در جهان
بینی عطّار تمام ذرّات در حرکت دائم در دایره ی امکان یا جهان به سر میبرند. این
ذرّات زمانی در کالبدهای بشری جسمانیّت مییابند و پس از یک دگردیسی کیفی، در اجسامی دیگر بهم می پیوندند.
گر نبودی در جهان امکانِ گفت؛
کی توانستی گلِ معنا شکفت؟
... مردمانی که زیر تسلط اسلام زیستند، به رغم
فشارها و محدودیتهای دینی، آثار بزرگی را پدید آوردند.
آنان توانستند در زندگی، در شعر، هنر، اندیشه، فلسفه و علم، پیشرفتهای مهمی
را به تحقق رسانند، بی آنکه کشاکش میان این گونه فشارها و محدودیتها و این
تحقق بخشندگان به "پیشرفت" دمی بازایستد. در این تناقض، آنچه به سرعت به
چشم میآید این واقعیت است که، در میان همه این آفرینشگران – به ویژه در فلسفه و
شعر- حتّا یک پیرو اسلام سنتی یا اسلام قدرتمدار یافت نمیشود. در درازای
چهارده سده، هیچ شاعر بزرگ یا فیلسوف برجستهای پیدا نمیشود، که به اسلام
قدرتمدار یا شریعتمدار باور داشته باشد. تمامِ این فرزانگان به این شیوه با
سخن شاعر بزرگ ابوالعلا معری هم آوا بودند که میگفت: "دو گونه
انسان در روی زمین یافت میشود: کسانی که دین دارند و عقل ندارند و کسانی که عقل
دارند و دین ندارند."
آدونیس "خشونت و اسلام"
ادبیات قدیم ایران حاملِ نگرش و فلسفهی ایرانی
است. آبشخور این نگاه در آغاز، نخست ادیان قدیم ایرانی بوده است. پس از اینکه
اعراب بر ایران حاکم شدند این ادیان نیز به مرور از صحنهی زندگی ایرانی کنار رفتهاند.
با این وجود عناصر ویژهای از باورهای زروانی، زرتشتی، تفکّرِ مانوی در ادبیات پس
از اسلام وارد شده و به دلیل حضور بیگانگان و تسلّطِ سیاسی آنان، در پوششِ داستانهایی
اخلاقی و اندیشههایی عرفانی ارائه شده و رنگِ زمانه گرفتهاند. هرآینه این
پیرایهها از چهرهی شعر و سخن نمایندگان بزرگ ادبیات کلاسیک ما زدوده شوند، نقشِ
رنگین و ابعاد متعارف اندیشههایی پدیدار خواهد شد که بازتابِ باورهایی دیگر و
شیوههایی دیگر برای زیستن، اخلاق و عشق خواهد بود.
این نقش در دفتر شاعرانی چند، از آن میان
فریدالّدینعطّارِ نیشابوری، جایگاهی بس بلند دارد. دفترهای شعر او از اندیشههای
غیرِمعمول و تازه انباشته است. این اندیشهها معطوف به خاطرهی دگراندیشان و
آزادگانی است مانند حلّاج که سر در راهِ
عقاید خویش باختهاند. میدانیم که سرلوحهی این عقاید در نزدِ حلّاج
"اناالحق" بوده است. و به نظر میرسد زیباترین اثر عطّار یعنی منظومهی
جاودانهی منطقالطیر، ملهم و بازتابِ این شعار بوده است. با نگاهی به غزلیات
عطّار میتوان نطفه ی اندیشهگی و پیشزمینهی برخی از منظومههایش را نیز نام و
نشان کرد. در این گستره یعنی در "ساحتِ غزل"، عطّار به صورتی مُجمل،
فشرده و کوتاه سخن میگوید. دیدگاههایش را با واژههایی شاعرانه، که برای اولّین
بار به ابتکار او جواز عبور در شعر فارسی را مییابند، طرح میکند. گذشته از این،
بسیار صریح و بی پرواست و در آوای کافری سردادن در شهرِ مسلمانان، زبانی چنان
گستاخانه به کار میبرد که بلافاصله آخرین تصویر حلّاج را بر بالای دار، به روایت
خودِ او، هم در تذکرةالاولیا منطق الطیر و هم در غزلیّاتش تداعی میکند.
مـا گبـر قـدیـم نامسـلمانیم،
نامآور کفر و ننگِ ایمانیم.
شیطان چو به ما رسد کُله بنهد،
کز وسوسه اوستاد شیطانیم.
…
مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار میدارم
مسلمانم همی خوانند و من زنّار میدارم.
ببستم خانقه را در˚ درِ میخانه بگشودم،
ز می من فخر میگیرم، ز مسجد عار میدارم.
…
مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم،
شدم بر بام بتخانه در این عالم ندا کردم.
صلای کفر ار دادم؛ شما را ای مسلمانان!
که من این کهنه بتها را دگر باره بنا کردم.
…
اگر عطّار مسکین را در این گبری بسوزانند؛
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم.
…
در ابیات بالا او از قدرت بلامنازع حکّام متعصّب
در شهر خویش خبر میدهد و از جشنها و مراسم هر روزهی آنان "گبرسوزانی"
یعنی ایرانی سوزانی.
در بستر اوضاع اجتماعی از این دست است که میتوان
روحیهی حماسی او را شناسایی کرد.
گر مرد رهی میان خون باید رفت!
از پای فتاده سرنگون باید رفت.
تو پای به راه درنِه و هیچ مپرس؛
خود راه بگویدت که چون باید رفت.
من در جایی نوشتهام که مرگ حلّاج هرگز زیبا
نبوده است. برآنم که این کثیفترین و سفّاکانهترین جنایتِ دینی و سیاسی در تاریخ
است. مُثله کردن او در ملاء عام، مُثله کردنِ اندیشه و به موازاتِ آن هویّت تاریخی
یک ملّت بوده است. عطّار در بستر اندیشیدن به او، زمانی که در بارهاش سخنی میگوید،
و در افکار و مفهومِ رفتارِ تاریخی او غرقه است، لحنش یک لحنِ حماسی و حالتش حالتِ
کسی است که با اضطراری بزرگ و هیجانی ژرف و فرانفسانی در مقابلِ تمامِ بشریت به
گفتن آمده است. در ابیات زیر نظر کنید که هم با تمام این ویژگیها همراهند و هم با
منصورابنِ حلّاج در هماوایی!
چون ز نابود و ز بودِ خویش بگذشتی تمام؛
میندانم تا بجز تو کیست کان سلطانِ توست!
هم زجسم وجانِ تو برخاست این جهان وآن جهان
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمانِ توست!
…
هر گه که شود روشن، بر تو که تویی جمله؛
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی!
پیدایشِ چنین اندیشهای در میانِ ایرانیان پسزمینهی تاریخی دارد. آنان به ناگهان و به جبر
حوادثی تاریخی، از اوج قدرت و غرور به حضیض و خواری کشیده شدهاند. آیینها و
باورهای راستین آنها که فرهنگ و ریشههای ملّیشان در آنها جریان داشته، در معرض
نابودی و تهدید واقع است. امّا در این دورهها بیش از هر دورهی دیگری در ایران
اندشیهی نو تولید شده است. هم در این زمانهاست که بسیاری از تولیدکنندگان
اندیشه بر سرِ دار رفتهاند. از آن میان "اناالحق" به عنوان سرلوحهی
این اندیشهها و نیز یک آلترناتیو فکری به جای همهی آنچه که بر باد رفته و میرود،
به یادگار مانده است:
این کار برون نیست ز دو نوع حالت؛
یا هیچ نیام یا بجز از من، دگری نیست.
…
هرچه آمد هیچ آمد، هرچه شد هم هیچ شد،
هم از این و هم از آن در هر دو کون آثار نیست.
آنچه گُم کردی تویی و آنچه میجویی تویی!
پس ز تو تا آنچه گُم کردی رهِ بسیار نیست.
عطّار در آثارش اغلب خود را با فرقههای دینی و
مذاهب، بیگانه معرّفی میکند.
گر در صفِ دینداران دیندار نخواهم شد؛
از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد.
شد عمر و نمی بینم از دین اثری در دل،
وز کفرِ نهادِ خویش دیندار نخواهم شد.
کی فانی حق باشم بی قولِ اناالحق من؛
کز عشق چو مشتاقان بر دار نخواهم شد.
عطّار در ساحت اندیشه و اندیشیدن، سری برافراشته
چون آزادگان دارد. آزادگی او در جهانِ معنی ابعاد گوناگونی دارد. در تمامی این
ابعاد، نگرش او به انسان و جهان، تعیین کنندهی هوّیت آزادگی او است. این هویّت در
عشق تجسّم مییابد. در سایهی چنین عشقی تمام قیود بندگی را میگسلد و بر آن است
که عشق پاسخگوی نیازهای واقعی انسان است:
ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است.
…
گر سرّ عشق خواهی از کفر و دین حذر کن!
جایی که عشق آمد چه جای کفر و دین است.
…
دور باشید از کسی که مدام،
کفر دارد نهفته، ایمان فاش!
میدانیم که پس از آمدن اسلام به ایران کوچکترین
تخطّی از قوانین دینی کافری قلمداد شده است. در نزد صاحبان اندیشه امّا، گرایش به
کافری، رهایی از قیود و محدودیت های فکری به حساب میآید. گزینش کفر و کافری در
نزد اینان، از جمله عطّار نیز، با آگاهیای آمیخته با اندیشهی افلاطونی و به
عاشقی گرویدن همراه است:
درآمد دوش ترسابچّهای مست؛
مرا گفتا که دینِ من عیانست.
به دین ما درآ گر مردِ کفری؛
که عاشق غیر این دین کفردانست.
یقین میدان که
کفر و عاشقی را،
بنا بر کافری جاودانست.
طبیعی است که با چنین سخنانی، شاعر پیوسته در
معرضِ اتّهام بوده باشد. آنچه را بر زبان جاری میسازد، در برابر نقطهنظرهای
متولّیان فکری و اخلاقی جامعه قرار میدهد. اینان که بر مسند دستگاهِ مذهب و سیاست
جا خوش کردهاند و
با سرکیسه کردن مردم و چاپیدنِ آنها، برای خود یک زندگانی ایدهآل به هم زدهاند
و مغزها را اخته کردهاند و احساسها و اندیشهها را سمآلود ساختهاند و در یک
کلام، مردم را با ترفندهای دینی و آیات و احادیث هراسانگیزشان هیپنوتیزم کردهاند.
روی سخن عطّار در بسیاری از غزلها، روایات و داستانهای منظوماش با چنین اعجوبههایی
است!
مرا قلّاش میخوانند، هستم!
من از دُردی کشانِ نیم مستم!
ز زهد و نیکنامی عار دارم،
من آن عطّارِ دُردیخوارِ مستم!
…
کسی کو خویش بیند، بنده نبود.
وگر بنده بود، بیننده نبود.
…
الا ای زاهدانِ دین، دلی بیدار بنمایید!
همه مستند در پندار، یکی هشیار بنمایید!
ز دعوی هیچ نگشاید، اگر مردید اندر دین؛
چنان کز اندرون هستید، در بازار بنمایید!
من این رندان مفلس را، همه عاشق همی بینم،
شما یک عاشقِ صادق چنین بیدار بنمایید!
چندگانگی، تضاد "پارادوکس" در دستگاه
فکری عطّار که فلسفیدن را خوار میشمرده و فیلسوف را الاغ مینامیده است، بحثی
جداگانه و طولانی میطلبد. همین بس که در این گفتار به موردهای فلسفی اشعارش نقبی
بزنیم.
آرای فلسفی او بیش از همه به آرای فیلسوف و ریاضیدان همشهریاش
خیّامِ نیشابوری نزدیک است. برای مولانا جلالالّدین بلخیِ رومی قابلِ تصوّر نبود
که انسان از خاک برآمده باشد و سرانجام نیز به خاک بدل شود. باری از جهان بینی
عرفانی عطّار تا مولوی فاصله ای پُرنشدنی دیده میشود. گرچه اشتراکاتِ ادبی استاد
و شاگرد (عطّار و مولوی) نه اندک از نظر کمّی و نه کم بها از نظر کیفی است. در
دیدگاه مولوی همهی ذرّات جسمانی ما و طبیعت در عین گردش و حرکتِ دائم، در پیِ وصل
با معشوق آسمانی است:
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصلِ خویش.
…
ما ز بالائیم و بالا میرویم.
ما ز دریائیم و دریا میرویم.
در جهان بینی عطّار تمام ذرّات در حرکت دائم در
دایرهی امکان یا جهان به سر میبرند. این ذرّات زمانی در کالبدهای بشری جسمانیّت
مییابند و پس از یک دگردیسی کیفی در اجسامی دیگر
بهم میپیوندند.
چو هر چه هست همه اصلِ خویش میجویند؛
ز شوق جملهی ذرّات در سفر بینی.
در بیت فوق ابهامی هست که با ابیاتی که در زیر میآید،
رنگ میبازد:
هر برگ و هر گیاه که از خاک میدمد
هر یک ز درد و حسرت ما ترجمان ماست.
یک ذرّه نیست به روی زمین مگر
این ذرّهای که هست تنِ ناتوانِ ماست.
یک شربت آب مینتوان خورد در جهان
کین کوزههای تنِ ناتوانِ ماست.
خیّام نیز همین معنا را پس از او تکرار کرده است:
این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده ست.
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده ست.
این دست که بر گردنِ او میبینی؛
دستی ست که بر گردنِ یاری بوده ست.
عطّار در غزلی دیگر میگوید:
بسکه در آید گل نازک به باغ؛
ما شده چون خاک دژم ای غلام.
زین گذران عمر چه سازیم ما؛
زندگی ماست دو دَم ای غلام.
درنگر و خلق جهان را ببین!
روی نهاده به عَدم ای غلام.
خیّام نیز همین معنا را در چندین رباعی خود
جاودانه ساخته است.
خیّام اگر ز باده مستی خوش باش.
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش.
چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است؛
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
…
از تن چو برفت جانِ پاکِ من و تو؛
خشتی دو نهند بر مغاکِ من و تو.
وانگاه برای خشتِ گورِ دگران؛
در کالبدی کِشند خاکِ من و تو.
…
هستی و نیستی در نزد عطّار فرزندان عدم به حساب
میآیند:
چون دو عالم هست فرزندِ عدم؛
پس وجودی بی سر و سامان که یافت؟
…
خیّام نیز میگوید:
ما لعبتگانیم و
فلک لعبتباز،
از روی حقیقتی نه از روی مجاز.
یک چند در این دایره بازی کردیم؛
رفتیم به صندوقِ عدم یک یک باز!
…
یک چند به کودکی به استاد شدیم.
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
پایان سخن شنو که ما را چه رسید؛
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم.
در دیدگاه عطّار آنچه از عدم برخاسته، در
جاودانگی یله خواهد شد. چنین اندیشهای در قدمت به زروانیان، معتقدانِ بی پایانیِ
زمان میرسد. آنها زمان را برساختهی نور و ظلمت میپنداشتهاند. ادوارد براون در
تاریخ ادبیاتِ ایران، پیدایش عرفان در میانِ ایرانیان را واکنش فکری آنان در برابر
مذاهبِ سامی قلمداد میکند. اقبالِ لاهوری در کتابِ سیر فلسفه در ایران، میگوید:
جنبهی آریایی عرفانِ ایرانی بر جنبهی سامی آن میچربد. عطّار از این نظر سرآمد
بسیاری از اندیشهورزانِ
ایرانی است. او در دورانِ حیات خود به اندیشههای ایرانِ کهن، گرایش آشکاری داشته
است. در دوران او بیگانگانِ با فرهنگ و اندیشهی ایرانی، برای زمان، آغاز و انجامی
قائلند. عطّار آنرا بیکرانه و
بیپایان میبیند. این اندیشه را کلیم کاشانی از
عطّار به یادگار دارد که در دو مصرع موجز آن را جاودانه ساخته است:
ما ز آغاز و ز انجامِ جهان بی خبریم!
اوّل و آخر این کهنه کتاب، افتاده است.
بیگانگان از مبدأ پیدایش انسان مثالها میآورند.
عطّار خود را از آن بیخبر مییابد. و به جای پیشداوری به حدسیّات و حسیّاتِ خود
تکیه میکند که در راهیابی به حقیقت چالاکتر
هستند:
گُم شدم در خویش چنان در خویش ناپیدا شدم؛
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم.
…
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم.
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم.
درین دریا یکی دُرّ است و من مشتاق آن دُرّم،
ولی کس کو که دُر جوید که فرمانش نمیبینم.
چه جویم بیش از این گنجی، که سرّ آن نمیدانم!
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمیبینم!
گفته آمد که عطّار هستی خود را در جوار عشق با
مذهب در تضاد میبیند. او مذهبی جز عشق نمیشناسد. عشق در شهری که نعرهی هولناکِ
بدویان در آن طنین انداخته است، مذهب آزادگان و عاشقان تواند بود. عاشقی را در
چنین شهری زهدفروشان و دکانداران دین برنمیتابند که، عاشقی شیوهی رندانهی
زیبایی، برای داد و ستدهای حسّی و فکری و فلسفی است و به کار سیر در صورتها و
سیرتهای بشری میآید. و چنین است که عشق در هستی انسانی، به انگیزههای زیستن در
جهان نیرو میرساند. و عطّار با چنین انگیزههایی است که در عرصههای شعر و
منظومه و حکایت و روایت سری برمیافرازد و آوایی سر میدهد که هنوز از اعماق گذشتهها
طنینی خوش و شورانگیز دارد:
مرا با عاشقانِ مست باید؛
چه جای زاهدانِ پُر گزند است!
…
حقیقت دان که دائم مذهبِ عشق
ورای مذهبِ هفتاد و اند است.
این عشق، این ودیعه را عطّار مذهب مینامد. از آن
رو که میخواهد آن را جایگزین مذهب بیگانگان کند. در نزد او این مذهب برای
آزادی جان است و رهایی طبع انسانی که پس از عطّار نیشابوری شعر ایران افتان و
خیزان در تمام طول تاریخ از پیِ آن رفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر