صبحها به خانۀ سالمندان میروم / آنجا زنها نقاشی میکنند / و مردها شطرنج میزنند.
من پشت سماور مینشینم / و برای همه چای با هِل میریزم.
مادر بزرگ در سانتامونیکا
"تنها زندگی میکنی؟"
"نه، با خدا زندگی میکنم"
آن بالا: یک، دو، سه
توی اتاقی با بوی ادویه
و زمزمهی آشنای دیگِ آش.
"نه، با خدا زندگی میکنم"
آن بالا: یک، دو، سه
توی اتاقی با بوی ادویه
و زمزمهی آشنای دیگِ آش.
صبحها به خانۀ سالمندان میروم
آنجا زنها نقاشی میکنند
و مردها شطرنج میزنند.
من پشت سماور مینشینم
و برای همه چای با هِل میریزم.
آنجا زنها نقاشی میکنند
و مردها شطرنج میزنند.
من پشت سماور مینشینم
و برای همه چای با هِل میریزم.
ظهرها وقتی که نوهام اینجا میاید
برایش مرغ و زرشکپلو میپزم.
گاهی باهم به باشگاه میرویم
او آن بالا وزنه برمیدارد
و من این پائین ورزشِآب میکنم.
برایش مرغ و زرشکپلو میپزم.
گاهی باهم به باشگاه میرویم
او آن بالا وزنه برمیدارد
و من این پائین ورزشِآب میکنم.
نوری که از روزنه بدرون میاید
مرا با خود به تهران میبَرد.
هر روز از خروسخوان تا کلاغخوان
در کارگاهی کار میکردم
گره میزدم و ماسوره میکشیدم
و برای بچههایم اشک میریختم.
مرا با خود به تهران میبَرد.
هر روز از خروسخوان تا کلاغخوان
در کارگاهی کار میکردم
گره میزدم و ماسوره میکشیدم
و برای بچههایم اشک میریختم.
فهیمه از درد عشق خودش را آتش زد
سعید توی جاده تصادف کرد
تقی در جنگ یک پایش را از دست داد
و بابک هفت سال در اوین ماند
با ریزههای نارنجک توی تنش.
سعید توی جاده تصادف کرد
تقی در جنگ یک پایش را از دست داد
و بابک هفت سال در اوین ماند
با ریزههای نارنجک توی تنش.
هر هفته به چارشنبهبازار میروم
پس از خرید زیر سایبان مینشینم
و به انبوهِ مردم نگاه میکنم
که زنبیل در دست
میآیند و میروند
و به صد زبان حرف میزنند.
پس از خرید زیر سایبان مینشینم
و به انبوهِ مردم نگاه میکنم
که زنبیل در دست
میآیند و میروند
و به صد زبان حرف میزنند.
آن روز هر چه بود سرخ بود:
از سبدِ خانم جان ملوک
تا کالسکهی نوهاش براندن،
از توت فرنگیهای لی
تا گوجهفرنگیهای اَمیگو،
از تاقنمای بساطِ فروشندگان چینی
تا گونیهای پرتقالکاران مکزیکی،
از برگههای ضدِ جنگِ آزاده
تا رگهای برآمدۀ یک جنگافروز،
از صندوقِ کمک به زنانِ آسیبدیده
تا خبرنامۀ مردان بیخانه،
از تنبکِ دستۀ نوازندگان خیابانی
تا کفشهای کودکان کودکستانی
گرداگردِ آموزگارشان،
و ناگهان مرگ که توی ماشین سرخی
بیپروا پیش میآمد
با پیکرِ مادربزرگ ایرانی
و نوهی آمریکاییَش
زیر چرخهای خونین آن،
و ریزشِ مداومِ باران
روی کشتهها و زخمیها
و یک جفت کفش زنانه
روی تاق یک ماشین.
از سبدِ خانم جان ملوک
تا کالسکهی نوهاش براندن،
از توت فرنگیهای لی
تا گوجهفرنگیهای اَمیگو،
از تاقنمای بساطِ فروشندگان چینی
تا گونیهای پرتقالکاران مکزیکی،
از برگههای ضدِ جنگِ آزاده
تا رگهای برآمدۀ یک جنگافروز،
از صندوقِ کمک به زنانِ آسیبدیده
تا خبرنامۀ مردان بیخانه،
از تنبکِ دستۀ نوازندگان خیابانی
تا کفشهای کودکان کودکستانی
گرداگردِ آموزگارشان،
و ناگهان مرگ که توی ماشین سرخی
بیپروا پیش میآمد
با پیکرِ مادربزرگ ایرانی
و نوهی آمریکاییَش
زیر چرخهای خونین آن،
و ریزشِ مداومِ باران
روی کشتهها و زخمیها
و یک جفت کفش زنانه
روی تاق یک ماشین.
امروز چارمین سالِ آنهاست
و من آش رشته پختهام.
نگاه کن! همسایهها
دارند از راه میرسند
تا خود را با آسانسور
به طبقهی سیزده برسانند
و روی پشتبام بنشینند
جایی که به خدا نزدیکتر است.
آنها آش خواهند خورد و آش خواهند بُرد
و از مادربزرگ و نوهاش
یاد خواهند کرد.
و من آش رشته پختهام.
نگاه کن! همسایهها
دارند از راه میرسند
تا خود را با آسانسور
به طبقهی سیزده برسانند
و روی پشتبام بنشینند
جایی که به خدا نزدیکتر است.
آنها آش خواهند خورد و آش خواهند بُرد
و از مادربزرگ و نوهاش
یاد خواهند کرد.
مجید نفیسی
بیستوهفتم ژوئیه دوهزاروهفت
بیستوهفتم ژوئیه دوهزاروهفت
Grandma in Santa Monica
?“Do you live alone”
“!No"
I am living with God”
Up there: one, two, three
In a room filled with scents of spices
And the familiar sound of bubbling soup.
In the morning, I go to the House of the Elderly
Where women draw pictures
And men play chess.
I sit at the samovar
And serve tea with cardamom.
When my grandson comes here at noon
I cook rice with barberry chicken.
Sometimes we go to the gym
He lifts weights upstairs
And I exercise in the water.
The light that comes from the skylight
Takes me with it to Tehran.
Every day from dawn to dusk
I worked in a workshop
Tying knots and pulling bobbins
And shedding tears for my children.
Fahimeh burned herself for love
Saeed was hit on the road
Taqi lost a leg in the war
And Babak was seven years in Evin Prison
With the shrapnel in his body.
Wednesdays I go to the Farmers' Market
After shopping, I sit under a canopy
And watch people come and go
With their baskets in hand
Talking in a hundred tongues.
And then, came the day
When everything went red:
From Grandma Molook's basket
To the carriage of her grandson, Brandon,
From strawberries of Li
To Amigo's cherry tomatoes,
From the half-dome of a Chinese stand
To the Mexican orange bags,
From Azadeh's anti-war fliers
To the rage of a redneck Joe,
From the donation box of battered women
To the newsletters of homeless men,
From the tambourine of street players
To the sandals of pre-schoolers
Gathering around their teacher,
And suddenly death driving
In his red car boldly
With bodies of the Iranian grandma
And her American grandson
Under its bloody wheels,
And the rain pouring incessantly
Over the killed and injured
And a pair of woman's shoes
Left on top of a car.
Today is their fourth anniversary
And I am offering noodle soup.
Look! The neighbors are coming
They want to take the elevator
To reach the thirteenth floor
And sit on the rooftop
Where it is closer to God.
They’ll eat soup and take soup home
And remember Grandma
And her baby grandson.
Majid Naficy
July 27, 2007
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر