از چپ: اصغر واقدی (منشی کانون) زنده یادان هوشنگ گلشیری، بزرگ علوی، اسماعیل خویی، نام نفر ایستاده را نمیدانم
در بخش پیشین نوشتم که در ایران به علت انتقادهای مجامع طرفدار حقوق بشر به سرکوب منتقدین و دستگیری و زندانی کردن آنان در ایران، شاه وادار شد تا اندکی از فشار بر جامعه بکاهد. در فضای باز سیاسیِ بوجود آمده، بسیاری از گروههای سیاسی-اجتماعی و فرهنگی فرصتی یافتند تا کم کم فعالیتهای خـود را از سر گیرند. در چنان فضایی، فکر تشکیل مجدد کانون نویسندگان ایران، میان برخی اهل قلم مطرح شد.
گرچه رفع سانسور و آزادی قلم و ثبت رسمیِ کانون، بارها توسط اهل قلم و حمایت انجمن ها و کمیته های خارج از ایران درخواست شده بود، اما همچنان کانون از طرف ساواک، جمعی غیرقانونی بود. سرانجام اعضاء کانون تصمیم گرفتند با برپایی مجمع عمومی، دست به انتخاب هیأت دبیران بزنند. قبل از برگزاری انتخابات، باقر مؤمنی که شاهد درگیری های جناحی کانون بود، در نامه ای به کانون نویسندگان توصیه کرده بود قبل از انتخابات این نامه در جمع خوانده شود. نظر او نسبت به چگونگی انتخابات این بود که سعی شود، گزینش اعضاء با مراجعه به کار گذشتۀ آنان در ارتباط با کانون، صورت پذیرد. مؤمنی در همان نامه ضمن استعفای خود، ذکر کرده بود تنها افرادی که به کار کانون به عنوان سازمان صنفی اعتقاد دارند، باید جزو هیأت دبیران باشند، نه کسانی که از وجود کانون به نفع مقاصد سیاسی خود سوء استفاده میکنند.
این نامه به دلایلی که بر من معلوم نبود، در جمع عمومی خوانده نشد و انتخابات، روز یکشنبه 31 اردیبهشت 1357 مجمع عمومی کانون نویسندگان، با حضور بیش از 90 نفر، در منزل هوشنگ گـلشیری برگزار شد. پس از برگزاری انتخابات، محمود اعتمادزاده (بهآذین)، باقر پرهام، منوچهر هزارخانی، فریدون آدمیت و فریدون تنکابنی به عنوان اعضای اصلی هیئت دبیران و علیاصغر حاج سـیدجـوادی و شمس آلاحمد به عـنوان اعـضای علیالبدل انتخاب شدند.
انتخاب هیأت دبیران، زمینۀ تازه ای برای بروز اختلافات موجود سیاسی و درونی کانون شد. هریک دیگری را به واسطۀ ارتباطات قبلی با دو وزیر پیشین دولت، یا کمونیست و توده ای بودن، متهم میکرد. علی اصغر حاج سیدجوادی نیز با فرستادن نامه شدیداللحنی به کانون استعفای خود را اعلام کرد. کانون نویسندگان پس از انتشار چند نامه اعتراضی دیگر به دولت و به حمایت مردم معترض و دستگیری و کشته شدن برخی، فعالیت چندانی از خود نشان نداد.
انقلاب مردمی 1357، که با خدعه و فریب ملاخور شد، ترکیبی از همه عقاید سیاسی با کارکردهای اجتماعی مختلف بود. سخنرانی های خمینی در نوفل شاتو، دست کمی از مفاد حقوق بشر، نداشت. او خواهان برابری زن و مرد، آزادی تمام احزاب سیاسی و برقراری عدالت بود. در همه جای دنیا کاندیداها از اهداف خود سخن میگویند و به مخاطبین خود قول میدهند در صورت انتخاب شدن به آنها عمل خواهند کرد. مخاطبین نیز معیاری جز همان ها ندارند. اما خیلی ها مثل من یادشان بود که خمینی در سال 1341 با اصلاحات ارضی، کشف حجاب و دادن حق رأی به زنان مخالفت کرده بود.
به نظر من در دهه چهل و پنجاه شمسی، گرچه بازگشت فرنگ رفته ها و حضور تحصیل کردگان، و رشد تفکر و هنر مدرن، آشکارا ایران را از حالت سنتی خود بیرون آورده بود، اما هنوز مذهب، به خلاف امروز، در جامعه جای اصلی خود را داشت. خیلی ها به کاباره های رقص و آواز میرفتند مشروب میخوردند، اما در روزهای مذهبی، به فرایض دینی خود نیز می پرداختند. اکثریت مردم، تحت نام اسلام شیعی، یقه جر میدادند و قسم شان نام افراد مذهبی بود. شاید چون حکومت پهلوی، با وجود جدا بودن از مذهب، به اعتقادات مذهبی مردم احترام میگذاشت، و شاه خود نیز مذهبی و بخصوص خرافی بود، اکثریت مردم گمان میکردند همانند گذشته، می توان زیر عَلَم امام حسین سینه زد و زندگی آزاد خود را هم داشت. در یادداشتی که سالهای دور در اوراق پراکنده ام پیدا کردم، شرحی است از روز تاسوعا، یک روز قبل از عاشورا.
تاسوعا، صبح، یکشنبه 19 آذر 1357
ساعت 10 و نیم صبح، با سپانلو، ناصر شاهینپر، و سندباد 12 ساله و شهرزاد 6 ساله پیاده بطرف میدان 24 اسفند حرکت کردیم. سر راه به منزل منیر اعضم و بهرام بیضایی و دخترانشان نیلوفر و نگار، که در امیرآباد بود سر زدیم. گرچه همگی مایل بودند با ما بیآیند، اما بخاطر کوچک بودن شهرزاد و نگار، منیر حاضر شد در منزل بماند و از بچهها نگهداری کند. بهرام، و نیلوفر با ما آمدند و همگی به سمت میدان 24 اسفند راه افتادیم.
در مسیری
که حرکت میکردیم موتور سوارانی جلو ماشینها را میگرفتند. پسر جوانی که کلاه بافتنی به سر داشت و
پشت موتورش پرچمی جگری رنگ که با خط سفید بر آن آیاتی به عربی نوشته شده بود، حرکت
اتومبیلها را تعین میکرد. در بیست و
چهار اسفند، در مقابل سینما کاپری ایستادیم. سر تا سر عرض خیابان شاهرضا در پیاده
رو سمت راست و سمت چپ، جمعیت بطور فشرده ایستاده بود. یک نفر با صندلی
چرخدار آمده بود. حرکت اصلی با جمعیتی بود که داخل خیابان شاهرضا به سمت میدان
شهیاد میرفتند.
راهپیمایی بسیار آرام و مرتب صورت میگرفت. جوانانی نظم حرکت مردم را به عهده داشتند. جمعیت را دسته دسته کرده و
اغلب دستۀ پشتِ سر را متوقف میکردند تا با دستۀ جلو، قدری فاصله پیدا کند و همین
عمل به مقدار زیادی به حفظ نظم راهپیمایی کمک میکرد. روی بنرها وپلاکاردها
شعارهای مختلفی در حمله به شاه و ستایش از خمینی، استقلال و آزادی نوشته شده بود. روی بنری به
انگلیسی نوشته شده بود: آمریکایی برای واژگون کردن رژیم، به تو نیازی نداریم.
عکسهائی که مردم حمل میکردند عکس خمینی، مصدق، میرزا کوچک خان، شریعتی، بنی صدر و کشته شدگان اخیر در درگیریها بود و همچنین تصویر برخی از کشته شدگان در زندان رژیم، توسط ساواک، مثل تصویر زیبایی از بیژن جزنی و حمید اشرف. پلاکاردهائی که دستههای مختلف به دست داشتند نشان دهندۀ تنوع عقاید سیاسی شرکت کنندگان در این راهپیمایی بود؛ طرفداران حقوق بشر، جبهه ملی ایران، مجاهدین خلق، فدائیان خلق، کارکنان پست و تلگراف را خوب به خاطر دارم. آرامش و نظم دستهجاتی که حرکت میکردند حیرتآور بود. برخی از شعارها:
آزادی، استقلال، حکومت اسلامی / سکوت هر مسلمان،
خیانت است به قرآن / این است شعار ملی، خدا، قرآن ، خمینی / پنجاه سال حکومت، پنجاه سال خیانت / تنها راه رهائی، جنگ
مسلحانه است / الله اکبر، خمینی رهبر
در پیاده رو، خانم جوانمرد مادر منیر بیضایی را
دیدیم که از میدان شهیاد میآمد و گفت اول دسته، که دکترکریم سنجابی و آیت الله
طالقانی جلو آن بودند به میدان شهیاد رسیده بود، حال آن که نیمۀ دسته در میدان 24
اسفند و آخر دسته قدری از پیچ شمیران گذشته بود. علت حرکت بسیار کند این صف عظیم
انسانی همین بود که دیگر راهی برای پیش رفتن نبود. کسانی که نظم دستهها را کنترل
میکردند، مرتب به مردم تذکر میدادند که سکوت را رعایت کرده و فقط شعارهائی که از
بلندگو پخش میشود را تکرار کنند. در همین احوالات مردی از میان جمعیت فریاد زد:
مرگ بر شاه. جمعیت یکصدا گفت: هیس. ساکت. به مردم گفته شده بود عده ای از ساواکیها
و افراد اجیر شده مجهز به چاقو و تیغ برش موکت در میان جمعیت هستند، تا مردم به
شاه و رژیم اهانتی کند، یا خودیهایشان توهینی عمدی کنند تا بین مردم زد و خورد پیش
آید و نظم این راه پیمایی به هم بخورد. حتی وقتی عدهای شعار میدادند تنها راه
رهائی جنگ مسلحانه است، حزب الهی ها خیلی زود این شعار را خاموش می کردند. پس از چندی سکوت، در
جمعیت ولوله افتاد و خبر رسید که از میان صفوف، برخی اعلامیه پخش میکنند و کسی
نباید اعلامیهها را بگیرد. و پسر جوانی که مقابل تجمع ما در پیاده رو ایستاده
بود از تیر چراغ برق بالا رفت و فریاد کرد که از کسی اعلامیه نگیرید و بدانید هرکس
که اعلامیه پخش میکند از ما نیست و به قصد تفرقه آمده. او را دستگیر کنید. در
تمام این مدت چند هلیکوپتر از بالای سرمان پرواز میکردند و هروقت هلیکوپتری کمی به
جمعیت نزدیک میشد مردم مشتهای گره کرده خود را به نشانه اعتراض بالا میآوردند.
نمیدانم چه ساعتی بود که من با سندباد و نیلوفر و مادر منیر به خانه بیضائی
برگشتیم. زنی هم بچۀ شیرخواره ای را در آغوش داشت کنار پیاده رو نشسته بود و کودک
را شیر میداد.
سپانلو و بهرام بیضایی و ناصر شاهین پر به خلاف
حرکت جمعیت بطرف کالج رفتند. در بازگشت، برایمان گفتند که بالا و پائین کالج یک صف
عظیم و طولانی فقط از زنان، با چادر مشکی بود. آنها حرکت زنان سیاه پوش را از بالای پل
به طرف پائین، منظرۀ زیبا و با شکوهی وصف میکردند. همچنین از پیرزنی میگفتند که در
سکوت، عکس پسر کشته شده در زندان شاه را روی سینه گرفته بود و به خلاف جهت حرکت میکرد.
حرکت زنان سیاهپوش از بالای پل به طرف میدان شهیاد
حس عجیبی داشتم، در دلم حرکت مردم را شکوهمند میدیدم. خوشحال بودم که این روز بدون حادثه ای گذشت. آقای طالقانی و جبهه ملی در اعلامیههای خود فقط از راه پیمایی در روز 19 آذر، تاسوعا که مصادف با روز جهانی حقوق بشر نیز بود مردم را دعوت کرده بودند. اما میشنیدیم مردم از راهپیمایی فردا، روز عاشورا هم سخن میگفتند. امیدوارم اتفاق بدی نیفتند.
عاشورا، 20 آذر سال 1357
امروز، 20 آذر، روز عاشورا، در خانه ماندم. خانه
ریخته و پاشیده بود و باید نظافت می کردم و غذا می پختم. سپانلو و سندباد همراه بیضایی و نیلوفر به میدان 24 اسفند رفتند. فریده واقدی زنگ زد
و گفت: "چندین کامیون که دیگهای بزرگ غذا را حمل میکردند و به کوچههای اطراف میدان شهیاد، که مردم میزهای طویل گذاشته بودند میرساندند. ظاهراً
اگر کسی نذری داشته یا غذائی سفارش داده به آن محل آورده بودند و آنها را روی این
میزها چیده بودند و از مردم در بشقابهای کاغذی، با قاشق و چنگال پلاستیک پذیرایی
میکردند. مردم با نظم غذاها را میگرفتند و جای خود را به سایرین میدادند."
امیدوارم اتفاق بدی رخ ندهد. شنیدم که شعارهای امروز تندتر از روز عاشورا بوده و
جمعیت هم نظم دیروز را نداشته است.
دوباره فریده تلفن کرد و گفت: "در لویزان،
موقعی که افسران گارد جاویدان و عدهای خلبان متخصص، در نهارخوری مشغول غذا خوردن
بودند، چند سرباز به روی آنان آتش گشودند. میگفت حدود 80 افسر کشته شدند."
خبر شدیم که شاه، سنجابی را به کاخ نیاوران دعوت
کرده، بعد از یکساعت صحبت، به او پیشنهاد نخست وزیری داده است. اما سنجابی آن را
نپذیرفته و گفته: "حرف من همان است که در پاریس گفتم." یعنی شاه باید
برود. شایع است که قرار است غلامحسین صدیقی نخست وزیر شود.
شرایط اقتصادی، لااقل در تهرانی که من میبینم بسیار بد شده است. قیمت همه چیز بطرز سرسامآوری بالا رفته است. دیگر کسی
بفکر خرید لوازم زینتی و اسباب خانه و کفش و لباس نیست. موضوع بر سر خرید آذوقه
است. یک قلم، تخم مرغ قبل از محرم کیلویی 10 تومان بود، الان به 14 تومان و در
بعضی نقاط به 18 تومان رسیده است. تمام مردم مواجه یا در معرض بیپولی هستند. وضع
ما که هیچ تعریفی ندارد. با کار نکردنهای طولانی سپانلو، ما هیچوقت وضع مالی
خوبی نداشتیم، اما الان حس میکنم به درجه فقر، نزدیک میشویم. جالب توجه است که شرایط
سخت زندگی که امروزه اکثر مردم را گرفتار کرده، به من نشان داد که میشود گِرد یک
چراغ بادی نشست و بدون برق هم غذا خورد. میشود با هم سخن گفت و کتاب خواند. میشود
به جای گرم نگه داشتن خانه و راه رفتن با لباس نازک، با پوشیدن چند لباس ضخیم و
گرم، کمبود گاز و نفت را جبران کرد. دستگاههای کر کننده استریو، تلویزیونهای بزرگ رنگی، و.. در یک اتاق فسقلی چیزی جز
تظاهر و نمایش نبود. تمام کشور را تبلیغ و مصرف گرفته بود. البته چون دلمان به
تغییر رژیم، خوش است، این کمبودها را میشود تحمل کرد. اما با رفتن شاه، چه کسی یا
کسانی این کشور را اداره خواهند کرد؟ اصلن به خمینی و دار و دسته اش اعتقاد نداشتم.
امروز دو شنبه سوم دیماه 1357 است. خبر رسیده که
در بیمارستان هزار تختخوابی، واقع در انتهای بلوار الیزابت که بعد به بلوار کشاورز
تبدیل شد، کلیه پزشکان و پرستاران و کارمندان بیمارستان همراه استادان و دانشجویان
گردهمآیی داشته و علیه حوادث اخیر، بویژه کشته شدن
استادی در بیمارستانی در مشهد – که دولت هم به آن اقرار کرده بود – صحبت نمایند. از صبح زود سندباد از خانه بیرون رفته بود، حدود ساعت 10 صبح سپانلو هم خانه را ترک گفت. کمی خانه را تمیز کردم، شهرزاد را نزد مادر سپانلو که خانه شان نزدیک خانه ما بود گذاشتم و خودم به بیمارستان هزار
تختخوابی رفتم. جمعیت بسیار زیادی در محوطۀ نشستن هلیکوپتر، و چمن بیمارستان تجمع
کرده بودند. جای سوزن انداختن نبود.
در بخش شمالی زمین نیمکتی بود. دکتر سنجابی با کلاه پوستیِ سیاه و پالتو بارانی سبز رنگ با یقه پوست سیاه و عینک تیره روی نیمکت نشسته بود. سمت راستش دکتر متین دفتری نشسته بود، آقای سمت چپ را نمی شناختم. ابتدا دکتری خوشآمد گفت، دیگر سخنرانان هم همان حرفهای باب این روزها را زدند. بعد اعلامیهای از طرف جامعه دندان پزشکان و سپس بیانیهای از طرف پزشکان قلب و عروق بنیاد (نفهمیدم چی) بعد، از طرف استادان دانشگاه تبریز، شبیه همان محتواهای قبلی قرائت شد. سپس شخصی پیام استادان دانشگاه تهران را خواند. بعد نوبت به خانمی رسید که نمایندۀ پرستاران نامیده شد. بدون دست نوشتهای، بسیار بی سر و ته و کلیشهای صحبت کرد. پرستارانی که در حوالی من نشسته بودند اعتراض کردند که چه کسی او را برای نمایندگی و سخنرانی انتخاب کرده است!
سخنران بعدی را دکتر سپانلو معرفی کردند که از طرف کانون نویسندگان ایران،
سخنرانی میکند. فکر نمیکنم با حوادث و اختلافاتی که در کانون هست، هیأت دبیران که دنباله روی حوادث جاری سیاسی و اجتماعی نبودند او را انتخاب کرده باشند. سپانلو ابتدا از عظمت و شگفتی انقلاب رخداده سخن گفت و سپس از
شخصیت برجستۀ دکتر محمد مصدق به عنوان مبارزترین سیاستمدار ایران در سالهای 1330
یاد کرد و متذکر شد که حرکت انقلابی امروز، ریشه در تاریخی 70 ساله دارد. در دورۀ
مشروطیت نیز مردم کشته دادند و جانفشانیها کردند، و با آگاهی در برابر سیاستهای
تفرقه برانگیز و خنثی کنندۀ جنبشِ مردم، ایستادند؛ قانون اساسی را که یکی از اصول
اساسی زندگی انسان است به بهای خون خود پیریختند، اما نتیجه آن انقلاب خونین چه
شد؟ چرا به این جا کشیده شد؟ چرا مبارزات دکتر مصدق برای استقلال ایران، ریشه کهن
نیافت و به امروز رسیدیم؟ آیا نه این که درست در زمان سازندگی یک زندگی نوین،
حکومتها به مردم القاء کردند که کوشش خود را تمام شده
فرض کنند. امروز باید از گذشته درس بگیریم و جنبشی که به رهبری آیت الله خمینی
آغاز شده را به سرانجام برسانیم.
از دور و بَری ها شنیدم که گفتند الحمدالله یک
نفر حرفهای درست و حسابی زد. اما من کاربرد "رهبری آیت الله خمینی" را توسط سپانلو اصلن نپسندیدم. بعد از سپانلو دکتر صادق وزیری صحبت کرد. او تاریخچه
و ریشههای انقلاب امروز را به 60 ، 70 سال پیش برد و حرفهائی در مایۀ حرفهای
سپانلو گفت. بعد از او نوبت متین دفتری بود. با آمدن متین دفتری پشت میکرفون عدهای
برایش دست زدند. دکتر سنجابی همان وقت داخل عمارت شد و وقتی دوباره برگشت، یکی
فریاد زد درود بر سنجابی و چند نفری هم تکرار کردند. من با صدای بلند فریاد زدم:
درود بر مصدق، خیلی زود جمعیت شعار درود بر مصدق را چندین بار تکرار کرد، اما
خمینیستها (انگار بهشان برخورده باشد) فریاد زدند درود
بر خمینی. در میانشان چند نفر از فدائیان و مجاهدین را که میشناختم دیدم که شعار
درود بر خمینی میدادند. متین دفتری پشت میکرفون رفت. با چشمانی گریان و صدائی
گرفته، شروع به سخنرانی کرد. گفت که تحت تأثیر احساسات مردم قرار گرفته است. او
نیز همانند سپانلو و صادق وزیری از مصدق و مبارزات او یاد کرد. سپس نوبت به سنجابی
رسید.
عده ای برای سنجابی کف زدند، عده ای هم صلوات
فرستادند، دستگاههای فیلمبرداری و عکسبرداری و ضبط صدا شروع به کار
کردند. خبرنگارهای غیر ایرانی هم بودند. سنجابی ابتدا مقابل دوربینها، با دستها
در هوا، ژست گرفت که قشنگ بود. کمی راجع به جنگ بین الملل دوم و سیاستهای خارجی
در ایران سخن گفت، سپس از کشتار سیصد چهارصد نفر از قوم و عشیرهاش حرف زد و
سرانجام پس از کمی سخن گفتن از گذشته به امروز رسید. به مردان و زنان ایران تبریک
گفت و مبارزه انقلابی آنان را ستود و از مصدق یاد کرد که یگانه مرد مبارز میدان
سیاست بود. بعد به صراحت گفت کسی که مسئول تمام فجایع و مشکلات دیروز و امروز
ایران است، بیهوده سعی میکند وزرا را مسئول و مسبب بدبختیها قلمداد کند. پادشاه
خود باید جوابگوی همه وقایع باشد و بعد اضافه کرد که من در حضور پادشاه و به خودش
گفتهام و دلیلی ندارد آن را از شما پنهان کنم. به او گفتم که تنها راه نجات این
کشور و این مردم، رفتن او از کشور به خارج از ایران است.
براستی این نخستین باری بود که من به این وضوح
میدیدم کسی از شاه و اجباری بودن خروجش از ایران حرف زد. سخنرانی سنجابی به مقدار
زیادی در مردم ایجاد روحیه کرد. صدای کف زدنها با صلواتهای همزمان بلندتر شد،
مردم شروع به دادن شعارهایی علیه شاه نمودند. در تمام این مدت چندین هلیکوپتر از
بالای سر ما پرواز میکرد یا در بالای محوطه میچرخید. اکثر مردم دست مشت کردۀ خود
را به نشانه اعتراض رو به هلیکوپترها بلند می کردند. کمی که گذشت سربازان مسلح
اطراف بیمارستان را احاطه کردند، ولولهای در جمعیت افتاد که آنها میخواهند به
سمت مردم شلیک کنند. برگزار کنندگان از مردمِ تجمع کرده خواستند محوطه سخنرانی و
صحن بیمارستان را ترک کنند. جمعیت پراکنده شد. گلولهای شلیک نشد، در بیرون
بیمارستان هم حادثهای رخ نداد. در بازگشت به منزل، شهرزاد را از خانۀ مادر سپانلو برداشتم و به خانه برگشتیم.
از آن ببعد رویارویی افرادی که کانون را پایگاه خط مشی سیاسی خود تلقی میکردند، بیشتر شد. به گفتۀ آقای اصغر واقدی، که منشی کانون بود، آقای به آذین نوشته ای به ایشان داد و خواست که در جمع خوانده شود. به آذین نوشته بود از این پس نام کانون نویسندگان ایران، باید به "کانون نویسندگان اسلامی" تغییر کند. پس از مشورت با آقای پرهام این متن خوانده شد، و آتش اختلافات را شعله ورتر کرد. توده ای های کانون که از رخداد انقلاب بسیار خوشحال بودند و طبق مقاصد خودشان که همانا سیاست حزب کمونیست شوروی بود، مصراً کانون را وادار میکردند که به نفع انقلاب اعلامیه دهند و آقای به آذین که در نوشتن اساسنامۀ کانون نویسندگان اول، به اصرار میگفت باید "آزادی را بدون حد و حصر" بنویسید، بعد از انقلاب به آزادی با حد و حصر معتقد شده بود.
چون شرط عضویت در کانون داشتن یک کتاب منتشر شده بود، توده ای ها با امکانات فراوان برای یارگیری و طرفداران خود با انتشار کتاب برای هریک، به اعضاء طرفدار خود در کانون افزودند. در این میان، کتاب اول شعر من، "سهمی از سالها" نیز که به مدت هفت سال در توقیف مانده بود آزاد و انتشارات ققنوس آن را منتشر کرد و من هم رسماً عضو کانون نویسندگان شدم.
بار دیگر در فروردین 1358 در کانون، انتخاب هیأت دبیران جدید صورت گرفت و اعضاء زیر انتخاب شدند: باقر پرهام، اسماعیل خویی، مـحسن یلفانی، احمد شاملو، غلامحسین ساعدی. رقابت بطور آشکار میان دو جناح شکل گرفت یک جناح هیأت دبیران بودند که خواهان انجام یک سلسله برنامه جهت اعتراض به رفتار فرهنگی دولت موقت جمهوری اسلامی بودند، و جناح دیگر بهآذین و طرفداران او بودند که با ستایش از خمینی و برنامه های اسلامی او، به برنامههای جناح مقابل اعـتراض داشتند و در نهایت هیئت دبیران با توجه به موقعیت خود در کانون، زمینه اخراج سردمداران جناح رقیب که عبارت بودند از: محمود اعتمادزاده(بهآذین)، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و محمد تقی برومند را فـراهم کـردند.
در یکی از جلسات کانون که به روز زن اختصاص داده شده بود، از من خواستند صحبت کنم و شعر بخوانم. شعر "زن" را خواندم که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. در بازگشت از کانون، سپانلو به من گفت: "سعید سلطانپور تحت تعقیب است، او نمی خواهد به منزل خودش برود، خواسته یکی دو شب، به منزل ما بیآید." گرچه چنین اقداماتی جان پناهنده و پناه دهنده را در معرض خطر قرار میداد، گفتم: "البته بیاید، بهش بگو همه ما از آمدنش خوشحالیم." یاد بازی نیمه کاره مان در تئاتر هنرهای زیبا افتادم. سلطان پور آن شب و شب بعدش در منزل ما ماند، اما خودش ترجیح داد بیشتر نماند. جای دیگری را در نظر داشت. و رفت. وقتی در ۲۷ فروردین ۱۳۶۰ خبر دستگیری او را در شب عروسی اش و سپس اعدام او را شنیدم، قلبم آتش گرفت. این شعر را برای او گفتم:
عروسی سعید سلطانپور و همسرشسعید
زندگی را چگونه آموختی سعید؟ / خانه بیحضور تو خالی است
/ و کُشته ات آوارۀ بیابانهاست. / عروس جوانت در آبگینههای باران، / عکس تو را
میبیند / و در بسترت که رنگ خواب ندیده / دسته گلی کوچک و سفید / خشک میشود. /
آه... دیریست در پشت تو زخمی دهان گشوده بی مرهم / اما هنوز صدای تو / سکوت هزار
ساله را میشکند./ ستارهای بر شانههای شب / درخشان است. / ای یادگار قدیمی / یاد
تو روشن باد.
برگرفته از دفتر شعر "از چشم باد" لس آنجلس، انتشارات اندیشه، 1366
فعالیتهای کانون در تیرماه 1360 متوقف شد. اعضاء کانون گه گاه در منزل یکی از دوستان جمع میشدند، یکی از این گردهمآیی ها که بیشتر شکل مهمانی داشت، در منزل خانم سیمین بهبهانی و پسرشان علی بود. سپانلو و من و شهرزاد با هم به منزل ایشان رفتیم. برخی از اعضاء کانون هم بودند. در آن زمان شهرزاد 5-6 ساله بود، خانم بهبهانی میدانست که شهرزاد شعر میگوید. به او گفت: "وقتی من همسن تو بودم، مرا به دیدار پروین اعتصامی بردند، تو هم به یاد داشته باش که امروز به خانه من آمدی."
آن روز با دوربین خودکار، عکس دسته جمعی گرفتیم. در آن عکس من و سپانلو کنار هم و شهرزاد میان ما ایستاده بود. سالها بعد این عکس قدیمی را با دست های بُریده خود دیدم، عکس من در حالی که دست هایم هنوز روی شانه های شهرزاد است، از کل عکس قیچی شده است! نباید این شبه پیش آید که کار سپانلو بوده است. او مطلقاً اهل این نوع کارهای موذیانه نبود. البته من میدانم کار، کار کیست، اما مجبورم از ذکر نامش خودداری کنم.
در
فروردین سال 1360، شعر بسیار بلندی در ستایش اخوان ثالث گفته بودم. در سراسر آن
شعر نام کتاب های او را ذکر کرده بودم و برخی نقل قول از او. خانم بهبهانی میدانست
که من این شعر را گفته ام. آن روز در منزلش به اصرار زیاد از من خواست تا خود شاعر
هست این شعر را در مقابلش بخوان. در تمام مدتی که من این شعر بلند را میخواندم،
اخوان گریه میکرد. وقتی شعر تمام شد دست هایم را در دست گرفته بود و بر آنها بوسه
میزد. من بشدت خجالت زده شده بودم که اخوان دست مرا ببوسد. بعد گفت: "من
سپاسی را که باید از نسل خودم میگرفتم، از نسل جوان، نسل تو گرفتم و این بیشتر مرا
خوشحال میکند." این از بزرگواری سیمین خانم بود که هم جوانترها را در
کارشان تشویق میکرد و هم واکنش به شعر شاعران بزرگ در نزد جوانترها را نشان میداد.
انقلاب ملا خور شده بود و مشکلات ما، مردم ایران هم شروع شده بود.
پایان بخش چهاردهم
ادامه دارد
۵ نظر:
خوش به حالتون ، به اندازه یک دنیا خاطرات خوب دارید.
سلام وعرض ادب ۰ بیچاره دولت های قبل ۵۷
با تشکر از شما دوستان. چون برادرم پیام/اسماعیل نوریعلا، مرا از نوجوانی با خود به محافل هنری و روشنفکری عصر خود میبُرد، من حوادث و آدمهای بسیاری را دیدم و در خاطرم مانده است. البته خاطرات بد و خوب بسیار دارم، اما همیشه سعی کردم زندگی را بر اساس خاطرات و تجربیات خوب بسازم.
پرتو جان نازنین، قسمت چهاردهم لُبّ و لعاب حوادث انقلاب را نشان میدهید، به خصوص با قلم صریح و صادق شما که چطور شاهد همه اتفاقات بودید ولی از آن جایی که بیطرفی را پیوسته حفظ کردید باور و قبولش برای خواننده به آسانی میسر میشود، نکته مهم؛ امیدوارم شاه پرستهای ژنتیکی که بیدلیل به عقاید خود بستهاند، و هنوز ۵۷تیها را مقصر اصلیِ آشوب اسلامی میدانند کمی بیدار شوند. صد آفرین به شما.
با درود به شما، و آن دست بریده. بسیار عالی است. یک نکته هم در بارهی بهآذین: از همان روزی که او را دیدم، از او بدم آمد! شاهکار حزب توده بود. در انتظار قسمتهای بعد هستم.
ارسال یک نظر