزه­ی آنان "گبرسوزانی" یعنی ایرانی سوزانی.
در بستر اوضاع اجتماعی از این دست است که می­توان روحیه­‎ی حماسی او را شناسایی کرد.
گر مرد رهی میان خون باید رفت!
از پای فتاده سرنگون باید رفت.
تو پای به راه درنِه و هیچ مپرس؛
خود راه بگویدت که چون باید رفت.

من در جایی نوشته‎ام که مرگ حلّاج هرگز زیبا نبوده است. برآنم که این کثیف­‎ترین و سفّاکانه­‌ترین جنایتِ دینی و سیاسی در تاریخ است. مُثله کردن او در ملاء عام، مُثله کردنِ اندیشه و به موازاتِ آن هویّت تاریخی یک ملّت بوده است. عطّار در بستر اندیشیدن به او، زمانی که در باره­‌اش سخنی می­گوید، و در افکار و مفهومِ رفتارِ تاریخی او غرقه است، لحنش یک لحنِ حماسی و حالتش حالتِ کسی است که با اضطراری بزرگ و هیجانی ژرف و فرانفسانی در مقابلِ تمامِ بشریت به گفتن آمده است. در ابیات زیر نظر کنید که هم با تمام این ویژگی­‎ها همراهند و هم با منصورابنِ حلّاج در هماوایی!

چون ز نابود و ز بودِ خویش بگذشتی تمام؛
می­ندانم تا بجز تو کیست کان سلطانِ توست!
هم زجسم وجانِ تو برخاست این جهان وآن جهان
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمانِ توست!
هر گه که شود روشن، بر تو که تویی جمله؛
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی!

پیدایشِ چنین اندیشه‌­ای در میانِ ایرانیان پسزمینه­‎ی تاریخی دارد. آنان به ناگهان و به جبر حوادثی تاریخی، از اوج قدرت و غرور به حضیض و خواری کشیده شده­‌اند. آیین‎­ها و باورهای راستین آن­ها که فرهنگ و ریشه­های ملّی‌شان در آن­ها جریان داشته، در معرض نابودی و تهدید واقع است. امّا در این دوره‌ها بیش از هر دوره‌­ی دیگری در ایران اندشیه­‎ی نو تولید شده است. هم در این زمان­هاست که بسیاری از تولید­­‌کنندگان اندیشه بر سرِ دار رفته‌اند. از آن میان "اناالحق" به عنوان سرلوحه‎­ی این اندیشه‎­ها و نیز یک آلترناتیو فکری به جای همه­‎ی آنچه که بر باد رفته و می­رود، به یادگار مانده است:
این کار برون نیست ز دو نوع حالت؛
یا هیچ نی­‌ام یا بجز از من، دگری نیست.
هرچه آمد هیچ آمد، هرچه شد هم هیچ شد،
هم از این و هم از آن در هر دو کون آثار نیست.
آنچه گُم کردی تویی و آنچه می­جویی تویی!
پس ز تو تا آنچه گُم کردی رهِ بسیار نیست.

عطّار در آثارش اغلب خود را با فرقه‌های‌ دینی و مذاهب، بیگانه معرّفی می­کند.
گر در صفِ دینداران دیندار نخواهم شد؛
از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد.
شد عمر و نمی ‌بینم از دین اثری در دل،
وز کفرِ نهادِ خویش دیندار نخواهم شد.
کی فانی حق باشم بی قولِ اناالحق من؛
کز عشق چو مشتاقان بر دار نخواهم شد.

عطّار در ساحت اندیشه و اندیشیدن، سری برافراشته چون آزادگان دارد. آزادگی او در جهانِ معنی ابعاد گوناگونی دارد. در تمامی این ابعاد، نگرش او به انسان و جهان، تعیین کننده‎­ی هوّیت آزادگی او است. این هویّت در عشق تجسّم می­یابد. در سایه‎­ی چنین عشقی تمام قیود بندگی را می­گسلد و بر آن است که عشق پاسخ­گوی نیازهای واقعی انسان است:
ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است.
گر سرّ عشق خواهی از کفر و دین حذر کن!
جایی که عشق آمد چه جای کفر و دین است.
دور باشید از کسی که مدام،
کفر دارد نهفته، ایمان فا­­ش!
می­دانیم که پس از آمدن اسلام به ایران کوچکترین تخطّی از قوانین دینی کافری قلمداد شده است. در نزد صاحبان اندیشه امّا، گرایش به کافری، رهایی از قیود و محدودیت های فکری به حساب می­آید. گزینش کفر و کافری در نزد اینان، از جمله عطّار نیز، با آگاهی‌ای آمیخته با اندیشه­‎ی افلاطونی و به عاشقی گرویدن همراه است:
درآمد دوش ترسابچّه‌ای مست؛
مرا گفتا که دینِ من عیانست.
به دین ما درآ گر مردِ کفری؛
که عاشق غیر این دین کفردانست.
یقین میدان که کفر و عاشقی را،
بنا بر کافری جاودانست.

طبیعی است که با چنین سخنانی، شاعر پیوسته در معرضِ اتّهام بوده باشد. آنچه را بر زبان جاری می­سازد، در برابر نقطه‌نظرهای متولّیان فکری و اخلاقی جامعه قرار می­دهد. اینان که بر مسند دستگاهِ مذهب و سیاست جا خوش کرده‌اند و با سرکیسه کردن مردم و چاپیدنِ آن­ها، برای خود یک زندگانی ایده‌آل به هم زده­اند و مغزها را اخته کرده­‎اند و احساس‎­ها و اندیشه‌ها را سم‌آلود ساخته­‎اند و در یک کلام، مردم را با ترفندهای دینی و آیات و احادیث هراس‌انگیزشان هیپنوتیزم کرده‎­اند. روی سخن عطّار در بسیاری از غزل‌ها، روایات و داستان­های منظوم­‎اش با چنین اعجوبه­‎هایی است!
مرا قلّاش میخوانند، هستم!
من از دُردی کشانِ نیم مستم!
ز زهد و نیکنامی عار دارم،
من آن عطّارِ دُردی­خوارِ مستم!
کسی کو خویش بیند، بنده نبود.
وگر بنده بود، بیننده نبود.
الا ای زاهدانِ دین، دلی بیدار بنمایید!
همه مستند در پندار، یکی هشیار بنمایید!
ز دعوی هیچ نگشاید، اگر مردید اندر دین؛
چنان کز اندرون هستید، در بازار بنمایید!
من این رندان مفلس را، همه عاشق همی بینم،
شما یک عاشقِ صادق چنین بیدار بنمایید!

چندگانگی، تضاد "پارادوکس" در دستگاه فکری عطّار که فلسفیدن را خوار می­شمرده و فیلسوف را الاغ می­نامیده است، بحثی جداگانه و طولانی می‎­طلبد. همین بس که در این گفتار به موردهای فلسفی اشعارش نقبی بزنیم. 
آرای فلسفی او  بیش از همه به آرای فیلسوف و ریاضیدان همشهری­‌اش خیّامِ نیشابوری نزدیک است. برای مولانا جلال‌الّدین بلخیِ رومی قابلِ تصوّر نبود که انسان از خاک برآمده باشد و سرانجام نیز به خاک بدل شود. باری از جهان ‌بینی عرفانی عطّار تا مولوی فاصله ­ای پُرنشدنی دیده می‌شود. گرچه اشتراکاتِ ادبی استاد و شاگرد (عطّار و مولوی) نه اندک از نظر کمّی و نه کم بها از نظر کیفی است. در دیدگاه مولوی همه‎­ی ذرّات جسمانی ما و طبیعت در عین گردش و حرکتِ دائم، در پیِ وصل با معشوق آسمانی است:
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصلِ خویش.
ما ز بالائیم و بالا میرویم.
ما ز دریائیم و دریا میرویم.

در جهان بینی عطّار تمام ذرّات در حرکت دائم در دایره­‎ی امکان یا جهان به سر می­برند. این ذرّات زمانی در کالبدهای بشری جسمانیّت مییابند و پس از یک دگردیسی کیفی در اجسامی دیگر بهم میپیوندند.

چو هر چه هست همه اصلِ خویش می­جویند؛
ز شوق جمله‎­ی ذرّات در سفر بینی.

در بیت فوق ابهامی هست که با ابیاتی که در زیر می‌آید، رنگ می‌بازد:
هر برگ و هر گیاه که از خاک میدمد
هر یک ز درد و حسرت ما ترجمان ماست.
یک ذرّه نیست به روی زمین مگر
این ذرّه­ای که هست تنِ ناتوانِ ماست.
یک شربت آب می‎­نتوان خورد در جهان
کین کوزه‌های تنِ ناتوانِ ماست.

خیّام نیز همین معنا را پس از او تکرار کرده است:
این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده ‌ست.
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌ ست.
این دست که بر گردنِ او میبینی؛
دستی ست که بر گردنِ یاری بوده ‌ست.

عطّار در غزلی دیگر می­گوید:

بس­که در آید گل نازک به باغ؛
ما شده چون خاک دژم ای غلام.
زین گذران عمر چه سازیم ما؛
زندگی ماست دو دَم ای غلام.
درنگر و خلق جهان را ببین!
روی نهاده به عَدم ای غلام.

خیّام نیز همین معنا را در چندین رباعی خود جاودانه ساخته است.

خیّام اگر ز باده مستی خوش باش.
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش.
چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است؛
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
از تن چو برفت جانِ پاکِ من و تو؛
خشتی دو نهند بر مغاکِ من و تو.
وانگاه برای خشتِ گورِ دگران؛
در کالبدی کِشند خاکِ من و تو.
هستی و نیستی در نزد عطّار فرزندان عدم به حساب میآیند:
چون دو عالم هست فرزندِ عدم؛
پس وجودی بی سر و سامان که یافت؟
خیّام نیز می­گوید:
ما لعبتگانیم و فلک لعبت‌باز،
از روی حقیقتی نه از روی مجاز.
یک چند در این دایره بازی کردیم؛
رفتیم به صندوقِ عدم یک یک باز!
یک چند به کودکی به استاد شدیم.
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
پایان سخن شنو که ما را چه رسید؛
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم.

در دیدگاه عطّار آنچه از عدم برخاسته، در جاودانگی یله خواهد شد. چنین اندیشه‎­ای در قدمت به زروانیان، معتقدانِ بی پایانیِ زمان می­رسد. آن­ها زمان را برساخته­‎ی نور و ظلمت می­‎پنداشته‎­اند. ادوارد براون در تاریخ ادبیاتِ ایران، پیدایش عرفان در میانِ ایرانیان را واکنش فکری آنان در برابر مذاهبِ سامی قلمداد می­کند. اقبالِ لاهوری در کتابِ سیر فلسفه در ایران، می­گوید: جنبه­‎ی آریایی عرفانِ ایرانی بر جنبه‎ی سامی آن می‎­چربد. عطّار از این نظر سرآمد بسیاری از اندیشه‌ورزانِ ایرانی است. او در دورانِ حیات خود به اندیشه‌­های ایرانِ کهن، گرایش آشکاری داشته است. در دوران او بیگانگانِ با فرهنگ و اندیشه‎­ی ایرانی، برای زمان، آغاز و انجامی قائلند. عطّار آنرا بیکرانه و بیپایان می­بیند. این اندیشه را کلیم کاشانی از عطّار به یادگار دارد که در دو مصرع موجز آن را جاودانه ساخته است:
ما ز آغاز و ز انجامِ جهان بی خبریم!
اوّل و آخر این کهنه کتاب، افتاده است.

بیگانگان از مبدأ پیدایش انسان مثال­ها می­آورند. عطّار خود را از آن بی­خبر می­یابد. و به جای پیشداوری به حدسیّات و حسیّاتِ خود تکیه می­کند که در راهیابی به حقیقت چالاکتر هستند:
گُم شدم در خویش چنان در خویش ناپیدا شدم؛
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم.
به دریایی درافتادم که پایانش نمی­بینم.
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی­بینم.
درین دریا یکی دُرّ است و من مشتاق آن دُرّم،
ولی کس کو که دُر جوید که فرمانش نمی­بینم.
چه جویم بیش از این گنجی، که سرّ آن نمی­دانم!
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمی­بینم!

گفته آمد که عطّار هستی خود را در جوار عشق با مذهب در تضاد می­بیند. او مذهبی جز عشق نمی­شناسد. عشق در شهری که نعره­‎ی هولناکِ بدویان در آن طنین انداخته است، مذهب آزادگان و عاشقان تواند بود. عاشقی را در چنین شهری زهدفروشان و دکان­داران دین برنمی­تابند که، عاشقی شیوه‎­ی رندانه‎­ی زیبایی، برای داد و ستدهای حسّی و فکری و فلسفی است و به کار سیر در صورت­ها و سیرت­های بشری می­آید. و چنین است که عشق در هستی انسانی، به انگیزه‌های زیستن در جهان نیرو می­رساند. و عطّار با چنین انگیزه‌­هایی است که در عرصه‌­های شعر و منظومه و حکایت و روایت سری برمیافرازد و آوایی سر می­دهد که هنوز از اعماق گذشته‌ها طنینی خوش و شورانگیز دارد:
مرا با عاشقانِ مست باید؛
چه جای زاهدانِ پُر گزند است!
حقیقت دان که دائم مذهبِ عشق
ورای مذهبِ هفتاد و اند است.
این عشق، این ودیعه را عطّار مذهب می­نامد. از آن رو که می­خواهد آن را جایگزین مذهب بیگانگان کند. در نزد او این مذهب برای آزادی جان است و رهایی طبع انسانی که پس از عطّار نیشابوری شعر ایران افتان و خیزان در تمام طول تاریخ از پیِ آن رفته است.

هیچ نظری موجود نیست: