قصدم در این گفتار این بوده که بگویم، در عین حال که این اصل [ گوهر اساسی شعر] عبارت است از گرایش انسان به زیبایی متعالی یا آسمانی،
مظهر این اصل یا گوهر همیشه در فراجهش یا اعتلای هیجان روحی مشهود
است و این هیجان به طور کامل متفاوت و مجزاست از آن حالتی که "هوس" نام
دارد، هوسی که در واقع نوعی حالت مسمومیت قلب است؛ و با آن شور و شعفی که مرتبط به
رضایت خرد است نیز تفاوت دارد.
گوهر شعر، [قسمت پایانی]
قسمت های پیشین را در همین تارنما بخوانید.
در
میان اشعار فرعی «برایانت»(۱)، هیچ یک به اندازۀ آنچه که در زیر آمده و
"جون" (June) نام دارد، بر من اثر نگذاشته است. قسمتی از
آن چنین است:
در
ساعات گرم و دراز تابستان
خورشید
زرفشان باید بگیرد فرود،
و گلها
وبوتههای پُرپشتِ جوان
بایستند
باید به زیبایی بر فراز
مرغ
انجیرخوار بسازد قصۀ عشق را
و در
کنار سلول من بخواند آن را
و
شاپرک تنبل
بخواباندش
آنجا و بشنود او
زمزمۀ
زنبور و مرغ مگسخوار را
و چه
میشد اگر فریادهای شاد نیمروز
کز
سوی دیه میآیند و میرسند به گوش
و یا
آوازهای دوشیزگان به زیر ماهتاب
در
آمیزش خندههای ظریف رسند به گوش؟
و در
نور غروب، چه میشود اگر
عشاق
بغلگرفته معشوق و محبوب
چرخ
زنند به گرد مجسمۀ کوچک من؟
زیرا
که زان سپس به گرد من
نه
صدایی و نه غمناکتر جایی نخواهد بود.
می
دانم، می دانم که نباید ببینم
نمایش
باشکوه فصل را
و
درخشش زیبایش را
و نه
موسیقی جاری وحشیاش را
اما
اگر، به گرد آرامگاهم،
آیند
و بگریند دوستان عزیزِم،
رفتن
را شتاب نشاید، زیرا
لطف
هوا و نور و شکوفهها
میگیردشان
به گرد گورم به آوازها
باید
به دلهای نرمشان بماند
یادهای
آنچه بوده پیش از این
و
سخن از کسی که نیست دگر
سهیم
در شادی این صحنهی نازنین؛
او
که سهمش، در مراسمی اینچنین
در
حلقههای شادی تپههای تابستان،
اینست
که سبز است گور وی
و
آنان که شاد میشود دلهاشان بسی
از
بازشنیدن آواز زندۀ وی.
جریان
ریتمیک قطعۀ بالا [در زبان اصلی] حتی خشنودی جسمی هم ایجاد میکند –
هیچ چیز نمیتواند دلنوازتر از این باشد. این شعر همیشه به شیوهای شگفت بر
من اثر گذاشته است. میبینیم غم شدیدی که گویی از درونش تا سطح تمام آنچه که شاعر
با شادی در بارۀ گور خود میگوید فوران میکند، روح ما را به هیجان میآورد – و
نکته این که اعتلای حقیقی شعر در همان هیجان نهفته است. تأثیر به جای مانده تأثیری
غمانگیز و لذت بخش است. اکنون اگر، در مابقی اشعاری که بنا دارم به شما معرفی
کنم،این لحن و طنین (tone) پیوسته و کمابیش به همان شکل نمایان بماند،
شایسته خواهد بود که بگویم این رد و نشانِ (taint) مخصوصِ غم به طور جداییناپذیری
با تمامی اشکال نمود زیبایی حقیقی مرتبط است (چگونه و چرا؟ این چیزی است که ما نمیدانیم)
(۲).
از
«آلفرد تنیسون»، اگرچه با خلوص نیت باید بگویم او را اصیلترین شاعری میدانم که
تا کنون زیسته، بواسطۀ محدویت زمانی که دارم، تنها قطعۀ کوچکی نقل خواهم کرد. فکر
میکنم او بهترین است و او را بهترین میخوانم، نه به خاطر این که
تأثیرش بر من در تمام مواقع بسیار عمیق است، و نه به خاطر این که
هیجانی که شعرش القاء میکند همیشه، نیرومندترین است، بل بدین خاطر که همیشه
[منشاء] اثیریترین هیجانهاست – به بیان دیگر، متعالیترین و خالصترین است. هیچ
شاعری تا کنون چون او این قدر نادنیوی و نازمینی نبوده است. آنچه که میخواهم در
اینجا بیاورم از آخرین شعر بلند او"پرنسس" (۳) است:
ای
اشکها، اشکهای عبث
که
مقصودتان ندانم چیست،
ای
اشکهای آمده ز ژرفای یأسی آسمانی،
برآیید
ز دلها و گرد آیید به چشمها،
به
هنگام تماشای دشتهای شاد پاییزی
و
اندیشیدن به روزهایی که دگر رفتهاند.
درخشان
چون تابش نخستین بر بادبان قایقی
کز
دنیایی ز زیرزمین آورد دوستانمان را فراز
و
سرخ چون آخرین پرتو تابیده بر قایقی
که
فرو رود به زیر آب با دوستانمان، عزیز
بس
غمین و بس تازه، [چو] روزهایی که دگر رفتهاند.
آه،
غریب است و غمین، چون شبگیر تاریک تابستان
[با
نوای] سحرخیز آشیانۀ نوخاسته ز خواب پرندگان
بر
گوشهای میرنده، به هنگام چشمهای میرنده
و
دریچهای که آهسته جامی بزرگ میشود و درخشان.
بس
غمین و بس غریب، چو روزهایی که دگر رفتهاند.
دلنشین،
چون خیزش خاطرۀ بوسهها، از پس مرگ
و
شیرین چون بوسههای رؤیایی کاذب و ناامید
بر
لبهایی که زان دگرانند؛ ژرف چون عشق،
عمیق
چون عشق نخستین، و نیز نادم و وحشی.
آه!
مرگِ در زندگی، روزهایی که دگر رفتهاند.
بنا
بر این تا اینجا، هرچند بسیار شتابان و ناقص، کوشیدهام درک خودم را در مورد بنیان
یا گوهر اساسی شعر به خواننده انتقال دهم. اما قصدم در این گفتار این بوده که
بگویم، در عین حال که این اصل خود عبارت است از گرایش انسان به زیبایی متعالی یا
آسمانی، مظهر این اصل یا گوهر همیشه در فراجهش یا اعتلای هیجان
روحی مشهود است و این هیجان به طور کامل متفاوت و مجزاست از آن حالتی که
"هوس" نام دارد، هوسی که در واقع نوعی حالت مسمومیت قلب است؛ و با آن
شور و شعفی که مرتبط به رضایت خرد است نیز تفاوت دارد. اما هوس:
افسوس(!) که باید گفتگرایشی است به اُفت و تنزل روح نه اعتلای آن. عشق،
برعکس؛ عشق، میل حقیقی و خواهش ملکوتی (اروس) – عشق یا خواهشی اورانوسی (Uranian) و آسمانی، که
متمایز است از عشق و شهوت دیونوسی (Dionæan) و هوسرانی- باید گفت که، بدون شک،
خالصترین و حقیقیترین درونمایۀ همۀ اشعار است. و در مورد "حقیقت"، بی
شک، اگر از طریق کسب حقیقت، ما به درک یک "همنوایی" (هارمونی) رهنمون
شویم، یعنی به جایی که پیشتر در آن چیزی پدیدار نمینمود؛ در آن صورت در آن مرحله
بلافاصله اثر حقیقی شاعرانه را تجربه خواهیم کرد. اما این اثر مربوط است فقط به
هارمونی، و به هیچ وجه به حقیقتی مربوط نیست که صرفا واسطۀ بروز یا بیان آن
هارمونی شده است.
ولی برای
فهم روشنتری از چیستی شعر به فوریت میتوان از طریق صِرف مراجعه به چند عامل
ساده به آن رسید - عواملی که در خود شاعر اثر شاعرانه ایجاد میکنند. شاعر آن
معجون یا "ابرخوراک" [شاعرانۀ] بهشتی را، که روحش را تغذیه میکند،
در گویهای روشنی که در بهشت میدرخشند میبیند – در آرایش گلها، در خوشههای
بوتهزار، در امواج مزارع گندم، در خمیدگی سروهای شرقی، در دوردست آبی کوهها، در
همایش و اتحاد ابرها، در چشمکزنان نهرهای نیمهعریان، در تلألؤ رودهای نقرهای،
در خواب دور افتادۀ دریاچهها، و در اعماق آینهوار چاههای تنها و دور افتاده که
ستارگان را بازتاب میکنند. آن را در آوازهای پرندگان، در چنگ اولوس (چنگ
ملکۀ بادها) (۴)، در خمیازۀ باد شبگیر، در صدای ناراضی جنگل، در امواج کفآلود
دریا که به ساحل شکایت میبرند، در نفـَس تازۀ بیشهها، در بوی خوش گل بنفشه، در
عطر فتانه و شهوانی سنبل، در رایحۀ رؤیا برانگیز غروبگاهی که به سوی او میرود از
راههای دور و قلمروی ناشناخته، از فراز دریاهای نادیده، نامحدود و ناشناخته؛ شاعر
آن را در همه چیز اصیل و شریف مییابد، در تمامی انگیزههای نازمینی، در محرکههای
مقدس، و در تمامی اشکالِ پهلوانی و سالاری، سخاوتمندی و سربازی و نیز
فداکاری.
شاعر
آن را در زیبایی زنان(۵) حس میکند – در نرمش موزون گامهایش، در درخشش چشمانش،
ملودی صدایش و خندهای ملایمش، در آهش، در هارمونی خش خش شنلش، و عمیقاً در کلام
مهربانانۀ جذابش، در اشتیاق سوزانش، و نیکرفتاری شریفش، در تحمل فداکارانه و
نامحدودش، اما بالاتر از همه، آه، بسیار بالاتر از همه، در برابرش زانو میزند،
مؤمنانه میستایدش، با خلوص، با قدرت، و در تمامیت والایی آسمانیاش– به خاطر
عشقش.
بگذارید
با نقل قطعۀ کوتاه دیگری، که بسیار با آنچه که تا کنون گفتهام متفاوت است، نتیجه
بگیرم: قطعهای از "مادِرول" (۶)، به نام " سرود
پهلوان". ما با افکار مدرن و معقولمان
در مورد عجیب بودن و گناه بودن جنگ، نمیتوانیم به طور دقیق در چهارچوب اندیشههای
زمانِ سرودن این قطعه قرار بگیریم و با احساسات خود به بهترین شکل با آن همدلی
کنیم؛ به همین دلیل نیز نمیتوانیم به ارزش متعالی و حقیقی این شعر پی
ببریم. برای این مقصود باید خود را کاملاً با رؤیای مکنون در روح یک پهلوان کهن
هماهنگ کنیم:
پس
برنشینید! همه! برنشینید ای دلیران
سترگ
و سریع بر سر گذارید خودهایتان
امربران
مرگ، طلایهداران شهرت و افتخار
بخوانیدمان
به میدان نبرد دگر بار.
هیچ
اشک فتانی را نشاید که آید به چشمانتان.
آنگاه
که قبضۀ تیغ مینشیند در کفهایمان
با
دلی سترگ وداع میکنیم بی هیچ درد و آه
پاس
خاکمان را، که سربلند و سلامت باد
بنوازید
آزاد مردان! و بزدلان را بتارانیدشان
تا
بگریند و بنالند؛ زیرا که ما را کار
رزمیدن
است چون مردان
و
مردن به سان قهرمانان.
[۱] William Cullen Bryant شاعر رومانتیک
آمریکایی، فوت به سال ١۸۷۸
[۲]
شعری سپید و بی وزن و قافیه و در عوض مُجَنَّس .
[۳] ویراستار
انتشارات پنگوئن در این موضع و در حاشیه مینویسد که نویسنده در این قسمت مفصل از آثار
ادوارد کوت پینکنی ، توماس مور، تامس هود و بایرون قسمتهایی نقل کرده که، به باور
ناشر، به دلیل عدم توانایی پو در توجیه استوار و استفاده از آنها در بحث خود [و
نیز به دلایل دیگر] همه را حذف نموده است.
(۴) Harp of Æolus
[۵] میخواستم
با دخل و تصرفی در اصل، غیبت نگاه شاعرانۀ زنانه را از محیط و میدان نگرش مردانۀ
ادگار بزدایم و البته با استفاده از [دو قلاب] کاستی ها را جبران کنم و کرده بودم،
اما ترجیح دادم ادگار الن پو را همان گونه که بود و به زمان خود تعلق داشت بخوانیم
و ببینیم، چه به نوعی آشنایی است با تاریخ احوال بشری در نقد ادبی! لذا از طرف
ادگار عزیز از خانمهای خوانندۀ متن فارسی، و با صدها پوزش از روح زنان بزرگ شاعر
ایرانی، که خود را در این میدان هنرمندانه و معنابخش به زندگی – البته در این
مقاله- غیرفعال و غایب از صحنۀ عمل میبینند، به این طریق ناقص پوزش میطلبم و
تفاضا میکنم که خود با
مهربانی و عشق و گذشت، نقش امروز خود را در لابلای این سطور تجسم و تحق بخشند!
(۶) William Motherwell، شاعر و عتیقه شناس
اسکاتلندی (۱۷۹۷-۱۸۷۷) .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر