قفل را باز
کرد! تمامِ زندگیشان پس از غرق شدنِ کشتیشان آنجا بود. میخواست برگردد، امّا
دیگر دیر شده بود.
اتاقِ
زیرِ شیروانی
از تاریخِ ازدواجِ او فقط سه سالی
گذشته بود که توفان همه چیز را با زن و بچهاش درهم کوبیده بود. میخواست برود
بالا به اتاقِ زیرِ شیروانی و چیزهایی از آنجا بیاورد. خود را در فضایی یافت که
همیشه صدای خش و خش و تلق و تولوقی از آنجا به گوش میرسید. در آن اتاقک، گربهای
سینهخیز میرود، و هر چه آت آشغال در آنجا بود، درهم ریخته است، این انباری پُر
از گرد وغبار و پُراز دوده است و تارعنکبوتها نیز.
قفل
را باز کرد! تمامِ زندگیشان پس از غرق شدنِ کشتیشان آنجا بود. میخواست برگردد،
امّا دیگر دیر شده بود. تختِ عروسی زنش با روکش سبزِ ابریشمی آنجا افتاده بود. گهوارۀ
بچۀ کوچولویش با شش تا بطری شیر، که مادرش آنها را زیرِ آبِ سرد با دستهای کوچکش
آب میکشید، و تمامِ گلدانها و لیوانها، که شبِ عروسی به آن خانه آورده بودند،
روی میز ولو بودند.
سبدِ
گلهای رُز، هدیۀ نامزدی زنش هم در آنجا بود، که بعدها سبدِ خیّاطی شد.
دسته گلیهای خشکیده، تاجهای گل، حتّی کتابها، هدایای خودش برای او در ایّامِ کریسمس و روزهای
تولّد با یادداشتهای زیبا ...
امّا
آنجا چیزهای تاریخی هم بود، مبلهای کوچک دخترانه از دوران کودکی زنش که آنها را
به خانۀ تازه منتقل کرده بود. همچنین یک پردۀ ژاپنی با گلهای داوودی و طاووسهای
طلایی، یک فرش کوچک و یک گلدان. امّا اینها در اینجا در دوده و گرد وغبار چرا، چرا
مانندِ یادبودهایی مقدّس در خانه نباشند؟
آیا
جرأت نمیکرد که هر روز به آنها نگاه کند یا این که نمیخواست...
نگاهش
به جعبهای افتاد که در یک سبد افتاده بود. خاطرهای قدیمی در فکرش دور برداشت؛
چنانکه انگار در شبِ کریسمس جلوهگر شده است. در کنارِ چشمهایی کودکانه، دندانهای
سفیدِ کوچکِ شیری، فرورفتهگیهایی در گونهها، اولّین سازِ موسیقی که بچّه برای
درخت کریسمس و برای اسبِ چوبی، برای عروسکهایی چون رُزا و بریتا مینواخت.
جعبه
را باز کرد، نشانهای از آن ساز دیده نمیشد، امّا یک گرامافون در آن جا خوش کرده
بود، یک گرامافونِ خیلی ساده و کوچک، یک اسباب بازی، که فقط میتوانست یک کلمه حرف
بزند! امّا به خاطر نمیآورد کدام کلمه.
اوّل
مانند یک زنبور وزوز کرد، امّا از کار نیفتاد، بلکه زمزمه کرد، آن تنها کلمه را که
میتوانست بگوید: عشقِ من!
صدای
زنش بود! صدای او بود که ضبط شده بود، اگرچه او آن را فراموش کرده بود.
آن
وقت خدا را خطاب قرار داد و به سوی آسمان فریاد کشید و سپس بر زمین افتاد. و در آن
حال فقط زار میزد: حداقل، اگر مرده بودند، اگر ...
در
واقع آنها نمرده بودند، زنده بودند.
هیچ
چیزی نمیتوانست به دادِ او برسد، او را آرامش بدهد. آن یادگاریها در نظرش بیارزش
شدند. آت آشغال شدند؛ انگار در ساحلی ریخته شده باشند.
Ur
ETT HALVT ARK PAPPER
* آگوست استریندبری در استکهلم به دنیا آمد.
او فرزند سوّم خانوادۀ خود بود. مادرش، نخستین همسر پدرش، خانهدار و خدمتکار بود.
پیش از آغاز به نویسندگی، استریندبری در اپسالا تحصیل میکرد
و همزمان در کتابخانۀ پادشاهی به کار مشغول بود و کتابداری را هم در آنجا فرا گرفت.
او مدّت زمانِ کوتاهی نیز روزنامهنگار، هنرپیشه و آموزگار بود.
استریندبری نویسندۀ پُرکاری بود. علاوه بر چندین رمان،
نمایشنانه و شعر، هفت هزار نامه از او به یادگار مانده است. مجموعۀ آثار او پنجاه
و پنج جلد است. در هنرهای تجسّمی نیز دستی داشت و در این کار بسیار استاد بود.
استریندبری اولّین نمایشنامۀ خود را در ۱۸۷۷ نوشت امّا
این اثر چهار سال پس از آن انتشار یافت. شاهکار او در دنیای نویسندگی اتاقِ قرمز
نام دارد؛ رمانی که تصویری واقعی از استکهلم آن روزگار ارائه میدهد. استریندبری
نوشتنِ پسر زنِ خدمتکار را در ۱۸۶۶ به پایان برد. این رمان زندگینامۀ او است و به
گفتۀ خودش، او در این اثر، سرزمین خاطرهها را به آهنگی ملالاانگیز دور میزند.
او در ۱۸۷۷ با هنرپیشهای به نام سیری ازدواج کرد. پنج
سال پس از آن دو نمایشنامه نوشت و هر دو را به همسرش تقدیم کرد. پس از دوازده سال
زندگی مشترک، ازدواج آنها با جدایی به پایان رسید. پس از آن استریندبری، با وجود
آن که سه فرزند داشت، استکهلم و سوئد را واگذاشت و با بار احساسی سنگینی که با خود
یدک میکشید به اروپای مرکزی سفر کرد.
در اروپا پس از سالها زندگی هنری و دوستی با نویسندگانِ
بزرگ، با " Frieda Uhl
" زنِ زیبای اتریشی ازدواج کرد، امّا پس از یک سال زندگی توأمان با سفرها و
مجادلهها این داستان نیز با جدایی به پایان آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر