This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۴۰۳

خاطرات من: بخش هفدهم ، همکاری با سیما کوبان در تأسیس انتشارات دماوند، زمینه رفتن به خارج از ایران

از چپ: منیر رامین فر(بیضایی)، سیما کوبان، پرتو نوری علا
مؤسسین انتشارات و کتاب فروشی دماوند در تهران ۱۳۶۱ / ۱۹۸۳ 

دکتر سیما کوبان  (زاده ۲۴ آبان ۱۳۱۸ در تهران – درگذشته ۱۵ خرداد ۱۳۹۱ در پاریس) نقاش، مجسمه‌ساز، استاد دانشگاه تهران، دانشکدۀ هنرهای زیبا، نویسنده، مترجم، ناشر، منتقد و محقق ایرانی بود. او را نخستین بار در تابستان 1360، در منزل منیر و بهرام بیضایی دیدم. 

سیما زنی بلند قد و سبزه رو بود. موی کوتاه مشکی داشت که تارهای سفید جلو سرش به جو گندمی میزد. صورتی بدون آرایش، دماغ عمل کرده و لب‌هایی نازک داشت که با لبخندی محو، کمی کج به نظر می‌رسید. وقتی وارد اتاق شدم، چند جلد، از شماره اول جُنگ “چراغ”، به دستِ راست داشت و سیگاری در لای انگشتان دست چپ. مرا به او معرفی کردند. شنیده بودم که مطالب چراغ اول را خودش به تنهایی جمع و منتشر کرده بود و گویا مطلبی دربارۀ صادق هدایت، در آن شماره، به مذاق خیلی از نویسندگان و روشنفکرها خوش نیامده بود. حالا آمده بود تا از مدعیان خُرده گیر ادب و هنر، مطلب جمع کند برای چراغ دوم.

از آن به بعد به منزل ما هم آمد. رفتار بسیار بی‌تکلف، ساده و صمیمی و لبخندی که همیشه به لب داشت، از او زن مطبوعی می‌ساخت. می‌دانستم با بسته شدن دانشگاه، تحت عنوان انقلاب [ضد] فرهنگی، مثل سایر استادان، از کار بی‌کار شده است. وقتی فهمید من هم نیمه وقت در همان دانشکده، فلسفه درس می‌دادم، و حالا بی‌کار، تدریس خصوصی می‌کنم، خواست که مطلبی برای چراغ دوم به او بدهم. من هم به مناسبت سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد، مقاله‌ای نوشتم که در چراغ 2 منتشر شد.

دکتر سیما کوبان، از اعضاء فعال کانون نویسندگان ایران در دورۀ دوم کانون بود

مدتی از آشنائی با سیما نگذشته بود که برای به راه انداختن انتشارات همراه با کتابفروشی، به من پیشنهاد همکاری داد. گفت که با منیر بیضایی هم صحبت کرده و او موافقت کرده است. من هم با خوشحالی پذیرفتم. قرار شد هریک از ما سه نفر 2 هزار تومان سرمایه بگذاریم. در سال 1361، با شش هزار تومان سرمایه، کار را شروع کردیم. سیما آپارتمانی در طبقه سوم ساختمانی مسکونی، در خیابان بزرگمهر تهران را دید و پسندید.

روزی از من و منیر خواست با هم برویم و محل کتابفروشی و انتشارات را ببینیم. آپارتمانی واقع در طبقه سوم ساختمانی مسکونی در خیابان بزرگمهر بود. مکانی نسبتاً بزرگ، با اتاق‌های آفتاب‌رو، و فضای روشن و گرم، و من متحیر که او چگونه می‌خواهد بساط انتشاراتی و کتاب‌فروشی را این جا دایر کند. خیلی زود قرارداد اجاره آپارتمان را بست. (فکر میکنم اجاره آپارتمان 800 تومان در ماه بود). دو روز بعد رنگرز آورد و درها و دیوارها را سفید مات کرد. بعد قفسه‌های فلزی سفیدی که برای جای کتاب‌ها سفارش داده بود نصب شد. نام انتشارات دماوند و لوگوی آن را نیز سیما خودش انتخاب کرده بود؛ برای احترام به ما خواست با تأیید ما کاغذهای سررسیدِ خرید و فروش کتاب، مشخص شده به نام و لوگوی دماوند نیز، سفارش داده شود.

قفسه بندی دیوارهای عریض آپارتمان خیلی زود به پایان رسید، دیوارهای خالی با تابلوهای نقاشی یا خطاطی مزین شدند. قفسه‌ای را هم برای نوارهای موسیقی کلاسیک و سنتی ایرانی و غربی، و فولک معین کرد. در بالای راهروی عریض ورودی، میز و صندلی برای متصدی دفتر و فروش کتاب گذاست، و چند صندلی هم برای مراجعین در اطراف میز گذاشته شد. گلدان‌های گل، و گیاهان سبز به این مکان جلوه خاصی بخشید. در دو طرف جائی که میز متصدی گذاشته شده بود، دو اتاق بود، یکی از اتاق‌های کوچک کناری را محل مخزن کتاب‌ها کردیم و در دیگری هم میز و صندلی گذاشتیم، برای مواقعی که یکی از ما بخواهد بدون دردسر بخواند و بنویسد. اتاقک کنار دستشویی هم آبدارخانه شد. قهوه و چای و شیرینی همیشه به راه بود. پشتکار سیما در برآوردن هدف‌هایش شگفت‌آور و تحسین برانگیز بود.

دکتر سیما کوبان و پرتو نوریعلا در کتابفروشی و انتشارات دماوند، 
طبقه سوم ساختمان سه طبقۀ مسکونی واقع در خیابان بزرگمهر، تهران، 1362

قرار شد من و منیر، یک روز در میان به کتاب‎‌فروشی برویم، خودش هر روز آنجا بود و تا دیروقت همان‌جا می‌ماند و کار می‌کرد. اغلب اوقات بهرام بیضایی هم به دفتر می‌آمد و برای نوشتن، از اتاق کار استفاده می‌کرد. سیما برخی روزها برای خرید کتاب، به کتاب‌فروشی‌های بزرگ می‌رفت و سیگار گوشۀ لب، با یک بغل کتاب از همه رقم، بازمی‌گشت. کتاب‌های تاریخی، هنری، ادبی، سیاسی… و البته دست چین شده؛ آثار قدیمی و جدید که هریک به نحوی، استبداد و سرکوب و تبعیض را در حکومت‌های توتالیتر فاش و نفی می‌کرد. سیما به هر طریق می‌خواست ماهیت سلطه‌گری و سرکوب رژیم اسلامی و نتایجش را از طریق همین کتاب‌ها آشکار کند.

کم کم روابط کاری ما تبدیل به دوستی خانوادگی شد. نیلوفر و نگار فرزندان منیر و بهرام بیضایی؛ دُرنا و پویا فرزندان سیما و زنده یاد حافظی (از هم جدا شده بودند)، شهرزاد، من و سپانلو. (از وقتی جنگ شده بود سپانلو بیشتر در خانه بود، البته بود و نبودش برای من اهمیتی نداشت و معتقد بودم "خانه نشستن بی بی از بی چادری بود." ما سه خانواده، اغلب شب‌ها، بخصوص شب‌های جنگ، دورِهم بودیمسیما و فرزندانش در خانه پدری و مادری سیما زندگی میکردند. خانه‌ای قدیمی، با حوض و حیاطی بزرگ و دار و درخت فراوان. زیر درخت انبوه و بلند گردو، نزدیک حوض، تخت گذاشته بود، روی تخت را با گلیمی زیبا و کوسن‌های رنگارنگ شکل جلب کننده‌ای داده بود. ما شام‌های دسته جمعی مان را زیر همان درخت و روی تخت میخوردیم

یک عکس قدیمی از بهرام بیضایی و منیر رامین فر (بیضایی)

سیما خصوصیات جالب توجهی داشت. گاهی چیزی از من می‌پرسید و من سعی می‌کردم بهترین پاسخ را بدهم، اما کم کم متوجه شدم او نظر من را نخواسته، بلکه فقط با صدای بلند فکر کرده است! گرچه گاهی بر سر برخی مسائل با بهرام بیضائی و منیر و من، مشورت می‌کرد اما در غایت خودش بود که برای همه چیز تصمیم می‌گرفت و آن را انجام می‌دادکم کم اسم انتشارات و کتابفروشی دماوند معروف شد؛ هر روز عده‌ای مراجع داشتیم. درِ آپارتمان را همیشه می‌بستیم و روسری‌ها را برمی‌داشتیم. طرح مراجعه کنندگان را از پشتِ شیشۀ مات و نقش در نقش میانۀ در آپارتمان، تشخیص می‌دادیم. اگر مرد غریبه‌ای پشت در بود، روسری‌ها را سر می‌کردیم. روسری سیما اغلب پارچههای نخی بلند و رنگی بود که کج و کوله به سر و شانه‌اش می‌کشید.

انتشارات و کتابفروشی دماوند یک پاتوق دیدنی و دلپذیر شده بود؛ رفت و آمدِ دوست و آشنا، دانش پژوهان، نویسندگان، اهل هنر و علاقمندان کتاب و نقاشی و خطاطی، و موسیقی آن‌جا را به یک محل روشنفکرانه تبدیل کرده بودند. در سه سالی که در انتشارات و کتاب‌فروشی دماوند کار کردم، مرتب خواندم و نوشتم و لذت بردم. در ایامی که سیما از من مطلبی می‌خواست، اجازه نمی‌داد به فروش کتاب یا امور داخلی انتشارات، کاری داشته باشم. مرا راهی همان اتاق کار می‌کرد. چای و خرما برایم می‌آورد و می‌گفت از جایت تکان نخور، همین جا بنشین و مقاله‌ات را تمام کن. من در همان ایام نقد “جُبّه خانه گلشیری” و “نقش زن در فیلم‌های کیمیایی” و بعدتر “خلاصه و نقد رمان کلیدر” را نوشتم. “جبه خانۀ هوشنگ گلشیری” را در جنگ چراغ، چاپ و منتشر کرد، و به عمد مسبب غوغاهای پس از انتشار آن شد.

هنگامی که جنگده‌های عراقی، تهران را نیز هدف گرفته، و شبی چند بمب به مناطق مسکونی پرتاب میکردند، مجبور شدم شیشۀ تمام پنجره‌های خانه را بصورت ضربدری چسب ضخیم بچسبانم. واقعاً شب‌هایی پر از دلهره و ترس بود. وقتی آژیر کشیده میشد و از مردم می‌خواستند به پناهگاه ها بروند، دلم می‌خواست یکی از آن بمب‌ها را توی سر خمینی میزدم که آخر در ایران، پناهگاه کجا بود. از ترس بچه ها را زیر خالیِ راه پله ها می بردم یا زیر میز نهارخوری. بدترین جاهای ممکن. 

بیشتر شب‌ها یا دوستان خانه ما بودند یا ما در خانه دوستان بودیم. گاهی به خانۀ اصغر واقدی و فریده میرفتیم. و بیش از همه در منزل کیمیایی و همسرش گیتی پاشائی، شب ها را میگذراندیم. پسر کوچکشان فولاد هم یکسال و نیمه شده بود. آنها دستگاه ویدیو داشتند و بچه ها شیفته آن شده بودند. 

گیتی پاشائی (کیمیایی)، پرتو نوری علا، سال 1363

گاهی هم با بهرام و منیر، و داریوش فرهنگ و سوسن تسلیمی به شمال ایران میرفتیم. بقیه سفرها را هم شهرزاد و من، با تهمینه کاتوزی و ماه‌منیر ترغیبی و بچه‌هایشان زنانه به شمال می‌رفتیم. ظاهراً شمال ایران بیش از نقاط دیگر ایران، امن، و از بمباران محفوظ مانده بود.

دخترکان معصوم؛ شهرزاد و دوستش در دریای شمال ایران

دولت لعنتی اسلامی دریا را به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم کرده بودند. زنها و دختران می توانستند با لباس و چادر به دریا بروند. در یکی از سفرهای شمال، در ایامی که خواهران زینب و برادران پاسدار مثل مور و ملخ در هر سوراخ و سُنبه ای سر میکشیدند، با یکی از دوستانم که مایل نیست نامش برده شود، قرار گذاشتیم مایو بپوشیم و روی مایو چادر سر کنیم و به لب دریا برویم. من و دوستم لب دریا، در یک لحظه از غفلت خواهران زینب، چادرها را کنار زدیم و عکس گرفتیم. هدف، هر چه بود، حتی احمقانه، می‌خواستیم سیخی در چشم رژیم فرو کرده باشیم. اما امروز میفهمم ریسک بزرگی بود؛ اگر خواهران سیبیلو و مردان ریش و پشمی، ما را در آن لحظه می‌دیدند و دستگیر می‌کردند، تکه بزرگه، گوشمان بود! 

حجاب اسلامی و دریا رفتن

در سفر شمال اتفاق ترسناک و خنده داری برای دوست عزیز و قدیمی ام تهمینه رخ داد. تهمینه شناگر بسیار ماهری است و مثل ماهی نیازمند غوطه زدن در آب است. اما با تقسیم دریا به زنانه و مردانه و شنا با لباس، در حسرت یک شنای جانانه، مایو پوشیده و چادر سر کرده، مغموم لب آب نشسته بود که ناگهان یکی از ساکنان ویلای کناری که سالها آنها را می شناخت، نزد تهمینه آمد و گفت قایق حاضر است.

تهمینه با همان چادری که روی مایو پوشیده بود سوار قایق شد و قایق از ساحل بسیار بسیار دور شد تا دیگر دیده نمیشد. در عمیق ترین قسمت دریا تهمینه چادر را برداشت و شنای مبسوطی کرد. هنگام برگشت، با همسر و برادر و بچه های نگرانش که توسط دو پاسدار ژث به دست محصور شده بودند، ایستاده لب ساحل، روبرو شد. تهمینه با همان چادر نزد آنان رفت. پاسدارها گفتند: "باید به کمیته برویم." در کمیته همگی آن‌ها را تهدید به تعزیر با شلاق کردند. تهمینه گفت: "شما اشتباه کردید. من شنا نکردم." پاسدارها انگار فتح خیبر کرده بودند گفتند: " ما دوربین داریم و تمام دریا تحت نظارت ماست." در کمیته، شوهر تهمینه تضمین کرد که دیگر اجازه ندهد همسرش حتی با روسری سرش را از پنجره خانه بیرون بیآورد.


خوشبختانه انتشارات دماوند هنوز سرپا بود و سرمان را گرم میکرد. سیما، منیر و من، به عنوان اولین زنان ناشر و کتابفروش ایرانی توانستیم این انتشارات را به مدت سه سال و اندی سرپا نگه داریم. البته  از همان آغاز کار، مسئولان و سانسورچیان رژیم اسلامی، نه تنها به ما مجوز کار ندادند، که با توجه به محتویات جنگ چراغ که در آن زمان، تنها چهار شماره منتشر شده بود، مرتب کارشکنی می‌کردند. آنان با انتشار کتابهایی از نویسندگان و مترجمین برجسته معاصر، توسط دماوند مشکل داشتند. مرتب سیما کوبان را به بهانه‌های مختلف به وزارت ارشاد احضار میکردند. او خونسرد و راحت به دیدارشان می‌رفت. البته برای رفتن به وزارت ارشاد مجبور بود چادر سر کند. آن وقت واقعاً دیدنی می‌شد. یک چادر سیاهِ رنگ و کهنه که نمیدانم آن را با آن وصلۀ ناجور پشتش از کجا آورده بود، به سر می‌کرد. چادر، نسبت به قد بلند سیما، بسیار کوتاه بود و به سختی تا مچ پاهایش می‌رسید. او این چادر را کج و کوله به سرش می‌کشید و برای بازجویی به وزارت ارشاد می‌رفت. و در بازگشت، گفتگوهایش را با ممیزان وزارت ارشاد، با طنزی دلچسب و با خنده‌های مقطع، برایمان بازمی‌گفت.

سه سالی از بودن سندباد در آمریکا می‌گذشت. او دیپلمش را گرفته و به کالج رفته بود. پروانه برایم نوشت، گرین کارت های ما که چند سال قبل به همت او و برادرم سیام، تقاضا شده بود حاضر است، و باید برای مصاحبه ابتدا به یک کشور اروپائی برویم و در سفارت آمریکای آن کشور، پس از مصاحبه کارت سبزها تأیید شوند. در ضمن گفت که حال سندباد چندان خوب نیست و باید دکتر ببیند اما همکاری نمیکند و شما باید کنار او باشید. 

پدرم فوت کرده بود و مادرم تنها در ایران زندگی میکرد. به او گفتم اجازه دهد برای کارت سبز و دیدار با سندباد برویم و برگردیم. یا شاید او را به آمریکا بیآوریم. با شنیدن خبر ناخوش احوالی سندباد، که نمیدانستم چیست، روزگارم سیاه شد. با تمام علاقه‌ای که به ادامه کار در انتشارات دماوند و بودن کنار دوستانم داشتم، تصمیم گرفتم هرچه زودتر برای مصاحبه و کارت سبز به آمریکا برویم. اما زمان مصاحبه با سفارت آمریکا مشخص نبود. قرار بود بعد رسیدن من و شهرزاد به فرانسه، از آنجا نزد پیام و مریم، برویم، در خانه آنها زندگی کنیم تا نوبت مصاحبه فرا رسد. لذا به سپانلو گفتم من و شهرزاد از فرانسه به انگلیس نزد پیام میرویم، و با فرارسیدن مصاحبه، تو هم بیا تا بتوانم برای تو هم گرین کارت بگیرم. سفارتی که برای مصاحبه ما انتخاب شده بود سفارت آمریکا در اسپانیا بود.  

زندگی شبانه سپانلو با خانه خراب کنی به نام کسیلا

این بار نیز برای رفتن به اروپا، باید از سفارت فرانسه ویزا می‌گرفتیم. شرایط سخت تر از گذشته شده بود. سپانلو از طریق یکی از دوستانش توانست وقت ملاقات با سفیر فرانسه داشته باشد تا برای من و شهرزاد که به عنوان همراه در پاسپورتم بود ویزا بگیرد. مقابل ساختمان سفارت فرانسه، سپانلو به من گفت احتیاجی نیست شما هم داخل ساختمان بیایید. با این امید که سپانلو برای من ویزا خواهد گرفت، با شهرزاد بیرون ساختمان در انتظار ماندیم. وقتی سپانلو از سفارت بیرون آمد،  پاسپورتم را داد، متوجه شدم ویزایی در آن نیست. معلوم شد او فقط  برای خودش ویزا گرفته است. پرسیدم: "ویزای من و شهرزاد چه شد؟" گفت: "احتیاجی نبود، شماها به عنوان همراه، در پاسپورت من هستید." داشتم دیوانه میشدم. فریاد زدم: "وقتی تو به ایران برگردی، من با پاسپورت بدون ویزا، و بدون مهر ورود به فرانسه، چگونه میتوانم به انگلیس بروم. از همان خیابان دعوای من با او شروع شد، میدانستم او عمداً این کار را کرده بود که من نتوانم تنها سفر کنم. او هرکاری میکرد تا من نتوانم به آمریکا برسم. هرچند شنیده بود حال سندباد خوب نیست. خلاصه، با دعوا کردن کاری پیش نمی‌رفت. از همکاری با سیما و منیر استعفا دادم، بلیط دو سره (به این عنوان که برمیگردیم) گرفتم و آماده سفر به فرانسه شدیم.

پس از خروجم از ایران بود که به همت و لطف سیما دو نقد مفصل من بصورت کتابی کوچک توسط انتشارات آگاه، منتشر شد. دستش درد نکند، یادش همیشه نزدم گرامی است. اگر همت او نبود، "دو نقد" مفصل که برای نوشتنش بسیار زحمت کشیده بودم هرگز به صورت کتاب منتشر نمی‌شد. کتابی که بارها در ایران و لس آنجلس، تجدید چاپ شد.

بعد از مدت کوتاهی مطلع شدم که مأموران دولتی با توجه به حساسیتهای روزافزون وزارت ارشاد به محتوای کتاب‌های منتشر شدۀ ما، و سازشناپذیری سیما کوبان، در پیِ چاپ سوم کتاب «نقد و تحلیل جبارّیت»، نوشتۀ مانس اشپربر، به ترجمهٔ دکتر کریم قصیم، به همراه پاسداران، به انتشرات دماوند یورش آوردند، اکثر کتاب‌های موجود در کتابفروشی را توقیف و درِ کتابفروشی و انتشارات دماوند را پلمپ کردند. دکتر سیما کوبان دستگیر و زندانی شد و مورد بازجویی قرار گرفت. بعد از مدت کوتاهی، با گذاشتن وثیقه و با حکم ممنونیت از کار و “ممنوع الانتشار” بودن دماوند، با قید ضمانت، از زندان آزاد شد، وزارت ارشاد تعطیل این انتشارات را به دلیل «کمبود کاغذ»، اعلام کرد.

بعد شنیدم منیر بیضایی و خانواده‌اش به سوئیس آمدند و خانم کوبان با همکاری نادر درفشه و چند تن از دوستانش شرکت طرح و نقش گلیم «بی‌بی باف» را در محل انتشارات دماوند دایر کرد. پس از آن به ترتیب با شرکت‌های تبلیغاتی سیته و کارپی در زمینه بازاریابی همکاری داشت. در این بین مدتی نیز دانش تصویریاش را در اختیار سازمان زیباسازی شهر تهران که وابسته به شهرداری تهران است، قرار داد.

در آمریکا شنیدم که سیما کوبان در دهه ۱۳۷۰ راهی فرانسه شد و تا چند ماه قبل از زمان فوت در شهر استرازبورگ ساکن بود. در این شهر او به فعالیت‌های خود همچون تدریس در دانشگاه استرازبورگ، تدریس زبان فارسی و مینیاتور و گلیم بافی به فرانسویان علاقه‌مند به هنرهای سنتی ایران، برگزاری نمایشگاه‌های مختلف در رابطه با فرهنگ ایران با همکاری انجمن ایرانیان مقیم استرازبورگ، و تحقیقات فرهنگی در نقاشی و ادب ایران ادامه داداو در سال ۱۳۷۸ به دلیل سکته مغزی فلج و خانه نشین شد، ولی دست از فعالیت‌های خود برنداشت. در ابتدای سال ۱۳۹۱ به علت سرطان نهفتۀ ریه، در بیمارستان بستری شد و سپس جهت مداوا، به پاریس منتقل گردید. وی در تاریخ ۱۵ خرداد ماه سال ۱۳۹۱ در شهر پاریس درگذشت. یاد این بانوی فرهیخته، استاد هنرمند و کوشای ایرانی، و دوست عزیز گرامیام، همیشه زنده و پابرجاست.

کتابهای منتشر شده در انتشارات دماوند:

چهار جلد کتاب “چراغ” (جلد پنجم توقیف شد). به تازگی از نویسنده گرامی آقای امیر عزتی شنیدم که بعداً جلد پنجم را نیز اهل کتاب، توانستند در ایران منتشر کنند.

نمایشنامه و فیلمنامه: “آینه‌های روبرو”، “فتحنامهٔ کلات”، “خاطرات هنرپیشهٔ نقش دوم” “نُدبه” و “اِشغال”، از بهرام بیضایی

خروج اضطراری”، از اینیاتسیو سیلونه

مقالات تاریخی” و “اندیشه‌های طالبوف تبریزی”، از دکتر فریدون آدمیت

مردی که همه‌چیز، همه‌چیز، همه‌چیز داشت” از میگل آنخل آستوریاس، ترجمهٔ لیلی گلستان

عطا و لقای نیما” از مهدی اخوان ثالث

سرود اعتراض” از پابلو نرودا، ترجمه احمد کریمی حکاک

کلاه کلمنتیس” از میلان کوندرا، ترجمهٔ احمد میرعلایی

نقد و تحلیل جباریت” از مانس اشپربر، ترجمهٔ کریم قصیم 

پنج شماره جنگ چراغ را بطور رایگان می توانید در باشگاه ادبیات، به سردبیری امیر عزتی بخوانید.

https://www.bashgaheadabiyat.com/

پایان بخش هفدهم

ادامه دارد

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش شانزدهم، وقوع جنگ، مهاجرت پسرم سندباد به خارج از ایران (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش سیزدهم، سفر کوتاه به آمریکا، کانون دوم، شعر گوته، بازگشت به ایران، تدریس در دانشگاه (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش دوازدهم، آشنایی با دوستان جدید، سفر به انگلیس، (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش یازدهم، معافیت از خدمت اجباری، فارغ التحیصلی دورۀ فوق لیسانس (partowweb.blogspot.com)














 



۷ نظر:

الف ذکائی گفت...

خانم نوری علا عزیز، خسته نباشید، مرسی که مرتب خاطراتتان را منتشر میکنید. اطلاعات زیادی در آنهاس.

تهمینه کاتوزی گفت...


پرتو جانم ، بخش هفدهم برایم بسیار جالب است ، و مرا به دانشکده هنر های زیبا برد ، استاد مجسمه سازی عزیز خانم سیما کوبان ، که همه دانشجویان دوستش داشتند ، عجب شیر زنی بود ! و شما چقدر زیبا و درست او را تعریف کردید ... همیشه سیگار به لب و رک و راست حرف هایش را می زد و از کسی ابایی نداشت . کتاب فروشی دماوند و نوشتن نقد های جاودانی کلیدر ، جبه خانه گلشیری و نقش زن در فیلم های کیمیاوی نشان می دهد که یک لحظه از پا ننشستی و در هر شرایط سختی همواره در تلاش و تکاپو بوده ای، برای پیشرفت خودتان ، زنان و جامعه ایرانی ....ما به شما افتخار می کنیم .

Soosan Ghaemmagham گفت...


خیلی جالب ، من‌ هم‌ یاد دانشکده هنرها افتادم خانم‌ کوبان استاد ما بود ، مهربان ، ساده ، صمیمی و پر بار خاطره های شادی از او دارم .
یادش گرامی

ناشناس گفت...

با سلام و آرزوی سلامتی. بخش هیفدهم خیل جالب بود. واقعن شما تاریخ را مرور میکنید. عکس های مایو و چادر، ثبت بخشی از تاریخ جهل و جنون اسلامی است. پایدار باشید.

Sima Khashe گفت...

پرتو جان مثل همیشه با نوشته های ساده ‌روانت من راهم به سال های دور و زمانی که در دانشکده هنرهای زیبا تحصیل می کردم بردی ، یاد سیما کوبان عزیز گرامی باد از این بانوی نازنین بسیار آموختم ، مرسی از اینکه خاطراتت را با ما به اشتراک میگزاری🙏🌺

پرتو نوری علا گفت...

دوستان عزیزم، ناشناس، تهمینه، سیما، سوسو و الف ذکایی، خوشحالم که خواننده گرامی خاطرات من هستید. از ابراز نظرات محبانه شما سپاسگزارم.

Ali Yazdanijoo گفت...

روح خانوم سیما کوبان شاد
مثل همیشه داستان ها عالی بیان و نوشته شده بود واقعا خسته نباشید
فقط لجبازی های زنده یاد محمد علی سپانلو تمومی نداشته
منتظر قسمت ۱۸ هستیم🙏🏻