This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

مردِ گوشت ­فروشی که فارسی می ­دانست* / اثر ویللی شیرک ­لوند** / ترجمه از زبان سوئدی / اسد رخساریان

روزی از روزها، بخت˚ روی میزِ لعابِ نیکل خوردهی او با یک کتاب در زیرِ بغل ظاهر شد. گفت: این کتابِ خوبی است، کتابی کلاسیک و شاهانه و نه خسته­ کننده. این کتاب برگردانی بود از اشعارِ حافظ، حضرتِ حافظ شیرازی، زندگی و مرگ ( ۱٣۸۹/۱٣٢۰م.) که خود را گناه­کاری بزرگ می­دانست، امّا چون زن و شراب را از گناهانِ خود عزیزتر می­شمرد، در نظر، مانندِ کودکان پاک و معصوم جلوه مینمود.

مرد گوشت‎فروشی که فارسی می‎دانست
نوشتۀ ویللی شیرک‎لوند / ترجمۀ اسد رخساریان
میگویند در یکی از شهرهای سوئد، در منطقه­ای برخوردار از سرویسِ عالی اتوبوس­رانی، مسئولِ قسمت گوشت­فروشی یک فروشگاه زنجیره­ای مردی بود که فارسی میدانست. در لیستِ محصولاتی که او ارائه می­داد از جمله استخوانِ گوشتی دنده­ی خوک، دمبّه­ی آب­شده­ی حیوانی به چشم می­خورد و خونِ دلمه ­شده. جامه­ی بلندی که مردِ گوشت­فروش می­پوشید، تمیز بود و لکّه ای بر آن دیده نمیشد. او با روی باز از خانم­های مزدوج استقبال می­کرد و کارِ آن­ها را به سرعت راه میانداخت و با آنها به سوئدی سخن می­گفت. و چنان که لهجه­اش نشان میداد معلوم بود از ناحیه­ی دیگری به آنجا آمده است. به راستی که کارش ردخور نداشت.
می­گویند حوادثِ تلخِ زندگی خصوصی­اش او را به سوی آموزشِ زبانِ فارسی سوق داده است. کسی به درستی از آن­ حوادث خبر نداشت. امّا او با جامعه و زمانهاش درگیر بود: آموزشِ زبانِ فارسی هم نشانه­ی آن است. او جوان بود موهایی طلایی داشت. مردم فکر می ­کردند با آن چهره­ی جذّاب و موهای لَخت­اش او می­توانست موقعیّتِ بهتری برای خود دست و پا کند، به ویژه در میانِ دخترها، هرچند به دلایلی نتوانسته بود با آن­ها سر و سرّی داشته باشد.
می­‎گویند یک عشقِ بدفرجام دلیلِ گوشه‎‏­گیری او بوده است. امّا پس ­از این که او را در موقعیّت­های مختلفِ اجتماعی و در سرگرمی­های شبانه در حالِ مستی دیده بوده­اند – در هر حال او آن شب مشروب خورده بوده است – و شرکت در یک دورهی آموزشی بافتنِ تهِ طناب­ که یک نگهبانِ سابقِ پل آن را برگزار میکرد، بر تلاش­های راستین او برای برقراری رابطه با مردم مُهرِ تأیید می­زدند. امّا جامعه ارگانیزاسیونِ حسّاسی است، از وضعیّتی پیچیده­ و اسرارآمیز برخوردار است، قاطعانه و با شتاب عمل می­‎کند. مردِ گوشت­فروشِ تنها روی یک کُدِ اشتباهی حساب باز کرده بود.
می‎­توان گفت او زبانِ فارسی را به واسطهی بخت انتخاب کرده بود.
روزی از روزها، بخت˚ روی میزِ لعابِ نیکل خوردهی او با یک کتاب در زیرِ بغل ظاهر شد. گفت: این کتابِ خوبی است، کتابی کلاسیک و شاهانه و نه خسته­ کننده. این کتاب برگردانی بود از اشعارِ حافظ، حضرتِ حافظ شیرازی، زندگی و مرگ ( ۱٣۸۹/۱٣٢۰م.) که خود را گناه­کاری بزرگ می­دانست، امّا چون زن و شراب را از گناهانِ خود عزیزتر می­شمرد، در نظر، مانندِ کودکان پاک و معصوم جلوه مینمود. اگر مردِ گوشت­فروش کمی بیشتر با دیگران جوش می­خورد، احتمالاً حافظ نمیتوانست او را وسوسه کند.
حالا با خواندن غزل­های حافظِ شیراز مدهوش می­شد. مدهوشِ گونه­های گِرد و گیسوانِ سیاه، چشمهای آهووَش و کمرهای باریک، شلوارهای پیچ­ و تاب ­خورنده­ی نازکِ ابریشمی. و نیز شراب در ساغرهایی که دور می‎گردند و نوشانوشِ آن. پس با استفاده از اتوبوس­هایی که به موقع سر می­رسند به شهر رفته و پولی از حسابِ ذخیره­ی خود بیرون می­کشد. در سیستم­بولاگِ(۱) سوئد شرابِ مردافکنِ شیراز پیدا نمی­شود و او به جای آن یک بطر کنیاک می­خرد.
ادعّا می‎کنند که شروع به شراب­‎خواری کرده و الکلی شده بود، امّا این­‎ها تهمت و افتراست. آدم الکلی از مشروب بدش می­آید و حالش از آن به هم می­خورد امّا نمی­تواند از نوشیدنِ آن خودداری کند. مردِ گوشت­فروش اصلاً از مشروب بدش نمیآمد و در نوشیدن اندازه نگه می­داشت. این که هرچند وقت یک بار گذرش به قاچاقچی مشروب می­افتاد و کمی مشروب خوب فراهم می­آورد، چیزی نبود که آن را به فالِ نیک بگیرد، امّا خُب، قانونگذاران هم کم اشتباه نمی­کنند.
 بر سرِ گورِ من امّا گل­های مست تاب خواهند خورد، گلهایی آغشته به عطرِ شراب ...
باید به یاد داشت که آن شب که نامه­ای به یک کتاب­فروش نوشت و یک کتاب یادگیری زبانِ فارسی سفارش داد، مست بود. یک شبِ تابستانیِ آکنده از عطرِ گلِ سوسن و برگِ درختِ غان، نشست کنارِ پنجره و بدون آن که لامپی روشن کند، نوشت: حتماً آن را در اولّین فرصت برای من ارسال خواهید داشت و من در مقابلِ دریافت آن از ادارهی پست، وجه موردِ نظر را پرداخت خواهم کرد ... با احترامات فائقه ... آنگاه در آسمان گل­های خوشبوی شیراز می­درخشیدند و در گوشِ او زمزمه­ی رودِ رکن­‎آباد جاری بود.
می­توان تصوّر کرد که آموزش فارسی در آغاز یک سری سختی­ها برای او فراهم آورد. امّا خطِ فارسی با کمانه­ها و نقطه­هایش او را فریفته‎ی خود کرد: این هنری بود که از اشیاء و زندگی فراتر می­‎رفت، چند بُعدی، تصویری و دوست ­داشتنی. صرف و نحو فارسی هم جای ایراد نداشت: مُشک‎بویی، ماهرویی، دلکشی، آرامِ جانی، دل‎ربایی و ... باید گفت: بد نبود اگر روزی روزگاری انسان به ناگهان سر از ایران درمی­آورد.
باید گفت که وقتی در آموزشِ زبانِ فارسی راه افتاد، تا حدودی دچارِ خودبزرگ­بینی شده و روی آن حساب باز کرده بود. فارسی زبانی نیست که هر کسی از عهده­ی آن برآید، او می­خواست نشان بدهد که کاری کرده است کارستان. همیشه اتّفاق نمی­افتد که آدم سوسیسِ خون را از دستِ کسی بگیرد که گلستانِ سعدی را در زبانِ اصلی آن خوانده است. او می­خواست این را به آن­ها نشان بدهد.
به زودی خواهیم دید که آن­ها چه فکر می­کردند. به گمانِ آن­ها یادگرفتنِ فارسی هم مثلِ یادگرفتنِ انگلیسی است. آن­ها نمی­فهمیدند که او فارسی را در طولانی مدّت یاد گرفته است. از او می­پرسیدند چه جوری به فارسی صبح به خیر می­گویند، دُمّبه­ی آب ­شده­ی حیوانی و مخلوطِ جگر و برنج و تخم­ مرغ(٢)  در فارسی چه می­شود. آنها از منطق­الطیرِ عطّار چیزی نمی­دانستند.
بر اثرِ احترام ­گذاشتن به ارزش­هاست که زندگیِ انسان ثبات و معنا پیدا می‎کند. فرقی نمی­کند این ارزشها چه ماهیّتی دارند. بگو ارزش­های اقتصادی! مثلاً بر اثرِ پُرکاری و حقّه ­بازی پولی به جیب زدن و اندوخته­ی بانکی داشتن در زمانِ مرگ. امّا ارزش­های پولی به ناگهان به ضدِ خود بدل می­شوند و بورسیهها یک شبه به ورشکستگی می­انجامند. این گونه ارزش­ها بقا و دوامی ندارند. ارزشهای دیگری هستند که اعتبارِ ابدی دارند: ارزش­های معنوی.
شواهدی در دست هست که نشان می­دهد مردِ گوشتفروش در دوره­ی آمیختن با زبان فارسی با چاشنیِ اخلاقیِ مداراجویانه­ی خود چه تأثیرِ فوق­العاده‎­ای روی دیگران داشته است. او آدمی بود ساده، صمیمی و هر از گاهی نیز سرخوش و مست و هیچ ادّعایی هم نداشت و همین ویژگی اجتماعی او شمرده میشد.
دیدم گلِ سرخ و عطرِ آن مستم کرد.
Jag såg rosen och blev berusad av en doft (Sa,di)
باید از وضعیّت­های شگفت­انگیزی بگویم که باعث شدند مرد گوشتفروش از پای درآید، نوشتم شگفت‎انگیز امّا باید گفت: این همه شگفتی نیز به هیچ وجه غیرِ طبیعی نبود.
منطقه­ی موردِ نظر ما، با آن سرویسِ عالی اتوبوسرانی رو به توسعه گذاشته بود. فروشگاهِ زنجیره­ای بزرگتر شده و فردی دیگر نیز به عنوان گوشت­فروش در آنجا استخدام شده بود. او با همکارِ خود شباهت­های زیادی داشت. مثلِ او غریبه بود و مجرّد. جوان بود و موهایی داشت لَخت و طلایی ­رنگ و چهره­ای که در هر مجلسی ازش استقبال میکردند. سرعتِ عملِ او حرف نداشت. به همگان احترام میگذاشت و لباسِ بلندِ کارش تمیز بود و بدونِ لک.
با وجود این می­گویند: او ویژه­گی­هایی داشت که همکار او فاقدِ آن­ها بود، از جمله استعدادِ برقراری رابطه با دیگران و مشهور شدن. هنوز مدّتِ کوتاهی از اقامتِ او در آنجا نگذشته بود که اسم و حرفش سرِ زبانها بود. حالا میانِ دخترها او چه شهرتی به هم زده بود دیگر جای خود دارد.
از شگفتیها این که او نیز فارسی می­دانست. حالا بعداز فکرهای زیادی آدم به این نتیجه می­رسد که وقتی یک گوشت­فروش می­تواند فارسی حرف بزند چرا آن دیگری نتواند. بخت هم کارِ خودش را کرده بود چنان که هر دو در یک بوتیک کار میکردند.
طبیعی است که در اینجا رقابت بهوجود ­آید. تا آنجا که به سطح و ظاهرِ زبانِ فارسی مربوط است، مردِ گوشت‎فروشِ جدید مهارتی خاص در آن داشت. هم ادبیاتِ کلاسیک را می­شناخت و هم مدرن را و همچنین از دانش ادبی بالایی برخوردار بود. تلاش و تکاپوی نافرجام مردِ گوشتفروش اوّل با لبخندِ استهزا مواجه می­شد، همو که برای نخستین بار زبانِ فارسی را در این شهر معرّفی کرده بود.
می­‎گویند پس ­از آن او به الکل پناه برده و دیگر نمی­توانست کارش را به درستی انجام دهد، رقیبِ او موقعیّت را مغتنم شمرده و به همکارِ خود رحم نمی­کرد؛ او مشهور شده و سرگرمِ اندیشیدنِ به شهرتِ خود بود.
می­گویند: یک شبِ تاریک تابستانی که بوی علف و عسل فضا را پوشانده بود، شش مردِ جوان که گوشتفروشِ دوّم هم در میانِ آن­ها بود، با مشت بر درِ خانه­ی مردِ گوشتفروش اوّل کوبیدند. آن­ها میخواستند با او به زبانِ فارسی صحبت کنند. امّا او از پنجره فرار کرد، از نردبان مخصوص آتش ­نشانی پایین پرید و یکسره راه بیابان را در پیش گرفت و در گندم­زارانِ آکسلسون(٣) یله شد.
می­گویند: او را در انبارِ کاهِ آکسلسون پیدا کردند، با چهرهای خونین که اثراتِ ضرباتِ محکمی در آن دیده می­شد. برخی هم میگویند او  فقط مست بود، مستِ مستِ مست.

* از مجموعه داستانِ مرگ قاقم ((Hermelinens död, 1954 انتشارات بونی­یرش در استکهلم
** ویلی شیرکلوند Willy Kyrklund نویسندهای دو رگه یعنی فنلاندی سوئدی است. او بیشتر عمر خود را در سوئد گذراند امّا خلق و خوی او همیشه فنلاندی باقی ماند. لحن و آوای سخنش و طنز سخت پیچیده با آمیزه­های سوررئالیستی­اش ریشه در میراثِ فرهنگی و اخلاقی فنلاند و مردم آن دارد. شیرکلوند پس از اخذ دیپلم دبیرستانی همراه خانواده به سوئد آمد. در سوئد به تحصیل در ریاضیات و پژوهش در زبان­های چینی، یونانی، روسی و فارسی پرداخت. در ۱۹۴۵م. ازدواج  کرد و سه سال بعد از آن اولّین مجموعه داستان­های کوتاهِ خود را به نامِ "ماشین بخار جادّه صافکن" انتشار داد.
ویللی شیرکلوند پس­از سفری به ایران در آغازِ دهه­ی شصت قرنِ بیستم، در سالِ ۱۹۵۹ سفرنامهی طبس را روانه­ی بازارِ کتاب سوئد کرد. در این اثر نثرِ او حالتی چنان دارد که انگار مسافری در کویری سوزان راه می­رود و هر گام که برمیدارد، دچارِ تفکّری می­شود به بلندا و گستره­ی تاریخ و فرهنگ و ادبِ ایران و تأثیرپذیری از آن. از این روی نثر شیرکلوند در این اثر بسا پُر خم و پیچ و پُر معنا و سرشار از صوَرِ خیالی ژرف و شورانگیز است. او ادبیاتِ کلاسیک ایران را به خوبی می­شناخت و گوشه­هایی از آن را در جستارهای خود موردِ نقد و بررسی قرار داده است. طنزِ انتقادی او در همین داستان هم بیانگرِ شیوه­ی نگرشِ انتقادی او به زبانِ فارسی و ادبیاتِ ایران است.
۱- تنها شرکت انحصاری، مونوپل، که در کشورِ سوئد امتیاز فروش مشروبات الکلی را داراست
٢ - به جای -  Leverlåda که در فنلاند خوراکی معروفی است.
٣-  Axelsson


۱ نظر:

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

داستانی بسیار جذاب و خواندنی، با ترجمه ای شیوا و روان و به اندازه خودِ داستان جذاب.