توضیح ناصر زراعتی: متن حاضر یکی از چند سخنرانیِ روبسپیر است که دوست
و رفیقِ عزیزِ تازه از دنیا رفتهام بیژن هیرمنپور
سالها پیش، بهخواهشِ
من، از زبانِ فرانسه به فارسی ترجمه کرد.
در یکی از دیدارهایمان ـ که همیشه برایِ من سعادتی بود ـ صحبتِ انقلابِ فرانسه و انقلابیهایِ آن دوران پیش آمد و بحثهایی که لَه و علیهِ آن مطرح شده بود و میشد.
همان وقتها بود که دوستِ عزیزِ نویسنده و مترجم مصطفا اسلامیه ـ که متأسفانه او نیز از دنیایِ ما رفته است ـ از ایران به اروپا آمد. پیش از آمدن به سوئد نزدِ ما ـ که یک ماهی مهمانمان بود ـ در پاریس که بود، تلفنی، با هم حرف زدیم.
پرسیدم: «مصطفا! بیژن را دیدی؟»
در یکی از دیدارهایمان ـ که همیشه برایِ من سعادتی بود ـ صحبتِ انقلابِ فرانسه و انقلابیهایِ آن دوران پیش آمد و بحثهایی که لَه و علیهِ آن مطرح شده بود و میشد.
بیژن که تاریخِ انقلابِ فرانسه را ـ همچون تاریخِ ایران و جهان ـ
بسیار خوب خوانده بود، از جنبههایِ گوناگونِ آن انقلاب و شخصیتهایی که در آن نقش داشتند، گفت. حرف
به روبسپیر کشید و نقش و سرنوشتِ غریبِ او که یکی از رهبرانِ انقلابِ فرانسه بود و
سی و شش سال بیشتر نزیست.
وقتی بیژن از او و بهخصوص فعالیّتهایش در مجلس و سخنرانیهایِ مهم و مؤثرش تعریف کرد، گفتم:
«کاش چند تا از آن سخنرانیها را ترجمه میکردی!»
میدانستم که او زبانِ فرانسه را نیز مانندِ زبانِ انگلیسی و بهخصوصِ زبانِ مادریاش فارسی، خیلی خوب میداند. شاهد بودم که با کامپیوتر، چه
متنها و کتابهایِ سنگینِ فلسفی، سیاسی، اجتماعی، ادبیای را خوانده است و میخواند. مثلِ همیشه اشاره کرد که
تنهایی کار کردن برایش ساده نیست. وانگهی، متنِ آن سخنرانیها ـ به زبانِ فرانسۀ قرنِ هجدهم ـ بسیار
دشوار است.
گفتم: «بیژن اگر بخواهد کاری بکند، همۀ دشواریها ساده میشود!»
خندید که: «هندوانه نگذار زیرِ بغلم...»
هرطور بود، قولِ ترجمۀ چند تا از سخنرانیهایِ مهمِ روبسپیر را از او گرفتم، با
اعلامِ این آمادگی از طرفِ خودم که کارهایِ مرتب کردنِ متنِ فارسی را انجام بدهم.
اگر اشتباه نکنم، سالِ 1384 بود. با آن سختکوشی و پشتکارِ فراوانی که دوستان و رفقای بیژن از قدیم شاهد بودند،
کارِ ترجمه را آغاز کرد. متنِ ترجمه و تایپشدۀ سخنرانیها را یکی یکی برایم ایمیل میکرد که: «بخوان و خودت هرطور میخواهی خوشگلش کن.»
من در حدِ توانم، متنها را ویرایش میکردم و آخرسر، تلفنی برایش میخواندم و مواردی را که برایم مبهم
بود، میپرسیدم.
همان وقتها بود که دوستِ عزیزِ نویسنده و مترجم مصطفا اسلامیه ـ که متأسفانه او نیز از دنیایِ ما رفته است ـ از ایران به اروپا آمد. پیش از آمدن به سوئد نزدِ ما ـ که یک ماهی مهمانمان بود ـ در پاریس که بود، تلفنی، با هم حرف زدیم.
پرسیدم: «مصطفا! بیژن را دیدی؟»
گفت: «آره. با مسعود [ابراهیمیفر، دوستِ هنرمندِ نازنین و عزیزِ
قدیمیِ من که مصطفا داییِ اوست. مسعود سالهاست مقیم لندن است. او نیز همچون من
با بیژن از حدودِ پنجاه سال پیش دوست و رفیق بوده...] رفتیم پیشش.»
گفتم: «خُب؟»
با لحنی آکنده از شوق گفت: «خیلی وقت بود که آدمی به این باهوشی ندیده بودم... حَظ کردم.»
گفتم: «خُب؟»
با لحنی آکنده از شوق گفت: «خیلی وقت بود که آدمی به این باهوشی ندیده بودم... حَظ کردم.»
مصطفا که آمد سوئد، صحبت همین ترجمهها شد. خواست که آنها را بخواند. متنهایِ ویرایش و پاکیزه شده را چاپ گرفتم و دادم به او. آخرشبها و صبحها که زودتر از خواب بیدار میشد، متنها را میخواند و چون از او خواسته بودم اگر
موردی به نظرش رسید، حتماً یادداشت کند، با همان نگاهِ حرفهایِ ویراستارانه، همه را دقیق خواند و
پیشنهادهایش را در حاشیه نوشت.
بیژن پس از آن بود که شروع کرد به ترجمۀ کتابِ ارزشمندِ «تاریخِ کمونِ
پاریس». متنِ آن ترجمه را هم برایم میفرستاد. میخواندم و تا اندازهای که میتوانستم، بهاصطلاحِ طنزآمیزِ خودش، «خوشگل»ش میکردم.
این کتاب، سرانجام، خوشبختانه، با ویرایش و تلاشِ آقایِ عباس فرد ـ از
رفقایِ بیژن ـ منتشر شد، هم بهشکلِ کتابِ چاپی و هم بهصورتِ آنلاین.
پیش از این، یکی از این سخنرانیهایِ روبسپیر ـ «در بارۀ مجازاتِ
اعدام» ـ را در سایتها منتشر کردهام. این سخنرانی را بخوانید تا بقیه نیز بهزودی آماده و منتشر شود.
با یادِ روشن و مهربانِ آن دو عزیز که ما را تنها گذشتند و رفتند:
بیژن هیرمنپور و مصطفا اسلامیه...
ناصر زراعتی
هفتم سپتامبرِ 2018 ، گوتنبرگِ سوئد
"در بارۀ محاکمۀ لوئی شانزدهم" / ترجمه متن سخنرانیِ روبسپیر در
مجلسِ کُنوانسیون 3 دسامبرِ 1792 / ترجمه از زبانِ فرانسه: بیژن هیرمنپور
مجلس، بهرغمِ خواستِ خود، از مسألۀ حقیقی دور
افتاده است. اینجا، محاکمهای در کار نیست که ترتیبِ آن مطرح
باشد. لوئی متهم نیست. شما قاضی نیستید. شما کسانی نیستید و نمیتوانید باشید جُز دولتمردان و نمایندگانِ ملّت. قرار نیست شما لَه یا علیهِ یک
نفر حُکم صادر کنید، بلکه باید اقدامی برایِ نجاتِ ملّی صورت دهید و مصالحِ عالیّۀ
ملّی را حفظ کنید. یک شاهِ مخلوع در جمهوری، دو موردِ استفاده بیشتر ندارد: یا آرامشِ کشور را بههم میزند و آزادی را متزلزل میکند، یا همزمان، باعثِ هر دو در آنِ
واحد میشود.
بهعقیدۀ من، کیفیّتی که مذاکراتِ شما تا
کنون به خود گرفته است، مستقیماً خلافِ جهتِ این هدف حرکت میکند. در واقع، صحنۀ سیاست، برایِ انسجامِ جمهوریِ نوپا، کدام جانب را تجویز میکند؟ اینکه تحقیرِ سلطنت عمیقاً در قلبها حکّ و به همۀ هوادارانِ شاه ضربهای گیجکننده وارد شود.
لذا، معرفی کردنِ او به دنیا یک مسأله و ارائۀ موردِ او ـ
چونان موضوعِ مهمترین، مذهبیترین و دشوارترین بحثی که نمایندگانِ مردمِ فرانسه را به خود مشغول داشته است
ـ به جهانیان، و بینِ صِرفِ خاطرۀ آنچه او بوده است
و حُرمتِ یک شهروند فاصلهای بی حدّ و اندازه قائل شدن، دقیقاً
پی بُردن به رمز و رازی است که وجودِ او را هنوز هم برایِ آزادی، خطرناک میکند.
«لوئی شاه بود و حالا، جمهوری بر پا شده است.»
با ادایِ همین کلمات، مسألۀ سِمِجی که ذهنِ شما را به خود
مشغول داشته، فیصله مییابد. لوئی بر اثرِ جنایاتش، از تختِ
پادشاهی سقوط کرد. لوئی مردمِ فرانسه را «یاغی» اعلام میکرد و برایِ تنبیّهِ آنان، به سِلاحِ همپالکیهایِ خودکامهاش متوّسل میشد. پیروزیِ انقلاب و مردم روشن کردند
که تنها یاغی خودِ اوست. لذا، لوئی را نمیتوان محاکمه
کرد. او از پیش، محکوم شده است، وَاِلا، «جمهوری» مصونیّت ندارد. پیشنهادِ محاکمۀ لوئیِ
شانزدهم، بههر شکلی که باشد، بازگشتِ به استبداد و سلطنتِ مشروطه است.
چنین اندیشهای ذاتاً ضدِّانقلابی است، چراکه بهمعنایِ مطرح کردنِ خودِ انقلاب چونان موضوعِ موردِ مناقشه است.در واقع، اگر لوئی
هنوز هم بتواند موضوعِ محاکمه باشد، احتمالِ تبرئۀ او هست. امکان دارد بیگناه باشد! من چه میگویم؟... میگویم تا وقتی او محاکمه نشده، فرض بر بیگناهیِ اوست.
اگر تبرئه شد، اگر امکانِ بیگناهیِ او باشد، پس تکلیفِ «انقلاب»
چه میشود؟
اگر لوئی بیگناه باشد، پس همۀ مدافعانِ آزادی
مُفتری محسوب میشوند و یاغیان، دوستدارانِ حقیقت و مدافعانِ معصومیّتِ
مظلوم. همۀ بیانیههایِ دربارهایِ بیگانه چیزی نیست مگر
مطالبۀ حقِ مشروع در برابرِ دار و دستهای سُلطهگر. پس، حتا حبّسی هم که تاکنون، لوئی از سر گذرانده، اجحافی است ناعادلانه.
پس، «فِدره»ها، همۀ مردمِ پاریس و تمامِ میهنپرستانِ
امپراتوریِ فرانسه مقصراند. این محاکمۀ بزرگ در برابرِ دادگاهِ طبیعت، بینِ جنایت
و فضیلت، بینِ آزادی و خودکامگی، سرانجام، بهنفعِ جنایت و
خودکامگی تمام میشود.
شهروندان!
مراقبِ این ورطه باشید! شما در اینجا، بر اثرِ خِلطِ مبحث، فریب خوردهاید. شما
قواعدِ حقوقِ مدنی و موضوعه را با اصولِ حقوقِ افراد اشتباه گرفتهاید. شما مناسباتِ شهروندان با یکدیگر را با مناسباتِ ملّتها با دشمنی که علیهِ آنها توطئه میکند، اشتباه گرفتهاید. شما ـ همچنین ـ موقعیّتِ مردمی
در حالِ انقلاب را با وضعیّتِ مردمی که حکومتشان تثبیت شده است، اشتباه گرفتهاید. شما ملّتی را که با حفظِ شکلِ حکومتِ موجود، یک کارمندِ دولت را مجازات
میکند، با ملّتی اشتباه گرفتهاید که کلِ
حکومت را درهم میشکند. گویی در وضعیّتِ فوقالعاده ـ که به اصولی بستگی دارد که ما هرگز آنها را بهکار نبستهایم ـ به مفاهیمی مراجعه میکنیم که
برایمان آشناست.
لذا، از آنجا که عادت کردهایم ببینیم جرایمی که معمولاً شاهدِ آنها هستیم،
مطابقِ قواعدی متّحدالشکل، موردِ رسیدگیِ قضائی قرار میگیرند، طبعاً به این باور میرسیم که در هیچ اوضاع و احوالی، مردم
نمیتوانند، با رعایتِ انصاف، کسانی را جزا دهند که حقوقشان را
پایمال کردهاند، و هر جا، هیئتِ منصفه، دادگاه و آئینِ دادرَسی نبینیم،
عدالت را نمییابیم. خودِ این کلمات ـ که بر آنها مفاهیمی بار میکنیم غیر از آنچه در زبانِ رایج دارند ـ در نهایت، ما را گُمراه و دچارِ اشتباه میکنند. سُلطۀ طبیعیِ عادت چنان است که ما خودرأیانهترین مُعاهدات و گاهی حتا ناقصترین نهادها را چونان قاعدۀ مطلقِ
تشخیصِ درست از نادرست و عادلانه از ناعادلانه، تلقی میکنیم. حتا به این صرافت نمیاُفتیم که اغلبِ اینها هنوز ضرورتاً از همان پیشداوریهایی ناشی میشوند که استبداد به خوردِ ما داده است. ما آنقدر زیرِ یوغِ
آن خَم شدهایم که برایمان دشوار است خود را تا اصولِ جاودانۀ خرد بالا
بکشیم و هر چیز که تا سرچشمۀ مقدّسِ همۀ قوانین بالا میرود، ظاهراً در چشمِ ما، طبیعتی غیرِقانونی به خود میگیرد و حتا نظمِ طبیعت نیز به نظرِ ما، بینظمی میآید.
جنبشهایِ باشُکوهِ ملّتی بزرگ و جهشِ
متعالیِ فضیلت، اغلب، در چشمهایِ شرمگینِ ما، بهشکلِ فَوَرانِ یک آتشفشان یا واژگونیِ جامعۀ سیاسی، جِلوه میکند و مسلماً در میانِ عللِ آشفتگیهایی که ما را
متزلزل میکند، تضادِ بینِ ضعفِ اخلاقی و دنائتِ نَفسِ ما با خُلوصِ
اصول و شخصیّتِ نیرومندی که لازمۀ حکومتِ آزادی است که ما جرأت کردهایم مُدعیِ آن شویم، جایِ کمی ندارد.
وقتی ملّتی ناگزیر شد به حقِ قیام متوّسل شود، در قِبالِ
سلطانِ خودکامه، به حالتِ طبیعی بازمیگردد. حال، این
سلطان چگونه میتواند به قراردادِ اجتماعی متوسل شود؟ او ـ پیشتر ـ خود آن را انکار و پایمال کرده است. البته، ملّت میتواند ـ اگر مناسب تشخیص دهد ـ باز هم آن قرارداد را برایِ مناسباتِ میانِ
شهروندانِ خود، حفظ کند. ولی اثرِ خودکامگی و قیام این است که آن را متقابلاً در
حالتِ جنگی قرار میدهد. دادگاهها و آئینهایِ دادرَسی فقط برایِ اعضاءِ «سیته» وضع شده است.
این تناقضِ بسیار فاحشی است که تصوّر کنیم «قانونِ اساسیِ»
کهنه میتواند بر این نظمِ نو حاکم باشد. این بدان معناست که تصوّر
کنیم این قانون پس از مرگِ خود نیز، هنوز باقی است. قوانینی که جایگزینِ آن میشوند، کداماند؟ قوانینِ طبیعت. همان که اساسِ پایداریِ خودِ جامعه و
رستگاریِ مردم است. حقِ نابود کردنِ خودکامه و حقِ خلعِ او هر دو یک اَمرِ واحد
است. این شکلی غیر از آن دیگری به خود نمیگیرد. محاکمۀ
خودکامه همان قیام است. حُکمِ او همان سقوطِ قدرتِ اوست. مجازاتِ او همان است که
آزادیِ مردم اقتضا میکند. مردم مثلِ محاکمِ قضائی قضاوت
نمیکنند. آنها حُکم نمیدهند، صاعقه فرود میآورند. آنها پادشاهان را محکوم نمیکنند، بلکه ایشان را به مُحاقِ عَدَم
فرومیبرند. و این عدالت هماَرزِ عدالتِ
دادگاههاست. اگر مردم برایِ نجاتِ خودشان است که علیهِ سرکوبکنندگانشان مُسلح شدهاند، چگونه باید برایِ مجازاتِ آنها، رَوشی در پیش گیرند که متضمنِ خطراتِ جدیدی باشد برایِ خودشان؟
به نمونههایِ خارجی که هیچ وَجهِمُشترکی با موردِ ما ندارند، فرصت دادهایم ما را
دچارِ خطا کنند. درست است که کِرامول، چارلزِ اوّل را توسطِ کُمیسیونی قضائی که در
اختیار داشت، محاکمه کرد و الیزابت، ماریِ اسکاتلند را بههمان نَحو محکوم کرد. طبیعی است خودکامگانی که نه برایِ مردم، بلکه برایِ جاهطلبیهاشان، همتایانِ خود را قربانی میکنند، در صددِ فریب دادنِ عوامُالناس، با
اَشکالی موهوم، باشند. اینجا، بحث نه بر سرِ اصول و آزادی، بلکه
بر سرِ ریاکاری و دسیسه است. ولی مردم از چه قانونی جُز عدالت و خردِ متّکی بر
قدرتِ لایَزالِ خود میتوانند پیروی کنند؟
در کدام جمهوری، ضرورتِ تنبیهِ خودکامه موضوعِ موردِ مناقشه
بوده است؟ آیا تارکوین به محاکمه فراخوانده نشد؟ اگر کسانی از رومیها میتوانستند جُرأت کنند خود را مُدافعِ او اعلام کنند، مردم در
روم چه میگفتند؟
این چه کاری است که ما در پیِ انجام دادنِ آن هستیم؟ ما از
همهجا، برایِ دفاع از لوئیِ شانزدهم، وکیل دعوت میکنیم. ما آنچه را که در نظرِ همۀ مردمِ آزاد، بزرگترینِ جنایات بوده است، اَعمالی مشروع قلمداد میکنیم. ما
خودمان شهروندان را به دنائت و فساد دعوت میکنیم. چه بَسا
روزی، به مدافعانِ لوئی تاجِ افتخارِ «مدنیّت» تقدیم کنیم! زیرا اگر آنها از مُدعایِ او دفاع میکنند، میتوانند امید داشته باشند که حرفشان را به کُرسی بنشانند. وَاِلا، شما جُز یک
کُمدیِ مُضحک چیزی به دنیا ارائه نمیدهید و باز، ما
به خود جُرأت میدهیم از «جمهوری» حرف بزنیم! ما نمایش را مطرح میکنیم، چون اصول نداریم؛ مُدعیِ آدابدانی میشویم، چون فاقدِ انرژی هستیم. ما انسانیّتی دروغین را به رُخِ دیگران میکشیم، چون با احساسِ انسانیّتِ حقیقی بیگانهایم. ما برایِ
سایۀ یک شاه حُرمت قائلیم، چون نمیتوانیم به مردم احترام بگذاریم. ما با
ظالمان مهربانیم، چون برابرِ مظلومان، هیچ عاطفهای نداریم.
محاکمۀ لوئیِ شانزدهم!
اگر این محاکمه فراخواندنِ قیام به دادگاه و این مجلس یا آن
مجلس نیست، پس چیست؟
بعد از آنکه شاهی توسطِ مردم نابود شد، چه کسی
حق دارد او را احیاء کند تا از آن، بهانۀ جدیدی بتراشد برایِ آشوب و شورش؟ و چه
اثرِ دیگری میتواند بر این شیوۀ کار مُترتب باشد؟ با میدان دادن به
هوادارانِ لوئیِ شانزدهم، شما نزاعهایِ استبداد علیهِ آزادی را تجدید میکنید و حقِ اهانت به جمهوری و توهین به مردم را برقرار میسازید. زیرا حقِ دفاع از مستبدِ سابق شاملِ حقِ بر زبان آوردنِ هر حرفی است که
در این مورد، به کارِ او میآید.
شما همۀ دار و دستهها را بیدار میکنید. شما سلطنتطلبیِ خوابالوده را دوباره سرِحال میآورید و به آن جُرأت و جسارت میبخشید. همه کس
آزادانه میتواند جانبِ موافق یا مخالفِ او را بگیرد.
چه چیز مشروعتر، چه چیز
طبیعیتر از این است که سخنانی که این مُدافعان با صدایِ رَسا در
صحنِ دادگاه و حتّا پشتِ این تریبونِ شما بر زبان میآورند، در همهجا تکرار شود؟ چگونه جمهوریای است این جمهوری که بُنیانگذارانِ
آن، از هر طرف، دشمنانش را برمیانگیزند تا در گاهوارهاش، به او حملهوَر شوند؟ ببینید این رَوش چه پیشرفتِ
سریعی کرده است! در ایّامِ ماهِ اوتِ گذشته، همۀ هوادارانِ سلطنت خود را پنهان میکردند. هر کس جُرأت میکرد به توجیهِ لوئیِ شانزدهم برآید،
بهعنوانِ «خائن»، مجازات میشد. و امروز،
بیپَروا از مجازات، گستاخانه، سر بلند میکند! امروز، بدنامترین نویسندگانِ آریستوکراسی دوباره
قلمهایِ مسمومِ خود را بهدست گرفتهاند و یا کسانی به جایشان نشستهاند که در بیشرمی، گویِ سبقت از ایشان رُبودهاند. امروز،
دامنۀ سیلِ نوشتههایِ مملوِّ از هتّاکی و مُنادیِ
هرگونه یورش، این شهری را که در آن بهسر میبرید و هشتاد و سه ایالتِ این کشور را تا آستانۀ همین ضریحِ آزادی ـ که در آن
هستیم ـ فرا گرفته است.
امروز، افرادِ مُسلح که بهرَغمِ خواستِ
شما و برخلافِ قانون، واردِ این شهر شدهاند، خیابانها را از عربدههایِ شورشگرانه پُر کردهاند و خواهانِ معافیّتِ لوئیِ شانزدهم از مجازات هستند. به شما گفتهاند که امروز، پاریس افرادی را در خود جای داده است که برایِ بیرون کشیدنِ او
از دستِ عدالتِ ملّت، گِرد آمدهاند.
دیگر برایِ شما کاری باقی نمانده است جُز آنکه صحنِ این مجلس را بهرویِ این پهلوانانی بگشایید که از
پیش، برایِ کسبِ افتخار، از طریقِ دادِ سخن دادن به نفعِ سلطنت، تجمع کردهاند.
چه میگویم؟... امروز، لوئی وُکلایِ مردم را
شَقّه میکند؛ عدّهای لَه و عدّهای علیهِ او حرف میزنند. دو ماه پیش، چه کسی حدس میزد که مصونیّت داشتن یا نداشتنِ او مسأله خواهد شد؟ ولی از زمانی که یکی از
اعضایِ کُنوانسیونِ ملّی این فکر را، مُقدّم بر هر بحثِ دیگری، بهعنوانِ موضوعِ شورِ جدّی مطرح کرد، مسألۀ مصونیّت ـ که توطئهگرانِ مجلسِ مؤسسان نخستین تخطیهایِ او را با
آن پوشاندند ـ پیش کشیده شده است تا سوءقصدهایِ اخیرِ او را پنهان کند.
آهای، جنایتکار! شرم کن!
تریبونِ مردمِ فرانسه مدحِ لوئیِ شانزدهم را پژواک داد.
شنیدیم که از فضایل و نیکوکاریهایِ خودکامه لاف میزدند! ما بهزحمت توانستیم شرافت یا آزادیِ بهترین شهروندان را از
اجحافِ تصمیمی شتابزده برهانیم. چه میگویم؟... ما
شاهدِ آن بودیم که زشتترین بُهتانها علیهِ آن نمایندگانِ مردم که به عشقِ به آزادی معروفاند، با شادیِ شرمآوری استقبال شد. ما دیدیم که بخشی از
این مجلس تقریباً بلافاصله پس از آنکه با آمیزهای از بلاهت و خیانت متهم شد، از طرفِ بخشِ دیگر، موردِ تعقیب قرار گرفت. تنها
موردِ خودکامه آنقدر مقدّس است که نمیتوان بدونِ وقتِ کافی و آزادیِ کامل، در بارۀ آن بحث کرد. و چرا باید از این
وضع تعجب کنیم؟ این دو پدیده علّتی واحد دارند.
کسانی که به او و نظایرِ او علاقه دارند، باید تشنۀ خونِ
نمایندگانی باشند که برایِ بارِ دوّم، خواهانِ مجازاتِ او شدهاند. آنها فقط در موردِ کسانی اِغماض میکنند که بهنفعِ او، موضعشان را تعدیل کرده باشند. نقشۀ بهزیر کشیدنِ مردم از طریقِ بُریدنِ گلویِ نمایندگانشان، آیا لحظهای رها شده است؟ همۀ کسانی که امروز، این نمایندگان را بهنامِ «آنارشیست» و «آشوبگر» متهم میکنند، آیا خود
محرّکِ آشوبهایی نیستند که این روشِ مُزورانۀ آنها در چشماندازِ ما قرار میدهد؟ اگر ما
حرفِ آنها را باور کنیم، محاکمه حداقل چند ماه طول میکشد و به بهارِ آینده میرسد که در آن، قرار است مُستبدان به
حملهای عمومی علیهِ ما دست بزنند. و چه میدانی برایِ توطئهگران باز میشود! چه خوراکی برایِ دسیسه و آریستوکراسی فراهم میآید! بدین ترتیب، همۀ هوادارانِ خودکامگی میتوانند همچنان
به کمکهایِ متحدانشان امیدوار باشند و ارتشهایِ بیگانه میتوانند جسارتِ ضدِّانقلابیان را
برانگیزند، در عینِ آنکه طلایِ آنها وفاداریِ دادگاهی را که باید در موردِ سرنوشت او تصمیم بگیرد، مَحَک میزند.
ای خداوندِ عادل! تمامِ جانورانِ درّندۀ استبداد آماده میشوند تا از نو، بهنامِ لوئیِ شانزدهم، سینۀ وطنِ ما را
بدرند! لوئی هنوز از عمقِ دهلیزِ خود، با ما نبرد میکند و ما
مُرددیم که آیا او مقصر است؟ آیا میتوان با او بهعنوانِ «دشمن» رفتار کرد؟
من مایلم هنوز باور کنم که «جمهوری» کلمۀ پوچی نیست که با
آن، ما را فریب میدهند. ولی اگر میخواستند دوباره سلطنت را برقرار کنند، چه وسیلهای بهتر از این
در اختیارشان بود؟
در جانبداری از او، به «قانونِ اساسی» متوّسل میشوند. من در اینجا، از تکرارِ استدلالهایِ قاطعِ کسانی که در مخالف با این اعتراضها سخن گفتند،
خودداری میکنم. من در اینجا، برایِ
کسانی که هنوز قانع نشدهاند، فقط یک کلام میگویم:
«قانونِ اساسی» شما را از همۀ کارهایی که کردهاید، منع میکند.
اگر او نمیتواند مجازاتی جُز «خلع از سلطنت»
داشته باشد، شما نمیتوانید این مجازات را پیش از انجامِ
محاکمهاش، اعلام کنید. شما حق نداشتید او را در زندان نگهدارید. او حق دارد از شما آزادیِ خود را بخواهد و ادعایِ خسارت کند. «قانونِ
اساسی» شما را محکوم میکند: بروید به پایِ لوئیِ شانزدهم
بیُفتید و از او طلبِ بخشایش کنید!
من خود شرم دارم که در بارۀ این دقایقِ «قانونِ اساسی» بحث
کنم. آنها را به میز و نیمکتهایِ مدارس یا
دادگُستری وامیگذارم، یا به کابینههایِ لندن، وین
و برلن احاله میدهم.
من نمیتوانم در جایی که مُعتقدم مذاکره مایۀ
رُسوایی است، بهتفصیل بحث کنم. گفتهاند که این
اَمرِ مهمّ و بزرگی است و باید با احتیاطی معقول و با تأنّی، در موردش قضاوت کرد.
این شمایید که آن را به اَمری مهم و بزرگ تبدیل کردهاید. چه میگویم؟... اصلاً این شمایید که آن را به یک قضیۀ بااهمیّت و
بزرگ تبدیل کردهاید. چه چیزِ مهم و بزرگی در آن مییابید؟ آیا بهدلیلِ بُغرنجیِ آن است؟ نه... آیا بهدلیلِ شخصی است که در آن مطرح است؟ از نگاهِ آزادی، پستتر از او کسی نیست. از نگاهِ انسانیّت، مقصرتر از او کسی نیست. او دیگر نمیتواند این بزرگی را جُز به کسانی که از خودش فرومایهترند، تحمیل کند. آیا بهدلیلِ فایدهای است که بر نتیجۀ آن مُترتب است؟ این خود دلیلِ دیگری است برایِ تسریع در
انجام دادنِ آن. اُمرِ مهم و بزرگ امرِ تیرهروزانی است که
از دستِ استبداد ستم دیدهاند. دلیلِ این مهلتهایِ بیانتهائی که شما توصیه میکنید، چیست؟ از
این میترسید که مبادا احساساتِ مردم را جریحهدار کنید؟ گویی مردم، خود، از چیزِ دیگری جُز ضعف و مقامپرستیِ وُکلایشان میترسند. گویی مردم چون گلهای از بردگانِ فرومایه، به این خودکامۀ ابلهی که از قدرت راندهاند، احمقانه وابسته بودهاند و حالا، میخواهند بههر قیمتی شده، خود را به دنائت و بردگی بکشانند.
شما از «افکارِ عمومی» صحبت میکنید، ولی آیا این بر عُهدۀ شما نیست که آن را هدایت و تقویت کنید؟ اگر این
افکار به بیراهه میرود، اگر به انحطاط کشیده میشود، چه کسی جُز خودِ شما را باید مقصر دانست؟
از اتحادِ شاهان علیهِ خود میترسید؟ آه...
بدونِ تردید، وسیلۀ غلبه بر آنها، همانا، ترسان از آنان جلوه کردن
است! راهِ خُنثا کردنِ مُستبدان، همانا، رعایتِ حالِ همدستانِ آنهاست!
آیا از مردمِ کشورهایِ بیگانه میترسید؟ پس، شما هنوز به «خودکامه» عشقِ فطری دارید. پس چرا هنوز جویایِ
افتخارِ رهاییِ نوعِ بشر هستید؟ بر پایۀ کدام تناقض، تصوّر میکنید ملّتهایی که از اعلامِ «حقوقِ بشر» در شگفت نشدند، از گوشمالیِ
یکی از قَسیالقلبترین ظالمانشان دچارِ وحشت شوند؟
سرانجام، میگویند که شما از نگاهِ آیندگان بیم
دارید. آری، آیندگان از بیثُباتی و ضعفِ ما حیرت خواهند کرد و
فرزندانِ ما، در عینِ حال، هم به فرضها و هم به پیشفرضهایِ پدرانشان خواهند خندید.
گفتهاند، برایِ تَعَمُق در این مسأله،
نبوغ لازم است. من معتقدم که فقط حُسنِنیّت کافی است.
بحث چندان بر سرِ این نیست که روشن نیستیم، بَل مشکل این است که عمداً خودمان را
به نابینایی میزنیم. چرا چیزی که زمانی، بهنظرمان روشن میرسد، زمانی دیگر، در نظرمان، تاریک جلوه میکند؟ چرا امری
که برایِ عقلِ سلیمِ مردم، بهسادگی قابلِحل است، برایِ نمایندگانشان، به مشکلی تقریباً لایَنحَل تبدیل میشود؟ آیا ما حق داریم ارادهای خلافِ ارادۀ عمومی و خردی غیر از
خردِ عام داشته باشیم؟
شنیدهام که مدافعانِ مصونیّت ـ جسورانه ـ
به اصلی متوّسل شده بودند که من شخصاً حتّا در طرحِ آن، مُردد بودم. آنها میگفتند، کسانی که روزِ دهمِ اوت، لوئیِ شانزدهم را قربانی
کردند، کاری بافضیلت انجام دادند. ولی تنها پایۀ این عقیده نمیتواند چیزی باشد جُز جنایتهایِ لوئیِ شانزدهم و حقوقِ مردم.
خوب، این سه ماه فاصله آیا جنایاتِ او را تغییر داده است یا
حقوقِ مردم را؟ اگر آن زمان، او را از چنگِ مردمِ خشمگین بیرون کشیدند، بدونِ شک،
برایِ آن بود که از منظرِ دشمنانِ بشریّت، مجازاتِ وی ـ که رسماً از طرفِ «کُنوانسیونِ
ملّی» و بهنامِ «ملّت» مُقرر میشد ـ اهمیّتِ
بیشتری میداشت. ولی موردِسؤال قرار دادنِ این
که آیا او مقصر است و یا میشود مجازاتش کرد یا خیر، تخلف از قولی
است که به مردمِ فرانسه داده شده است. این ممکن است از سویِ افرادی باشد که برایِ
پیشگیری از اینکه مجلس کیفیّتِ شایستۀ خود را پیدا نکند، یا برایِ محروم
کردنِ ملّت از نمونهای که میتواند نَفسِ انسان را تا سطحِ اصولِ جمهوری تعالی دهد، یا با انگیزههایی از اینهم شرمآورتر، از اینکه دستی خصوصی نقشِ عدالتِ ملّی را ایفا کند، احساسِ ناراحتی نمیکنند.
شهروندان!
از این دام برحذر باشید: هر کس چنین توصیهای میکند، جُز به دشمنانِ مردم خدمت نمیکند. برایِ مردم، شخصِ حقیرِ آخرین شاه چه اهمیّتی دارد؟
نمایندگان!
آنچه برایِ آنان مهم است، آنچه برایِ شما مهم است، برایِ شخصِ شما، این است که تکالیفی را که برعهدۀ شما
گذاشتهاند، انجام دهید. «جمهوری» اعلام شده است. ولی آیا شما آن
را به ما دادهاید؟ شما هنوز حتّا یک قانون وضع نکردهاید که این نام را توجیه کند. شما هنوز حتّا یکی از اجحافهایِ استبداد را اصلاح نکردهاید. اگر اسمها را بردارید، ما هنوز خودکامگیِ تمام و کمال داریم، بهعلاوۀ دار و دستههایِ شرورتر و شارلاتانهایِ بیاخلاقتر، همراه با مایههایِ جدیدِ اغتشاش و جنگِ داخلی...
«جمهوری»... و لوئی هنوز زنده است! و شما هنوز شخصِ شاه را
بینِ ما و آزادی حائل میکنید؛ از سرِ وسواس، از بیمِ آنکه مبادا دستمان به جنایت آلوده شود!
بترسیم که از فرطِ وسواس، خود به جنایتکار تبدیل نشویم.
بترسیم که با نشان دادنِ گذشتِ بیش از حدّ در قبالِ بُزهکار، خودمان را از قُماش
او نکنیم.
یک مشکلِ دیگر: لوئی را به چه مجازاتی محکوم کنیم؟
[یکی میگوید:] «مجازاتِ اعدام زیادی قساوتآمیز است.»
دیگری میگوید: «نه، زندگی از آنهم قساوتآمیزتر است. تقاضا میکنم که زنده
بمانَد!»
ای وُکلایِ شاه!
آیا بهسائقۀ دلسوزی یا سنگدلی است که میخواهید او را از جزایِ جنایاتش برهانید؟
من خود از «مجازاتِ اعدام» ـ که قوانینِ شما در آن زمینه،
افراط میکنند ـ بیزارم و به لوئیِ شانزدهم، نه عشق دارم، نه نفرت.
فقط از بزهکاریهایش بیزارم.
من از مجلسی که شما هنوز آن را «مؤسسان» میخوانید، تقاضایِ لغوِ «مجازاتِ اعدام» را کردهام. و این
تقصیرِ من نیست که اصولِ مقدماتیِ عقل بهنظرِ آن مجلس،
ارتدادِ اخلاقی و سیاسی آمد. ولی شما که هرگز به صرافت نیُفتادید این اصول را بهنفعِ اینهمه تیرهروز ـ که جرایمشان بهمراتب کمتر از جرایمِ حکومت است ـ مطرح کنید، بر اثرِ کدام تقدیر،
صرفاً برایِ دفاع از موردِ بزرگترین جنایتکار، به یادِ آن اصول
افتادهاید؟ شما خواهانِ استثنائی بر قاعدۀ «مجازاتِ اعدام» بهنفعِ تنهاکسی هستید که میتواند به آن مشروعیّت بخشد. «مجازاتِ
مرگ» بهطورِ کلّی جنایت است. صرفاً به این دلیل که مطابقِ اصولِ
خللناپذیرِ طبیعت، این مجازات ـ جُز در مواردی که برایِ
امنیّتِ افراد و یا هیئتِ جامعه ضروری است ـ قابلِتوجیه نیست.
امنیّتِ عمومی هرگز این مجازات را در موردِ جرایمِ معمولی مطرح نمیکند، زیرا جامعه همواره میتواند با وسایلِ دیگر، از آنها جلوگیری کند و توانِ آزار رساندن به خود را، از مُجرمان سلب کند.
ولی یک شاهِ بیتاج و تخت، در درونِ انقلابی که هنوز بههیچوَجه با قوانینِ عادلانه تثبیت نشده است، شاهی که صِرفِ نامِ او فاجعۀ جنگ را
بهسویِ ملّتی پریشان سوق میدهد، نه زندان
و نه تبعید، هیچیک نمیتواند وجودِ او را برایِ سعادتِ عمومی
بلااثر کند و نیز این استثاءِ بیرحمانه بر قوانینِ عادی که عدالت اذعان دارد فقط
میتواند به طبیعتِ جنایاتش نسبت داده شود.
من با تأسف، این حقیقتِ مرگبار را بر زبان میآورم:
لوئی باید بمیرد، زیرا وطن باید زنده بمانَد!
نزدِ مردمی آرام و آزاد ـ که در داخل و خارج از مملکت،
موردِاحتراماند ـ میتوان به پندهایی که در بارۀ سخاوتمندی
داده میشود، گوش فرا داد، ولی مردمی که از پسِ اینهمه فداکاری و مبارزه، هنوز «آزادی»شان موردِ چون و چرا قرار داده میشود، مردمی که نزدِ آنها، قوانین هنوز هم جُز برایِ تیرهروزان، خدشهناپذیر نیست، مردمی که نزدِ آنها، جنایاتِ خودکامگی موضوعِ بحث است، چنین مردمی باید خواهانِ آن باشند که
انتقامشان گرفته شود. سخاوتمندیای که بهخاطرِ آن، تملقِ شما را میگویند، شباهتِ بسیاری دارد به
سخاوتمندیِ دستهای از راهزنان که مشغولِ تقسیمِ غنائمِ خود هستند.
من به شما پیشنهاد میکنم که هماکنون، در موردِ سرنوشتِ لوئی تصمیم بگیرید.
و امّا در موردِ زنش... او را مانندِ سایرِ اشخاصِ متهم به
همین جرایم، به دادگاه ارجاع دهید. پسرِ او ـ تا زمانی که صلح و آزادیِ عمومی
برقرار نشده ـ در حبسِ «تامپل» نگهداری شود.
در موردِ لوئی، من تقاضا میکنم که
«کُنوانسیونِ ملّی» از هماکنون، او را «خائنِ به ملّتِ فرانسه»
و «جنایتکار در قبالِ بشریّت» اعلام کند. تقاضا دارم در همان مکانی که در روزِ
دهمِ اوت، شُهدایِ ایثارگرِ آزادی جانِ خود را از دست دادند، شخصِ او نمونهای بزرگ به جهان ارائه کند و این رویدادِ تاریخی با برپا کردنِ بنایِ یادبودی،
بزرگ داشته شود تا در قلبِ مردمان، مِهر به حقوقشان و نفرت از خودکامگان و در قلبِ
خودکامگان، وحشتِ حیاتبخشِ عدالتِ مردم را زنده نگاهدارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر