This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۹۷

خونِ کسان1 / داستان کوتاه از مجموعه داستان "باغ های تنهایی/ محمود مسعودی

بابا و مامان را ضجّه‌هاي ننه با خود کشيد و برد ولي من يکسر رفتم پيشِ آنها. پدربزرگ با رکابي، که به تنَ‌ش گشاد مي‌زد، رويِ لبه‌يِ حوض نشسته بود و پيژامه را تا زيرِ ران‌ها لولانده پاهاش را گذاشته بود تويِ آب، رويِ پاشويه‌يِ اوّل. شکسته مي‌زدند. مثلِ قاشقِ چاي‌خوري که تويِ استکان مي‌شکند، شکسته مي‌زدند. انگار قلمِ‌شان کرده گذاشته بودندِشان کناري، مثلِ يک جفت نيم‌چکمه.

محمود مسعودي

خونِ کسان1

کُشته باد انسان!
چه بي‌دين‌َش مي‌کند؟
هفدمين آيه‌يِ «اخم کرد»ِ قرآن،
به ترجمه‌يِ حبيب‌اللّه پايدار تجريشي.


نشدم. بايد سه روز پيش مي‌شدم نشدم. حالا چه خاکي بر سرَم کنم، کدام گوري گم بشوم. تويِ همين مستراح خودم را سر‌به نيست کنم آبروي‌َم را خريده ‌ام. باز اگر نبرده بودندَش يک چيزي. تازه اگر پدربزرگ بود و هوشي هم بود. آخر نور به قبرَت اين چه کارِ بي‌قاعده‌اي بود که کردي، چه شبي بود که ساختي. همه را از خود بي‌خود کردي رسوايي به بار آوردي.
تازه نصيحتَ‌ش مي‌کرد که «تمامَ‌ش کن همان‌جا که لابه مي‌کند: در رهِ عشقِ تو هرچه‌م بود شد.»
از در که درآمد و دوره‌َش کرديم، بس‌که دلواپسِ هوشي بوديم، نفهميديم صداش مي‌لرزيد. مالِ دست‌هاش که تازگي نداشت، از سنَّ‌ش بود. برايِ ماهي‌ها هم که نانِ خشک مي‌ريخت مي‌لرزيدند. ولي خنده‌هاش چي؟ هيچ‌کدام آنقدرها نمي‌شناختيمَ‌ش که بفهميم از تهِ دل نيست. بعد که کار از کار گذشت، هرکدامِ‌مان درآمديم که بايد از اين رفتار و آن گفتار و نمي‌دانم ديگر از چه چيزِ ديگرَش مي‌فهميديم. ولي هيچ‌کدام به وقتَ‌ش که نفهميده بوديم. اصلاً انگار همه از همان اوّل نخورده مست بوديم.
وقتي کشيدَش کناري و تويِ گوشَ‌ش وِروِري کرد و او هم انگار که قند تويِ دلَ‌ش آب کرده باشند پول را از دستَ‌ش قاپيد و فِرز از خانه پريد بيرون، چه کسي فکرَش را مي‌کرد که پِيِ يک همچين کاري‌ْ‌ش فرستاده.
ـــ آقا جون مجيدَم را فرستاده‌ايد کجا؟
ـــ برمي‌گردد دختر، برمي‌گردد. رفته دو کوچه آن‌طرف‌تر برمي‌گردد.
کاشکي برنمي‌گشت. نمي‌گويم بلايي سرَش مي‌آمد. نه. ولي کاش طوري مي‌شد که برنمي‌گشت و بلايي هم سرَش نمي‌آمد. اصلاً دستِ خالي بر مي‌گشت. يا اين ارمنيه تويِ خانهَ‌ش نبود. يا نداشت که بدهد يا داشت و نمي‌داد. چه مي‌دانم. خلاصه طوري مي‌شد که اين‌طور پيش نمي‌آمد. مامان گفته بود خانه بمانم‌ ها، کاش مانده بودم. پام مي‌شکست و مي‌ماندم. ولي مگر مي‌دانستم؟ گفتم:
ـــ اگر جايِ هوشي دايي جان را برده بودند شما مي‌مانديد خانه؟
بيشتر براي ديدنِ او بود، وگرنه از من که کاري برنمي‌آمد. نمي‌گويم دلواپسَ‌ش نبودم. مگر مي‌شود؟ ولي آخر جز توي اين خانه و آن خانه جايِ ديگري که نمي‌شد همديگر را ديد. مي‌دانستم که آنها مي‌آيند و او هم که بيشترِ وقتَ‌ش را با او سر مي‌کند حتماً هست. بود هم. وقتي رسيديم، هنوز عمّه و آقايِ شهرت نيامده بودند ولي او از صبحَ‌ش همان‌جا بود. هردوشان هم لبِ حوض و از ماجرا بي‌خبر.
بابا و مامان را ضجّه‌هاي ننه با خود کشيد و برد ولي من يکسر رفتم پيشِ آنها. پدربزرگ با رکابي، که به تنَ‌ش گشاد مي‌زد، رويِ لبه‌يِ حوض نشسته بود و پيژامه را تا زيرِ ران‌ها لولانده پاهاش را گذاشته بود تويِ آب، رويِ پاشويه‌يِ اوّل. شکسته مي‌زدند. مثلِ قاشقِ چاي‌خوري که تويِ استکان مي‌شکند، شکسته مي‌زدند. انگار قلمِ‌شان کرده گذاشته بودندِشان کناري، مثلِ يک جفت نيم‌چکمه. آرنج‌هاش رويِ زانوهاش بود و يک تکّه‌يِ کوچکِ لواشِ خشکيده به بزرگيِ کفِ دست تويِ دست‌هاش. ريز مي‌شکست و تويِ يک مشت جمع مي‌کرد که بعد بريزد برايِ ماهي‌ها. قبلاً هم ريخته بود. دورَش بودند. سرخ و برّاق و جاي‌جاي‌ِشان به ارغواني و نقره‌اي مي‌زد. دورِ پاهاش هم بودند که دورتر از خودش رويِ پاشويه مانده بودند. نتوانستم ببينم شکسته‌ اند زود جايَ‌م را عوض کردم. رفتم تکيه دادم به ميز، زيرِ چترِ آبيِ آفتاب‌گير. او عکسِ جهتَ‌ش رو به شمشادها نشسته «گُل‌هايِ بدي» را به فرانسه برايَ‌ش مي‌خواند.
ـــ ببين مجيد که با صفت چه کار دارد مي‌کند. تصويرها را مي‌بيني؟
بعد هم هي از خواندنَ‌ش ايراد مي‌گرفت. چند روز پيشَ‌ش باز همان‌طور نشسته بودند و اَلمُعجَم في نمي‌دانم چي را مي‌خواند. مدام مي‌گفت اينجا را که اين‌طور خوانده‌اي اين معني را مي‌دهد، بايد اين‌طور بخواني تا اين معني را بدهد. او هم از سر مي‌گرفت.
ـــ نصفِ عمرَت بر بادست پسر، اگر عربي ياد نگيري.
اين به‌گمانَ‌م روزي بود که جاهاشان را با هم عوض کرده بودند و مجيد نان خشک مي‌ريخت و پدربزرگ رو به شمشادها اِمرُؤُالقَيس را به عربي مي‌خواند و ترجمه مي‌کرد. وقتي رسيدم داشت همين را مي‌گفت. درجا فکر کردم که اگرچه پدربزرگ پشتَش فوري گفته باشد:
ـــ هرچند در هر حال بر بادست.
او حتماً در اوّلين فرصت سرَش را هم که شده به ديوار بزند، آخوندي کسي، جايي پيدا مي‌کند که ديگر نصفِ عمرَش بر باد نباشد. همين‌طور هم شد.
ـــ بعد به اين هم ياد بده.
تازه از لايِ درخت‌ها درآمده بودم جلويِ حوض. پشتَ‌ش به من بود و نمي‌ديد.
ـــ به کي بابوجي؟
ـــ اين پسره اصلاً يه تي‌تيش‌مامانيِ تموم‌عياره. بيس‌شيش سالِشه‌ ها، هنو عينِ بچّگي‌ياش صداش مي‌کنه بابوجي.
راستش اين عادت رويِ ما هم افتاده و گاهي همين‌طور صداش مي‌کنيم.
ـــ به اين دامِ خرامان که با زلفِ چوگان و قامتِ عشق و لبِ خورشيد و پيراهنِ دريا مي‌آيد.
مسخرگي مي‌کرد. مگر مي‌شد روژِ لب ماليد. مگر مي‌شود. هوا گرم بود، همين‌طور گرم، من هم از همان دَمِ در چادرِ سياهَ‌م را برداشته داده بودم به ننه، موهام را هم باز کرده بودم. آبي تنَ‌م بود، ژِرسه‌َم. وقتي شنيد پا شد. همان‌جا رويِ پاشويه خواست بگردد طرفَ‌م، گويا ليز بود چيزي نمانده بود بيفتد. توي هوا دست‌وبال تکان داد و بعد به گردن و شانه‌يِ پدربزرگ پيچيد و خودش را نگه داشت. چه خنديديم!
ـــ تو را که مي‌بيند دست‌وپاش را گم مي‌کند.
خنديديم.
ـــ نخواستم بگويم سر و تَهَ‌ش را.
ـــ اَه پدربزرگ!
تنها کسي بود که موضوع‌ِمان را فهميده بود. يا دستِ کم تنها کسي تويِ فاميل که هيچ‌وقت نفهميد کوچه‌يِ علي‌چپ کدام ور است. جلويِ ديگران حرفي نمي‌زد. حتّي جلويِ مادربزرگ حرفي نمي‌زد. ولي تا تنها مي‌شديم شروع مي‌کرد:
ـــ نهارِ فردا با مادربزرگ‌ِتان جايي دعوت ايم. ننه را به هر حيله‌اي شده باشد مي‌بريم. کليدِ خودم را مي‌گذارم رويِ راديو، بدزديد نهارِتان را اينجا بخوريد.
هيچ‌کس را به اندازه‌َش دوست نداشتم و با اين‌همه نمي‌دانم چرا حسودي‌ْم مي‌شد که هميشه با اوست. من که مي‌رسيدم خواندن‌ِشان را فقط تا تمام کردنِ همان فصل و بند و باب ادامه مي‌دادند و بعد مي‌گذاشتند کنار.
ـــ حالا از پيشِ چشمَ‌م برويد گم بشويد.
باغِ به آن درندشتي گم شدن هم دارد. آن هم آن باغ. اصرار داشت که هيچ جور نظم‌ و ترتيبي به خودش نگيرد.
ـــ آدم هول مي‌کند اين باغ‌هايِ خوش‌تراش را که مي‌بيند.
روزي دو ساعت با قيچي و بيل و کلنگ و داس به جانَ‌ش مي‌افتاد و همه‌يِ کارها را هم يک‌تنه مي‌کرد که خوش‌تراش نباشد. که با جنگل يک مو هم نزند. مثلاً آن‌طور که او پيچ‌هايِ امين‌الدّوله يا به قولِ خودش اُم‌ّ‌الشُعراء را کاشته بود و به جانِ درخت‌ها و رويِ ديوار دوانده بود آدم خيال مي‌کرد که يک کرور مار هم دست‌دستي لاشان لانه داده است. بعضي از شاخه‌ها را ولي هرس مي‌کرد که درخت‌ها جان بگيرند. مي‌شد که از همان بالا داد بزند:
ـــ اينجا جمهوريِ من است.
ما پايِ درخت مي‌خنديديم و مي‌پرسيديم:
ـــ جمهوري ديگه چي ئه پدربزرگ؟
هنوز نشده بود. هشت ده سالِ‌مان بيشتر نبود. وقتي که شد ديگر نمي‌گفت. مي‌گفت قلمرو.
با مُسمّي‌تر هم بود. چون جز همان‌جا ديگر هيج‌جا قلمَ‌ش نمي‌رفت و آنجا هم جز قلمِ او ـــ همين‌که مادربزرگ نه نمي‌گفت ـــ قلمِ هيچ تنابنده‌يِ ديگري. با اين‌همه مامان فکر کرده بود که از دستَ‌ش برمي‌آيد. يعني کسِ ديگري هم نبود که به‌ِش دل خوش کنيم.
ـــ سي سال استادِ دانشگاه بوده، چندين و چند دکترا و تأليف و ترجمه دارد. پيرمرد است. وانگهي قرآن ترجمه کرده، قرآن.
ـــ من پدرَم را مي‌شناسم خانم، زيرِ بار نمي‌رود. تازه مگر با اين جماعت هم‌زبان است که کاري از دستَ‌ش ساخته باشد.
خلاصه راضي شد. تلفني از عمّه و آقايِ شهرت هم خواستند که بيايند. فکر مي‌کردند که بايد کلّي التماسَ‌ش کنند تا برود ديدنَ‌ش.
نمي‌شناختندَش. هيچ‌کدام نمي‌شناختيمَ‌ش. شايد فقط کمي مجيد. آن هم چون به خودِ او رفته. همان‌طور لاغر و قامت‌ْ کشيده و زيرِ گونه فرورفته و دماغ هم گُنده و عقابي. بعدَش هم طاس و يک کاکل بالايِ پيشانيِ هرکدامِ‌شان. مالِ اين که بيست و شش سالَ‌ش است هيچ پُرپُشت‌تر از مال او که هفتاد سالَ‌ش بود نمي‌زد. مي‌توانست راحت عکس‌هايِ جواني‌ْش را جايِ مالِ خودش جا بزند. هر دو هم از سبيلِ هوشي بدِشان مي‌آمد. حالا که دارم اينها را مي‌نويسم يادَم مي‌آيد که پدربزرگ حتّي يک‌بار گفته بود که سبيلِ هوشي او يادِ گربه‌هايِ چاقِ يزد مي‌اندازد و بعد نمي‌داند چرا يک‌هو برايِ ماهي‌هايِ خودش دل‌شوره مي‌گيرد. طفلک هوشي.
ـــ تو تا مرده‌شورخانه هم اين سبيلِ کُلُفتَ‌ت را نگه‌مي‌داري ولي حسرت به دلَ‌م مي‌گذاري کاپيتال را نمي‌خواني. اصلاً يک کدامِ‌تان هست که خوانده باشدَش؟ مرده‌شورِتان ببرد. حالا که ديگر فتّ‌وفراوان همه‌جا مي‌فروشندَش.
ـــ زحمت‌کِشا که برسن به قدرت و شروع کنن کاپيتال رو عمل کنن اون‌وَخ مي‌بينيم کي خوندَه‌تِش و مرده‌شور کي رو باس ببره.
ـــ همان بدبخت: کي‌رو. آخر مرده‌شوربرده، کاپيتال را که سرمايه‌دارها دارند اِعمال مي‌کنند. اين زحمت‌کِش‌ها که مي‌گويي، قرار است دستگاهِ ديگري جايَ‌ش بنشانند نه آن‌که همان را عمل کنند. مغزِ تو است که عمل مي‌خواهد، نه کاپيتال.
او هم مگر ديگر قدم تويِ خانهَ‌ش مي‌گذاشت.
ـــ من جَوونم مي‌خوام دُرُس کنم دنيامو عوض کنم. يه مُش فسيل. اون تي‌تيش‌مامانيه از اون بدتر. مرتيکه ديوونه‌س. هيچ عاقلي مي‌ره رو درختِ خونهَ‌ش اون‌طور لفظِ قلم داد بزنه اينجا قلمرويِ من است؟
فقط مادربزرگ مي‌توانست خطَّ‌ش را نخوانَد. آن هم گاهي. راستش، هروقت که مي‌فهميد امکانَ‌ش هست. پاهاش را کرده بود تويِ يک کفش که هزينه‌يِ يک حوضِ شيشه‌اي را با فروشِ کتاب‌ها تأمين کند. برايِ ماهي‌ها. مي‌خواست باغ را ببينند. به آکواريوم رضايت نمي‌داد. مي‌گفت کوچک است. تنگ است. تازه پُرَش مي‌کنند از آت و آشغال‌هايِ بي‌مصرفِ تقلّبي، آن هم آن‌طور منظّم چيده‌شده، به ماهي‌ها هم دروغ مي‌گويند. مادربزرگ هم سر از تويِ کتاب برنداشته، از بالايِ عينکَ‌ش چشم‌غرّه رفته بود که کتاب‌ها فقط مال او نيست که خودسرانه بفروشد.
ـــ شوخي کردم بانويِ محترم. خواستم ببينم پيري عقلِ شريفِ‌تان را زايل نکرده باشد بفرماييد بله.
دروغ مي‌گفت. جدّي گفته بود. فهميد قبول نمي‌کند، درآمد که شوخي مي‌کرده. روزي هم که گفته بود همه‌چيزِشان را بفروشند بروند کوه‌هايِ جواهردِه، مادربزرگ هنوز دهن باز نکرده، با همان گوشه‌يِ چشمي که نازک کرد، گفت شوخي کرده.
دوستَ‌ش داشت ولي. مي‌گفت پافشاري کند نمي‌گوید نه. گاهي به بعضي از خُل‌بازي‌هاش تن در مي‌داد و بعضي‌ها را هم اصلاً نديده مي‌گرفت. حقّ‌التّأليف‌هاش مال خودش بود و هرجور که مي‌خواست مي‌زدِشان به در و ديوار. مي‌گفت لازم دارد سنسکريت ياد بگيرد ولي حيف که ديگر سنَّ‌ش نمي‌کشد. اين‌طوري شد که دو سال مجيد را به خرجِ خودش فرستاد هند که جاش سنسکريت بخواند و نمي‌دانم چه اسنادي را در باره‌ي چه موضوعي گِرد آوَرَد. او هم فخري مي‌فروخت که نگو، که آخرش چيزي يادگرفته که او نداند.
هند که بود، عمّه و آقايِ شهرت مي‌گفتند که عمرِ خودش را به حرفِ مفت طي کرده، حالا که ديگر چيزي‌‌ْش نمانده چشمِ طمع به مالِ يکي‌يک‌دانه‌يِ آنها دوخته.
ـــ آخر سنسکريت هم شد زبان؟
اگر هوشي هم بود طرفِ‌شان را مي‌گرفت و هرجور شده نتيجه مي‌گرفت که اتّحادِ جماهيرِ شورويِ سوسياليستي خوب است و ايالاتِ متّحدِ آمريکا بد، و اين‌که اين بي‌کار‌ه‌هايِ عهدِ بوقي را هم بايد کُشت. و اگر بابا هم بود تشر مي‌زد که خفه شو، که او هم نمي‌شد و خلاصه يکي‌ْشان بايد در را به هم مي‌کوبيد تا رفعِ شر مي‌شد.
برايِ همين‌ها بود به گمانَ‌م که هيچ‌کس فکرَش را نمي‌کرد که پدربزرگ قبول کند قدمي برايِ خلاصيِ هوشي بردارد. بابا که اصلاً مي‌گفت اگر پشتِ جنازه‌َش هم يک قدم برندارد، بهِ‌ش حق مي‌دهد. بس که اين پسره‌يِ بي‌شعور به پدرَش، به پدربزرگِ خودش، توهين‌هايِ جورواجور کرده.
ـــ آن اعلاميّه‌هايِ به سنگ بسته هم که بابا توي باغَ‌ش پيدا مي‌کرد، گفتم کارِ همين تخم‌ِ سگ است تو گفتي نه. من روم نمي‌شود بروم خانه‌َش، آن‌وقت تو مي‌گويي ازَش بخواهيم که برود ديدنِ آيت‌اللّه انتظاري؟
ـــ مي‌گويي چه کنيم؟ دست رويِ دست تماشا کنيم سقّز بجوييم؟ شايد نتيجه داد.
ـــ هر نتيجه‌اي که بدهد مثلِ اين است که پيراهنِ يوسف را برده باشي برايِ يعقوب.
ـــ مي‌کُشندَش مَرد. آن‌وقت تو يوسف و يعقوب را برايَ‌م پيراهنِ عثمان مي‌کني؟ حالا شما اين همه سال يادِتان مانده دست‌بردار هم نيستيد، از کجا معلوم که او هم يادَش مانده باشد. صحبتِ سي سال پيش است.
ما حتّي به دنيا هم نيامده بوديم. تويِ راهِ خانه‌يِ پدربزرگ از بابا پرسيدم:
ـــ سي سال پيش چه اتّفاقي افتاد؟
مامان جوشي گفت:
ـــ هيچي مادرجان هيچي. يک مشت حرفِ مفت.
اصلاً فرصت نداد که بابا لب از لب بجنباند. پدربزرگ هم تا شنيد هوشي را گرفته ‌اند، خُرده‌لواش‌هايِ تويِ مشتَ‌ش بي‌اختيار ريخت تويِ حوض. يک پاش را که از حوض مي‌کشيد بيرون، فکر کردم که اگر سرِ جاي اوّلَ‌م مانده بودم حتماً مي‌ديدم که يکي از نيم‌چکمه‌ها با آن رفته و پدربزرگ حالا با ساقِ بريده‌يِ يک پاش رويِ آب ايستاده. گفته بود:
ـــ عجب، عجب. اين خراب‌شده از اين حوض هم کوچک‌تر و بسته‌تر است.
و پابرهنه رفته بود و تويِ باغ ناپديد شده بود. مجيد انگشتِ نشانه لاي «گُل‌هايِ بدي»، عطفَ‌ش را به لب‌هاش چسبانده بود و ما را مي‌پاييد. يک‌جوري هم که انگار احساسِ گناهي چيزي مي‌کرد. انگار اين همه را تقصيرِ خودش مي‌دانست. عمّه و آقايِ شهرت که آمدند و گريه‌يِ مامان دوباره بالا گرفت، خواستم داد بزنم:
ـــ آخر سي سال پيش چه اتّفاقي افتاده؟
که بابا گفت:
ـــ خانم با هياهو که چيزي درست نمي‌شود.
تلخ برگشتم طرفَ‌ش که پشتَ‌م بود، ديدم خودش اشک تويِ چشمَ‌ش نشسته و رنگ از صورتَ‌ش پريده. غُرغُرِ ننه ديگر کلافه مي‌کرد. رفته بود برايِ مامان آب بياورد. شبيهِ علامتِ تعجّبي بود که کمرَش را مثلِ علامتِ سؤال خمانده باشند. پيش‌دستي تويِ دست‌َ‌ش مي‌لرزيد و ليوان رويِ پيش‌دستي. مي‌گفت:
ـــ هرچي عَسک از شهربانو داشتيم گيريفت از من شَندرمَندره کرد. به او گوفتم اَخَر مي جانَ ‌جانان، هوشي‌آقا جان، تي بلا مي سر، تي سيبيلهَ قوربان، چي‌ره پاره مي‌کوني. گوفت اينقلاب شوده ننه اينقلاب شوده. اينقلاب چي يَه اَخَر. حَلَه خب شوده کي اينقلاب شوده؟
ـــ کمياب است زباني که توي‌َ‌ش انقلاب، استفراغ هم معني بدهد.
به‌گمانَ‌م بس‌که ننه اين کلمه را پشتِ هم تکرار کرده بود به يادِ اين حرفِ پدربزرگ افتاده بودم. بعد بدون اين‌که کسي چيزي گفته يا اعتراضي به حرف زدنَ‌ش کرده باشد گفت:
ـــ اگر بِيسم ساکت نِيسم، اگر بشم کي همره گب بزنم؟ من کِي ديوانه ني ام ديوارَ همره گب بزنم.
همين عادتَ‌ش بود که بابا را کفري مي‌کرد:
ـــ زنيکه‌يِ پيرِ خرفت از بس که چس نفس و فضول است من غمَ‌م مي‌گيرد از کلينيک برگردم خانه. حالا اگر درست مي‌فهميديم چه مي‌گويد باز يک چيزي.
خواست بفرستدَش دِه، گفت نمي‌رود. از جاش تکان هم نمي‌خورَد. کسي را هم تويِ ده نداشت. عمّه خواست ببرد پيشِ خودش، نرفت. پرسيديم چرا؟ گفت که آقاي شهرت ادايِ حرف‌زدنَ‌ش را درمي‌آورَد خوشَ‌ش نمي‌آيد. حالا آقايِ شهرت خودش همان طرفي‌هاست و لهجه‌اي دارد که نگوها.
عاقبت يک روز با بابا دعواش شد و بعد يک‌هو غيبَ‌ش زد. وقتي فهميديم با بقچه‌َ‌ش رفته خانه‌يِ پدربزرگ خشکِ‌مان زد که چه‌طور توانسته خودش را از ونک تا تجريش برساند و گم نشود. بعد کاشف به عمل آمد، يعني خودش گفت، که يکي از ده‌توماني‌هايِ گره‌زده به گوشه‌يِ دستمالِ سرَش را داده به يک راننده‌يِ تاکسي و او هم دو ساعتِ تمام تجريش را کوچه‌به‌کوچه گشته تا سرانجام ننه نانواييِ سرِ گذر را به جا آورده و راننده نشاني را از آنها پرسيده. مي‌گفت که به راننده گفته بوده:
ـــ مي آقا ايسم پايداره. خيلي منشوره. اوستادِ دانيشگا يه. قوران بينيويشته چاپ بزه.
مدّت‌ها با ما سرسنگين بود. نه با هوشي و من. ما را خودِ او بزرگ کرد. فقط هم ما دو نفر زبانَ‌ش را خوب مي‌فهميديم. پدربزرگ مي‌گفت:
ـــ شما دو نفر ننگِ خانواده‌يِ پايدار ايد. زبانِ مادريِ‌تان با زبانِ مادريِ مادرِتان دوتاست.
مامان هم پنهان نمي‌کند که وقت نداشته تروخشکِ‌مان کند، ننه جورَش را کشيده. آن روز هم تا در را رومان باز کرد، مامان بغض‌کرده به او گفت:
ـــ ننه جان، پسرَت را بردند ننه جان.
ننه چنگ به ران‌هاش زد و ضجّه‌اي کشيد که مو را به تنِ آدمي راست مي‌کرد. جرئت نکرد برود طرفِ حوض و به پدربزرگ بگويد، سروسينه‌زنان دويد تويِ خانه که مادربزرگ را خبر کند. حتّي او هم چشمِ اميدَش به پدربزرگ بود. ليوانِ آب را که به دستِ مامان داد، چشم‌هايِ سفيدي‌افتادهَ‌ش را مّدتي به يکايکِ‌مان دوخت و بعد خميده‌کمر و سر راست‌ کرده، در حالي‌که دست‌هاش مثلِ هميشه از آرنج خم‌شده و به عقب متمايل بودند، مثل عنکبوت حوض را دور زد و آن‌طرفَ‌ش خيره به مجيد پرسيد:
ـــ حَلَه مَرَه بوگو بَدانم کي چيره پيله‌آقا بوشو باغَه مياني جوخوفته؟
مجيد کتاب را کمي از لب‌هاش جدا کرد و لب جنباند که جوابي بدهد، ولي به‌گمانم نفهميد که ننه چه گفته، باز بستِ‌شان و کتاب را باز بهِ‌شان چسباند. ننه گوشه‌يِ چشمي برايَ‌ش نازک کرد که اگر وقتِ ديگري بود حتماً خندهَ‌م مي‌ترکيد. هرچه ما دلواپسي‌ْ‌مان را با خودداري بروز مي‌داديم، او هرچه تويِ خودش داشت رو مي‌کرد. به‌گمانَ‌م ديگر داشت مي‌رفت طرفِ باغ سراغَ‌ش که از خودِ او بپرسد که چه معني دارد که يک همچين وقتي قدم ‌زدنَ‌ش گرفته که ديد مي‌آيد. همين‌طور با او که آمد و مشت‌مشت از آبِ حوض رويِ پاهاش ريخت و سرپايي‌ها را پوشيد و دست‌ها را دو سه بار آرام توي حوض فرو برد و رفت طرفِ خانه، چشم گرداند و بعد هم دنبالَ‌ش راه افتاد.
ماهي‌ها هنوز مورّب مانده منتظرِ خُرده‌نان‌هايِ پدربزرگ نصفِ دهانِ‌شان را از آب بيرون داده بودند. آن چند تا هم که زير بودند به‌نظر مي‌گشتند دنبالِ پاهاش.
ـــ حالا يک شب نروي به خيالَ‌ت غارتِ‌مان مي‌کنند؟
آقايِ شهرت حتماً توي گوشَ‌ش گفته بود که برايِ مغازه‌هاش دلواپس است و مي‌خواهد برود که عمّه سرَش داد کشيد.
ـــ آخر اين همه که کِش دادن ندارد خانوم. دستِ کم بگوييم که فقط برايِ خبرکردنَ‌ش نيست که همه يک‌مرتبه آمده‌ ايم، بعدش خلاصه يک‌جوري حالي‌ْش مي‌کنيم که مي‌خواهيم برود ديدنِ يارو ديگر.
و همان کارِ هميشگي‌ْش را کرد که عمّه لجَ‌ش مي‌گرفت. يعني شکمَ‌ش را از زير تويِ دو دستَ‌ش گرفت و انگار که وزنَ‌ش مي‌کرد چند بار تکانَ‌ش داد و يکي ‌دو بار با کف و پنجه‌يِ باز روي‌َش کوفت و نشست رويِ يکي از راحتي‌هايِ زيرِ چترِ آفتابگير. مجيد گفت:
ـــ لازم نيست چيزي حاليِ بابوجي کنيد. چون تويِ خانه مي‌مانَد به خيالِ‌تان نمي‌داند شهر دستِ کي است؟
درست فهميده بود. چون وقتي برگشت، کت ‌و ‌شلوار ‌پوشيده برگشت و خودش گفت:
ـــ نگران نباشيد. مي‌روم خانه‌يِ آقايِ انتظاري درست مي‌شود.
بابا خواست برساندَش، گفت تاکسي مي‌گيرد. مادربزرگ پا شد که تا دَمِ در دنبالَ‌ش برود، نخواست، نگذاشت. فقط ننه پشتَ‌ش مي‌رفت. پشت و دامن کُتَ‌ش را بُرُس مي‌کشيد و سعي داشت که خودَش را راست نگه دارد تا دستَ‌ش به شانه‌هاش هم برسد که نمي‌شد.
آفتاب غروب کرد و کلاغ‌هايِ باغ يک‌يک برگشتند و دلگيري و وهمِ غروب را هم با خودشان آوردند امّا پدربزرگ برنگشت. ما مانده بوديم و حوض و جز ننه، که مدام مي‌رفت و برمي‌گشت و به گيلکي پرحرفي و بي‌تابي مي‌کرد، کسي لب از لب نمي‌جنبانيد.
همان پشت رفتنِ پدربزرگ عمّه که گفت:
ـــ لااقل تو باش مي‌رفتي مجيد جان.
و مجيد که جواب داد:
ـــ مي‌رفتم کجا؟ مگر نفهميديد که ترجيح مي‌داد تنها برود؟
و عمّه که گفت:
ـــ آخر يک کسي بايد اين کارِ شاق را برايَ‌ش راحت‌تر مي‌کرد يا نه؟
و آقايِ شهرت که گفت:
ـــ خودش هزار مرتبه ما را نصيحت کرده که گاهي بايد بوسه به کونِ خر زد. مگر نه؟ بفرماييد موقعيّتَ‌ش ديگر.
و بابا که گفت:
ـــ آقاي شهرت...
مجيد قهرکرده پشت به همه رويِ لبه‌يِ حوض نشست و سر تويِ کتاب تا برگشتنِ پدربزرگ جُم هم نخورد.
بابا خيلي زود تويِ صندليِ راحتي خوابَ‌ش برد. مامان دَم‌به‌دَم رنگ‌به‌رنگ شد و هق‌هقِ گاه‌به‌گاهَ‌ش بند نمي‌‌آمد. مادربزرگ مدام عينکَ‌ش را تا رويِ موهاش بالا مي‌برد و نگاه به مامان مي‌کرد. دکلِ جرِّثَقيل و شاقولِ هيکل‌هايِ آويخته به آن را تويِ مجلّه‌اي که رويِ زانوهاش بود مي‌ديدم. عمّه برايِ زمستان که اصلاً نزديک نبود، که نيست هم، بافتني بافت و آقايِ شهرت بي‌وقفه دست رويِ شکمَ‌ش کشيد و چشم‌هايِ زاغَ‌ش را به هوا و زمين زُل زد. از روز هم روشن‌تر بود که به حساب‌و‌کتاب‌هاش مي‌رسيد.
ديگر شب بود. ننه چراغ‌هايِ دورِ حوض را همان‌وقت که صدايِ سيرسيرک‌هايِ باغ بلند شد و آخرين کلاغ‌ها با غارغارِ تک‌وتوکِ‌شان مي‌رسيدند روشن کرده بود. يک چهارپايه هم برايِ خودش گذاشته بود زيرِ يکي از تيرهايِ چراغ و ديگر هيچ نمي‌گفت. من خيره به حوض مانده بودم که نورِ چراغ و ماه تويَ‌ش افتاده بود، چون ماهي‌هاش گه‌گاه از آب بيرون مي‌جهيدند، پشتکي زير نور مي‌زدند و باز به آب مي‌زدند. گاهي خيلي طولَ‌ش مي‌دادند. گاهي هم نه. سرخيِ فلس‌هاشان فقط يک لحظه به زمينه‌يِ سياهِ آن طرفِ حوض مي‌نشست، بعد زودي مي‌افتادند.
صدايِ به هم خوردنِ لنگه‌هايِ آهنيِ در که توي شب پيچيد، ننه يک‌هو جَست و دولادولا دويد. همه‌ْمان پا شده بوديم. يکي از ماهي‌ها همان‌وقت بيرون جهيده بود. نديدم. صداش را شنيدم. پدربزرگ کُتَ‌ش رويِ يک دستَ‌ش بود و گرهِ کراواتَ‌ش را شُل کرده بود. تويِ نور که آمد بنا کرد به خنديدن و از گرميِ هوا گفتن و از تشنگي، و مجيد را صدا زده چيزي تويِ گوشَ‌ش گفت و پولي دستَ‌ش داد که او هم زود قاپيد و دويد و گم شد. مادربزرگ پرسيد:
ـــ حبيب بگو ببينم چه شد آخر.
پدربزرگ گفت:
ـــ چه مي‌خواستي بشود؟ حل شد. امشبه را بايد بماند، تاب بياورد.
مادربزرگ پرسيد:
ـــ حرفي از آن موضوع نشد؟ پيش نکشيد؟
مامان اشک مي‌ريخت و پدربزرگ را مي‌بوسيد. ننه چهارپايه‌يِ خودش را به پدربزرگ مي‌داد که بنشيند.
ـــ ديگر براي چه گريه مي‌کني؟ نه ننه. اين‌طوري ما را زابه‌راه مي‌کني. گليمي چيزي پهن کن که پايي دراز کنيم. سفره را هم همين‌جا بينداز دورِ هم باشيم. نه، نشد. پيش نکشيد. تجريش که اين‌طور خفه باشد تهراني‌ها چه مي‌کشند!
مادربزرگ به‌تعجّب لب فشرده بود و ابرو گره کرده بود. فهميدم که بايد به همان جريانِ سي سال پيش مربوط باشد که مامان با «هيچي مادرجان هيچي، يک مشت حرفِ مفت» نخواسته بود که من بدانم. نشد دوباره بپرسم. با ننه رفتم گليم‌ها را آورديم. به‌تنهايي که نمي‌توانست. روميزيِ گِردي را سفره کرديم و مخدّه‌ها را دورَش چيديم. پدربزرگ پرحرفي مي‌کرد و فرصت نمي‌داد کسي سؤالي ازَش بکند. تويِ آشپزخانه ننه مي‌خواست بداند که شبَش چيزي به هوشي مي‌دهند بخورَد يا نه. گفتم:
ـــ البتّه که مي‌دهند.
بعد گفتم:
ـــ حتماً مي‌دهند.
بعد ترديد کرده گفتم:
ـــ قاعدتاً بايد بدهند.
بعد فکر کردم که شايد هم ندهند. ننه با همان جوابِ اوّلَ‌م چيزهايي گفت که گوش ندادم. بر دو پا نشسته، لبه‌يِ کارد را بر سرِ خيارِ پوست‌کنده‌يِ سبزي مي‌کوفت و شقّه‌شقّه‌شده‌َش را خُرد مي‌کرد تويِ جامِ بزرگي که دو کاسه ماست در آن خالي کرده بود. قابلمه‌يِ مرغ را از رويِ گاز برداشتم و به باغ رفتم. مجيد برگشته بود و مادربزرگ اوقاتَ‌ش تلخ بود. سطلِ يخي که پدربزرگ خواسته بود کنارِ مجيد بود و پنج بطري عرقِ خانگي تويَ‌ش. مجيد بطري‌ها را مي‌گردانـْد و برايِ‌شان جا باز مي‌کرد. آقايِ شهرت کفش‌ها را کَنده پايِ بساط بود. مي‌گفت:
ـــ بريز. استکان‌ها را بياوَر بريز.
ـــ سرد بشود.
پدربزرگ گفت:
ـــ تو جرّاحِ قلب اي، چرا خودت را قاطيِ معده و روده‌يِ من مي‌کني؟
بابا گفت:
ـــ اگر همان‌طور که سي سال پيش مي‌خورديد، ادامه داده بوديد، حالا شايد بدنِ‌تان تحمّل مي‌کرد. عادت‌َ‌ش را از دست داده، با اين سنّي که داريد، تحمّل نمي‌کند.
ـــ عيب بيني از چه خيزد دکتر جان؟ خيزد از عقلِ ملول. تشنه هرگز عيب داند ديد در آبِ روان؟
ـــ حالا شما هي شعر بخوانيد.
ـــ يک همچين کاري را دو سه ساعته انجام دادم پايِ جشن‌َ‌ش که رسيديم دَبّه درمي‌آوريد؟ با شما جماعت بايد همه‌چيز را از قبل طي کرد.
مامان گفت:
ـــ آخر بگوييد چه شد، چه گفت. دلِ‌مان را که آب کرديد.
ـــ بگذاريد يکي دو استکان از اين آبِ زلال به کامِ‌مان بچکد نَفَسِ‌مان باز شود، بعد چنان بگويم که شرحِ آن بي‌حد شود، مثنوي هفتاد من کاغذ شود. يکي امشب صبوري کرد بايد، شب آبستن بُوَد تا خود چه زايد.
مجيد که رفت استکان‌ها را بياوَرَد من هم پشتَ‌ش رفتم. ننه دست‌َ‌ش را بريده بود و ازَش خون مي‌آمد. همين‌که با جامِ ماست و خيار رفت، پرسيدم. پدربزرگ خودش وقتي‌که مجيد اخبارِ روزنامه‌ها را برايَ‌ش مي‌خواند به او گفته بود. مجيد جوري مي‌گفت که انگار خاطراتِ خودش را برايَ‌م تعريف مي‌کرد. پدربزرگ به او گفته بود که وقتي جوان بوده شبي را حتّي هوشيار به خانه برنمي‌گشته. غروب‌ها به دکّه‌اي تويِ همان تجريش مي‌رفته و بعد قدم‌زنان حافظي، مولانايي چيزي تويِ کوچه‌باغ‌ها زمزمه مي‌کرده و سوت‌زنان سرِ شب خودش را حتماً به خانه مي‌رسانده. يک چتولَ‌ش را هميشه با خودش به خانه مي‌برده که وقتِ شام با مادربزرگ يکي، دو استکان به سلامتيِ هم مي‌خوردند. بابا که ده‌پانزده ساله مي‌شود پدربزرگ ويولُنِ کوچکي براي‌َ‌ش مي‌خرد و از ابوالحسن خانِ نسيم مي‌خواهد که يکي دو غروب در هفته بيايد به فرهادَش مشقِ ويولُن بدهد. دوستِ نزديکَ‌ش بود. خودِ من او را يادَم است. اينجاها را مي‌دانستم. بابا گفته بود که پدرَش دوست داشته او موسيقي‌دان بشود. که نشد و شد جرّاح. ابوالحسن خان را همه مي‌شناختند. خيلي‌ها تويِ محلّه فهميده بودند که اين روز و اين ساعت به پسرِ حبيب‌اللّه خانِ پايدار تجريشي مشق مي دهد. تويِ اتاقِ مهمان که پنجره‌َ‌ش به کوچه باز مي‌شود. جمع مي‌شدند گوش مي‌دادند. انتظاري هم، که خانه و مسجدَش در دو سويِ خانه‌يِ پدربزرگ بود، بايست از زيرِ همان پنجره و از بينِ جمعيّت مي‌گذشت. از آنهايي بود که مردم پشتِ سرَش لُغاز جايِ نماز مي‌خواندند. اعانه از امّت گرفته بود که حمّام بسازد. ساخت، ولي تويِ خانه‌يِ خودش. مي‌گفتند خزينه هم داشته، همان‌طور که قول داده بود. چند روزي گويا لا إله ‌إلاّ ‌اللّه گويان و طلبِ استغفارکنان تحمّل کرده از گوشه‌ها و شورها و ديلمان‌هايِ ابوالحسن خان مي‌گذرد، ولي عاقبت يکي را مي‌فرستد درِ خانه‌يِ پدربزرگ. مجيد مي‌گفت که پدربزرگ مي‌گفت که نفهميده اسمَ‌ش مؤذّن بوده يا شغلَ‌ش. گفت مؤذّن است، آقا او را فرستاده امرِ به معروف و نهيِ از منکر بکند. مي‌گفت مرده‌شور برده دهنَ‌ش بويِ گُه مي‌داده. مي‌خواست بگويد شما برويد دهنِ‌تان را مسواک کنيد ثوابَ‌ش بيشتر است، نگفت. گفت حالا اين بدبخت که کاره‌اي نيست. تنَ‌ش سالي به دوازده ماه رنگِ آب و صابون به خودش نمي‌بيند، مسواکَ‌ش کجا بوده. خلاصه گويا يک مشت جمله و آيه با همان نَفَسِ گندگرفته‌َش از اُمّ‌الخبائث و لهو و لعب و معاصيِ کبيره و صغيره و نمي‌دانم ديگر چي تويِ بينيِ پدربزرگ پف مي‌کند و پدربزرگ هم مي‌گويد به آقا بگو تو خونِ کَسان خوري و ما خونِ رَزان، و بدونِ آن‌که انصاف‌َ‌ش را گدايي کند که کدام خون‌خوارتر اند، در را تويِ پوزه‌يِ مؤذّنَ‌ش مي‌بندد.
بعدها، ترجمه‌يِ قرآنِ پدربزرگ که منتشر مي‌شود، او هم خواندنَ‌ش را تحريم مي‌کند. ولي آن‌طور که مجيد مي‌گفت يخِ اين‌جور فتواها آن‌وقت‌ها نمي‌گرفت. استکان‌ها را تويِ سينيِ گِردِ نقره گذاشتيم و از آشپزخانه بيرون رفتيم. پدربزرگ تا استکان‌ها را ديد گفت نمي‌بيند که برايِ همه آورده باشد.
مجيد پرسيد:
ـــ مقصودِتان از همه کي است؟
ـــ همه يعني همه. يعني همه‌يِ اينهايي که اينجا اند و يکي يک دهن هم دارند.
مجيد خنده زد، گفت:
ـــ آخر ننه هم دهن دارد.
ننه که جايِ خود داشت. برايِ خيلي‌هايِ ديگر هم نياورده بود. برايِ مادربزرگ و مادرَش و مامان و من. خلاصه برايِ زن‌ها. آخر ما که عرق‌خور نبوديم. خورده بوديم، ولي نه آن‌طور خشک‌ و خالي، بي ‌سودا و بي يک حلقه ليمو، تويِ استکان.
ـــ برو برايِ همه بياوَر.
آقايِ شهرت گفت:
ـــ شوخي مي‌کنيد.
مادربزرگ گفت:
ـــ من که نمي‌بينم پايدار شوخي کند.
پدربزرگ پُرزورتر گفت:
ـــ گفتم برو برايِ همه بياوَر.
مضطرب شديم. دستِ کم من. مجيد رفت و با استکان‌هايِ ديگر برگشت. پدربزرگ حکم کرد که همه دورِ سفره بنشينيم و مجيد بريزد. نشستيم. ننه هم نشست. حالي‌ْش نبود. يا بود و وانمود نمي‌کرد. مجيد يکي از بطري‌ها را از سطل بيرون کشيد. آبِ يخ از کناره‌هاش شُريد. درَش را برداشت و ريخت. استکان‌هايِ کمرباريک را از پيش‌ْ گِردِ سينيِ نقره چيده بود. هر استکاني که پُر مي‌کرد سيني را اندکي با دستِ ديگر مي‌گردانيد که استکانِ ديگري پيش مي‌آمد و او باز دهنِ بطري را به لبِ آن جفت کرده مي‌ريخت. لبالب. نُه استکان ريخت و دور گردانـْد. جداره‌يِ بيرونيِ استکان‌ها از بخارِ نازکي ابري مي‌شد. اوّل برايِ پدربزرگ نگه‌داشت و بعد برايِ ديگران. سرآخر سيني با دو استکان پيشِ رويِ ننه رسيد.
ننه کوچک و تويِ خودجمع‌شده نگاه‌ِ‌مان مي‌کرد. پيدا بود گيج مانده. ما هم ساکت نگاهَ‌ش مي‌کرديم امّا طولي نکشيد که سرگرم‌کننده به نظر آمد و خنديديم. مادربزرگ خنده‌زنان گفت:
ـــ حبيب بيا از خرِ شيطان پايين.
پدربزرگ نمي‌خنديد. گفت:
ـــ بايد بخورد. همه بايد بخورند.
ننه پرسيد چي‌ست. مجيد به‌خنده گفت آبِ کشمش. گفتم دروغ نمي‌گويد، ولي اسمَ‌ش عرق است. مست مي‌کند. مي‌دانست. يعني خودش گفت که مي‌داند چي‌ست، نپرسيده که به او بگويند، پرسيده که حالي‌ْمان کند اهلِ خوردنَ‌ش نيست.
هرکدام چيزي به‌خنده پرانديم و خيلي خنديديم. ننه پا شد برود. پدربزرگ را هيچ‌وقت آن‌جور از کوره دررفته نديده بودم. بد شده بود اصلاً. يک‌هو پا شد و کمربندَش را وا کرد، يک پا تويِ سُفره و پايِ ديگر بيرونِ سُفره، به ننه‌يِ بي‌چاره حمله برد. يک دست‌َ‌ش را با کمربند بالا برد و با دستِ ديگرَش چارقدِّ ننه را از سرَش کشيد.
مادربزرگ گفت:
ـــ ديگر داري زياده‌رَوي مي‌کني حبيب. فرهاد پاشو جلويِ اين چِل را بگير تا کار دستِ‌مان نداده.
پدربزرگ تهديد کرد که هيچ‌کَس از جاي‌َ‌ش تکان نخورَد، که تنها کارِ مجاز دورِ سفره نشستن و تهِ هر پنج بطري را درآوردن است. بابا نشست. گفت يک‌چيزي‌شيزم و نشست. درست نفهميدم چي. ديدم نشست و ديگر نشسته بود که گفت توي خونِ‌مان است.
ننه خودش و بختِ بدَش را نفرين مي‌کرد. مي‌گفت چرا بايد کسي و جايي را نداشته باشد که از بي‌چارگي‌ْش سوء استفاده بشود.
پدربزرگ گفت:
ـــ چه‌طور هر کسي از راه برسد خونِ‌تان را شيشه کند، آن‌وقت حبيب نتواند دو استکان از عرقِ اين شيشه به حلقِ‌تان بريزد؟
نه‌اين‌که اين‌جور جمله‌ها هميشه وِردِ زبان‌َش بود، نفهميديم که بايد برايِ‌مان تازگي داشته باشد. آقايِ شهرت دلواپسِ گرم شدنِ محتويِ استکان‌ها و سرد شدنِ خوراکِ مرغ بود که ديگر بخاري ازَش پا نمي‌شد. ننه هنوز فکرِ دررفتن در سر داشت که پدربزرگ کمربند را کوفت. به کمرَ‌ش. دو بار. محکم. ننه ضجّه کشيد. مثلِ وقتي که شنيد هوشي را برده اند.
ـــ اين هم حدّ و حدودِ اين خانه است. يا سهمِ عرقِ‌تان را مي‌خوريد يا هشتاد ضربه از کمربندِ من.
مامان زد زيرِ گريه و پرسيد:
ـــ آخر چي شده؟
ننه گريان تا سرِ سفره خزيد. استکاني از رويِ سيني برداشت و قلپ‌قلپ خورد. سوزانده بودَش حتماً. به سرفه افتاده بود و پا شد و ها کشيد و دورِ خودش گشت. زبان‌َ‌ش را بيرون انداخته له‌له کرد و اشک ريخت. پدربزرگ کاسه‌اي ماست و خيار با قاشقي به دست‌َش داد. ننه بي قاشق همه‌يِ کاسه را هورت کشيد. ما هم سهمِ‌مان را از آن نکبت نوشيديم.
پدربزرگ گفت:
ـــ تا اينجا ايد از پيمانه‌يِ حبيب بنوشيد که راهِ گلوتان باز شود تا لحظه‌يِ ملکوتيِ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا را به سرفه و ناشي‌گري حرام نکنيد.
و خورد. چند استکان پشتِ سرِ هم خورد و خواند:
ـــ شيخ‌َم به‌طنز گفت حرامَ‌ست مِي، مخور. گفتم که چشم، گوش به هر خر نمي‌کنم.
ما نمي‌فهميديم. باز نفهميديم. رو به ننه گفت:
ـــ ما عاشق و رند و مست و عالَم‌سوز ايم ننه. با ما منشين، اگرنه بدنام شوي.
ننه گفت که خودش نمي‌خواسته بنشيند، به‌زور نشانده اندَش.
ـــ مي‌بيني مجيد، همه حافظ را مي‌فهميم و هيچ‌کدامِ‌مان هم نمي‌فهميم.
و باز خورد. به ما هم خورانـْد. چهارزانو نشسته بود و کمربند رويِ پاهاش، مجيد هم مي‌ريخت. کي مي‌تواند بگويد که دورِ چندم را. به‌گمانَ‌م فقط يک بطري تويِ سطل مانده بود و يک نيمه ميانِ سيني، و سه تايِ ديگرَش ديگر کنارِ مجيد بود، خالي. بيش از همه آقايِ شهرت مي‌خورد، پابه‌پايِ پدربزرگ. هي به مجيد مي‌گفت بريز، که او هم مي‌ريخت. بي‌دريغ.
مادربزرگ جرعه‌جرعه مي‌خورد. مي‌گفت:
ـــ چه مي‌چسبيد حبيب. يادِ آن ايّام به‌خير.
پدربزرگ گفت:
ـــ حيفِ ما که ترکَ‌ش کرديم. مجيد، نمايش‌َت را رويِ آن پيرمرد که خوابِ دخترِ ترسا ديده به روم مي‌رود که جمالَ‌ش را بُت‌پرستي و خَمرنوشي و قرآن‌سوزي و خوک‌باني کند خاطرَت هست؟ تمامَ‌ش کن همان‌جا که لابه مي‌کند در رهِ عشقِ تو هرچه‌ِ‌م بود، شد.
مجيد گفت:
ـــ حاشيه نرويد بابوجي. بگوييد خلاص کنيد.
پدربزرگ جايِ جواب دادن خورد. يک ضرب و يک‌باره مي‌خورد. حالِ همه‌مان خوب بود. مثلاً ننه يکي دو استکانِ آخر را ديگر خودش گرفته بود جلويِ مجيد که برايَ‌ش پُر کند. بابا از پدربزرگ خواست که ديگر نخورَد. پدربزرگ سر رويِ سينه افتاده و استکان به دست خواند:
ـــ اگر ز مردمِ هشيار اي اِي نصيحت‌گو، سخن به خاک مَيَفکن چراکه من مست ام. چگونه سر ز خجالت برآوَرم برِ دوست، که خدمتي به‌سزا برنيامد از دستَ‌م.
سر مي‌کشيد که ناگهان ننه گفت:
ـــ واي مَره اينقلاب اَيه.
و پا شد و دست به دهن، دولا دولا و تلوخوران رو به باغ دويد. صدايِ استفراغَ‌ش که بلند شد حالِ من هم بد شد. پا برهنه رفتم تويِ سياهيِ باغ. خوشَ‌م بود. خاک خنک بود. سرم گيج مي‌خورد. مي‌خنديدم. قِي مي‌کردم و بلندبلند مي‌خنديدم. با آن‌همه درد تويِ دل‌‌ و روده‌َم مي‌خنديدم. چرا و چه‌جور، متعجّب ام. مجيد سر رسيد و پشت‌َم را ماليد. گفت خوش‌َ‌ش مي‌آيد مي‌خندم و گردنَ‌م را بوسيد. گوش‌َ‌م را به نيشِ دندانَ‌ش گزيد. بُردَم تهِ باغ، زيرِ پيچ‌هايِ امين‌الدّوله. چه بويي مي‌داد! بعد هر دو با هم قِي کرديم. زنجره‌ها مي‌خواندند. ما خواب را بر يکي دو کلاغ آشفتيم. غارغار کردند و پريدند و باز نشستند. مجيد مرا مي‌بوييد. من هم مي‌بوييدم. جفتِ‌مان بويِ تُرشک مي‌داديم. خوب بود. خيلي خوب بود. گرم بود. ماه لايِ پيچک‌ها بود. همان‌قدر پايين. صدايِ ننه از يک جايي در باغ مي‌آمد. به‌گمانَ‌م با حلزوني حرف مي‌زد، چون مي‌خواند:
ـــ شاخداره! شاخداره! تي شاخَه بيرون باوَر.
مجيد سنگين بود. سنگيني مي‌کرد. گرم بود. گرمَ‌م بود. درد و سوزِش داشت و اوّل‌َ‌ش فقط درد و سوزِش داشت. مي‌سوخت. اوّلَ‌ش خيلي مي‌سوخت. بعد خوب بود. زمينِ پشتَ‌م ناصاف ولي خنک و مرطوب بود، خوب بود.
از هر گوشه‌يِ باغ صدايِ عُق زدن مي‌آمد. حالي‌‌ْمان نبود. همين‌قدر حالي‌‌ْمان بود که نَفَسِ‌مان در نيايد تا تويِ باغ گم مانده باشيم، تا ردِّ‌مان را نگيرند. نوکِ پستان‌هام تير مي‌کشيد. کرختي و تيرکشيدگي از پشتِ کمرَم آرام تا زانوها و نوکِ پنجه‌هام بالا مي‌رفت. يک پيچکِ آويخته خودش را دورِ سرِ مجيد تابانده بود. به تاجِ برگِ زيتون مي‌زد. پاشنه‌ها را به کمرَش کوبيدم، فشردم. گردنَ‌ش را بوييدم، بوسيدم، به دندان گرفتم. ناله‌يِ خفيفي کرديم. ولَ‌ش کرده کرخت و لَخت شدم. مرا مي‌بوييد. دلَ‌م مي‌خواست سيگاري داشتيم با هم مي‌کشيديم. حتماً مي‌چسبيد. مي‌گويند که مي‌چسبد. مي‌خواستم شعله‌يِ کبريتي بود تا تويِ شب بدرخشد، تا خودمان را يک لحظه ببينيم.
ننه باز برايِ حلزونَ‌ش مي‌خوانـْد:
ـــ رابه! رابه! بيه بيشيم بيجارسر بَج وابينيم، نيصف تيشين، نيصف ميشين.
چه‌طور شد که برگشتيم طرفِ سفره و حوض يادَم نيست. فقط يادَم است که دويديم. دردي تويِ کمرَم بود که نگو. ننه هنوز مي‌خواند که مجيد يک‌هو گفت بابوجي و هر دو دويديم. صدايي چيزي شنيده بود يا فقط حس کرده بود نفهميدم. همين را مي‌دانم که يک‌هو مثلِ يک جفت شبح باغ را که خيلي بزرگ‌تر از آن چيزي که هست شده بود سراسيمه دويديم. اوّل باورَم نشد. يعني دست‌هايِ خونيِ بابا را که رويِ سينه‌يِ پدربزرگ ديدم باورَم نشد. قصدِ به کار انداختنِ قلب‌َ‌ش را داشت. مي‌گفت:
ــــ هي گفتم نخور، هي خوردي. حالا مگر به اين سادگي‌هاست لامذهب.
مي‌شد تکّه‌هايِ جويده‌يِ مرغ و خيار را توي خوني که بالا آورده بود ديد. چشم‌هاش باز و پاهايِ بي‌خون‌َ‌ش تويِ دست‌هايِ مادربزرگ بود. نمي‌دانم چرا مي‌گفت که حبيب، شايد هم حبيبِ من، چه يادَم است، که خلاصه حبيبِ من را کُشتند.
ـــ شاخداره! شاخداره!
صدايِ دورِ ننه مي‌آمد. مامان و عمّه و آقايِ شهرت هم گويا يک جايي تويِ باغ، حتماً همان‌جا که قِي کرده بودند، از حال رفته پخشِ زمين بودند. من سرَم گيج مي‌رفت. خودم را به يک بازويِ مجيد تکيه دادم و دستَ‌ش را تويِ دستَ‌م گرفتم. او دستِ ديگرَش را پسِ سرَش گذاشته بود و مي‌خنديد. نمي‌خنديد، ترس لبخندي عينِ مرگ تويِ صورت‌َ‌ش دوانده بود. حتّي يک پلک هم نمي‌زد.
صدايِ جهيدن و باز به آب افتادنِ گَه‌به‌گاهِ ماهي‌ها را پشتِ سرَم مي‌شنيدم. نمي‌دانم چه‌شان بود. مي‌شد از پدربزرگ بپرسم اگرکه بود. حتماً هزارويک دليل مي‌شِمُر‌ْد. شايد مي‌گفت که تن به مهتاب مي‌زدند. تخم مي‌ريختند يا که عشق‌بازي مي‌کردند. بي‌قرار يا شادمانِ چيزي بودند شايد. شايد مي‌گفت که به عشقِ تماشايِ باغ بيرون مي‌زدند که ضرورتِ يک حوضِ شيشه‌اي را باز مطرح کند. شايد فقط مي‌گفت که تويِ پوست‌ِشان، فلسِ‌شان، راحت نبودند. و از کجا معلوم که نمي‌گفت که قصدِ خودکُشي داشتند، چون دستِ کم يکي‌شان داشت. موفّق هم شده بود. دَم‌دَم‌هايِ صبح رويِ سنگ‌فرشِ کنارِ حوض ديديمَ‌ش. وقتي‌که ديگر مستي‌ها پريده بود و زاري به راه افتاده بود. تويِ اتاق که پيرهنَ‌ش را رويِ تخت کندند و قِي و خونِ سر و سينه‌َ‌ش را شسته پيرهنِ سفيدِ ديگري تنش مي‌کردند، مادربزرگ گفت که نتوانست حرف‌َ‌ش را تمام کند. که او و فرهاد فقط همين را فهميدند که اگر نمي‌رفته ديدنَ‌ش شايد که نمي‌کُشتندَش. همين‌که فهميد برايِ نوه‌َش آمده، همان‌جا پيشِ روش تلفني حکمَ‌ش را داده که اينها جد اندر جد بي‌دين و مفسد اند و در کلامِ خدا حتّي فساد کرده اند.
مجيد و من بيرون زديم. يعني ديگر نمي‌شد هم بند آمد. هوا خفه و نقره‌اي بود. ننه هنوز همان ترانه‌يِ حلزون را مي‌خواند و خسته هم نمي‌شد. بي‌خبر بود. ماهي را که کنارِ حوض ديديم، مجيد زودي دست‌َ‌ش را کاسه کرد و از رويِ سنگ‌فرش برَش داشت و تندي به آب‌َش انداخت. غوطه‌اي خورد و آب دايره‌ها بست. رو آمد و ساکن به پهلو ماند. خاکِ تنش شسته فلس‌هاش برق افتاده بود. اصلاً شايد فقط همين يک دانه ماهي بود که همه‌يِ شب را جهيد و بي‌تابي مي‌کرد. زيرِ شکمَ‌ش به نقره‌اي مي‌زد. کمي هم باد کرده بود. چند تايي دوره‌َ‌ش کردند و يکي دو نوک به او زدند و دور شدند. تويِ آب گم شدند. يک رگه‌يِ باريکِ خون از لايِ گوشَ‌ش تويِ آب رگ مي‌دوانيد.
مجيد گريان رفت و ديگر همان شد. نديدمَ‌ش. نه روزِ دفنِ پدربزرگ آمد، نه سرِ خاکِ هوشي که بي‌خبرِ ما دفنَ‌ش کردند. شبِ هفتِ‌شان هم نيامد. هر بار که زنگ زدم عمّه گفت:
ـــ در را رويِ خودش بسته جواب نمي‌دهد.
يک‌بار اصرار کردم. حرف زديم. انقدري نکشيد. فهميدم که رويِ چند تا از يادداشت‌هايِ پدربزرگ که پيشَ‌ش بوده کار مي‌کند. گفت که بعد مي‌دهد بخوانم.
ديروز که ديگر دو روز از موعدَم گذشته بود، وحشت برَم داشت و رفتم خانه‌شان که با خبرَش کرده خلاصه فکري بشود. پيشِ پام برده بودندَش. عمّه مي‌ناليد و مي‌گفت که پاسدارها مي‌گفتند که به خاطرِ ترجمه و تفسيرِ کفرآميزِ چند آيه‌يِ قرآن است که برايِ چاپ به چاپ‌خانه‌اي داده. نگفتند کجا مي‌برندَش. همه‌يِ زندان‌ها را سر زديم. حالا اگر همين‌طور گم بماند، نيايد، اگر نتواند بيايد چه؟
ـــ بالاخره نگفتي که نگه‌َ‌ش مي‌داري يا نه؟
گفتم:
ـــ معلوم است که نگه‌َ‌ش مي‌دارم. به خيالَ‌ت مي‌اندازمَ‌ش؟ البتّه مي‌داني که به اين سادگي‌ها نيست. مي‌گويند حدَّش سنگ‌سار است. خودم و آبروم به جهنّم، بچّه‌مان. حتّي فکرَش اذيّتَ‌م مي‌کند.
ـــ حالا نمي‌خواهد غصّه‌يِ بچّه‌اي را بخوري که نيست. خلاصه چيزي‌‌ْش نمانده تمام بشود. راوي‌‌ْش هم خودت اي. دروغ‌ها را تو مي‌بافي، مثلِ همه‌يِ راويان.
گفتم:
ـــ راست و دروغ‌َ‌ش که حالا برايَ‌م مهم نيست. فقط اين‌بار بايد اوّل بدهي به من نه به پدربزرگ.
گفت حسود و بعد که آوُرد گفت:
ــــ در هر حال اين‌يکي را گمان نمي‌کنم که هرگز بدهم به بابوجي بخوانَد. مي‌گويم نکند قلبَ‌ش بشکند نوشته ام مُرده. آن هم به اين وضع که حالا مي‌خواني. اسمَ‌ش را گذاشته ام : خونِ رَزان.


[1] ـ خونِ کسان. چاپِ يکم : زمانِ نو، شماره‌يِ 10، پاريس، 1985. چاپ دوم: باغ‌هايِ تنهايي، نشرِ باران، سوئد، 1996. نشرِ الکترونيکي: سي‌ودو حرف، 2009.




داستان دوم: 

داستان سوم:

۴ نظر:

بیژن بیجاری گفت...

یک سوگ سیاووش. یک قصۀ درخشان که با هر بازخوانیِ مجدّدش خواننده، از میان سطوح نانوشته، نکته ای بدیع درمی یابد.

محمود مسعودی نویسنده و مترجم متواضع، هرچه نوشته یا ترجمه کرده -که تا به حال من خوانده ام- درخشان بوده است.

ممنون از "پرتو،" که این قصه را باز نشر کرده است.

Fariborz Farshim گفت...

محمود مسعودی عزیز ،
بیژن بیجاری هرچه گفته کاملا درست گفته و من هم که برای سومین بار داستان را خواندم برای بار سوم لذت صد باره بردم. از سایت پرتو هم خیلی ممنون که داستان را با این فرمت جدید درج کرده که خواندنش در همه جای دنیا راحت تره و می شه آن را از طریق تلگرام و روشهای دیگر به دست همه رساند. زنده و شاد باشید همه. محمود عزیز منتظر داستان های بیشتر به قلم شگفتی آورن هستیم.
فریبرز

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

من هم باور دارم که خواندن این داستان جذاب و پر کشش، همچون بقیۀ آثار مسعودی، پس از چند بار خواندن، همچنان تأثیرگذار و لذت بخش است. محتوای ابداعیِ داستان، شیوه موجز نگارش، تنیده شده در ساختار تو در توی داستان، از این اثر، کاری ماندگار و جاودانه ساخته است.
دوستان عزیزم از این که تارنمای پرتو، را نیز مورد لطف خود قرار داده اید، سپاسگزارم

Unknown گفت...

اين‌که نويسنده‌ها و شاعرها و منتقدها و مترجم‌هايي همچون خانمِ پرتو نوري علايِ عزيز و بيژن جانِ بيجاري و فريبرز جانِ فرشيم نوشته‌ها و ترجمه‌هايِ همچون من کم‌بضاعتي را با چنين بزرگ‌منشي و دست‌ودل‌بازي‌اي خوانده و پسنديده باشند، مگر نتيجه‌اي جز اين مي‌تواند بدهد که برايِ من افتخاري بس بزرگ شمرده شود؟
با سلامِ گرم به يکايکِ شما، با سپاسِ فراوان از عنايتي که به خُرده‌کاري‌هايِ نويسنده‌يِ اين سطرها داشته ايد، و با شادماني و افتخارِ بسيار از مشارکت در جمعِ همه‌يِ آنهايي که «پرتو،» بر نام و کارِ آنها تابيده به دبيريِ خانمِ پرتو نوري‌علايِ بسيار عزيزِمان تارنمايي پُربار برايِ زبان وَ ادبيّاتِ فارسي تدارک مي‌بينند، اجازه مي‌خواهم که بيش از اين چيزي ننويسم، که راستي را دل گرچه شاد است و احساسِ سربلندي‌ در تَهِ آن موج مي‌زند، گوش‌ها امّا سرخ و ديده فرو افتاده است.