هانري ميشو
معجزهيِ مفلوک
(1959)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ پانزدهم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 27 اوتِ 2016
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
با مِسکالين
در تشويشي شديد، در دلهره، در مراسمي دروني. هر واژه چِگال ميشود، زياده چِگال
که ديگر به تلفّظ درآيد، واژهيِ پُر در خود، واژهيِ در يک لانه، درحاليکه
صدايِ آتشِ هيزم در بخاري ميشود يگانه حضور، حضورِ خطير، نگرانکننده و جنبشهاش
شگفت... در انتظار، در انتظاري که هر آن باردارتر ميشود، گوشبهزنگتر، ناگفتنيتر،
بُردنَش دردناکتر... و تا به کجا ميتوان بُردَش؟
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
دور، همانندِ سوتِ خفيفِ نسيم در طنابهايِ دکل، مناديِ طوفانها، يک لرز،
لرزي که بدونِ تن باشد، بدونِ پوست، يک لرزِ مجرّد، لرزي در کارگاهِ مغز، در منطقهاي
که در آن نميتوان به لرزها لرزيد. به چه پس خواهد لرزيد؟
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . . .
. .
انگارکه گشايشي بود، گشايشي که يک گِردِهمآيي باشد، که يک جهان باشد، آن
باشد که ممکن است چيزي رخ دهد، که ميتواند بسا چيزها رخ دهد، که جمعيّت هست، که
جنبوجوش هست در امکان، که امکانها همه دچارِ مورمور اند، که اين کسي که من مبهم
ميشنوم راه ميرود اين بغل ميتواند در بزند، ميتواند بيايد تو، ميتواند به آتش
بکشد، ميتواند چارچنگولي به رويِ بام برود، ميتواند خودش را هوارزَنان پرت کند
رويِ سنگفرشِ حياط. ميتواند همه کار بکند، هر کاري، بدونِ انتخاب و بيآنکه يکي
از اين کارها برتري داشته باشد بر آن يکي. ميتواند، ميتواند، ميتواند.
*
ناگهان، امّا پيشتر ابتدا با واژهاي پيشتاز، پِيکْـواژهاي، واژهاي
پرتابيده از مرکزِ زبانيِ من از خطر آگاه پيش از من، همچو اين ميمونهايي که
زمينلرزهها را پيش از انسان احساس ميکنند، پيشتر با واژهيِ «کورکننده»،
ناگهان يک چاقو، ناگهان هزار چاقو، ناگهان هزار داسِ رَخشان از نور، مرصّع به
آذرخشها، سترگ چنانکه فراخورِ دِرَويدنِ جنگلهايِ تمام، پرت ميشوند برايِ شقّه
کردنِ فضا از بالا به پايين، با ضربههايِ عظيم، با ضربههايِ معجزهآسا سريع، که
من بايد همراهيِشان کنم، دروني، دردناکانه، به همان سرعتِ تابنياوَردني، در
همان بلنديهايِ ناشدني، و بيدرنگ پشتِ آن در همين ژرفاهايِ مَغاکي، در گسستگيِ
بيش از بيش مفرط، متلاشيشَوان، ديوانهوار... و اين کِي تمام خواهد شد... اگر که
اصلاً تمام خواهد شد؟
*
هيمالياهايي يکباره پديدار ميشوند بلندتر از بلندترين کوه، بلندِ
باريک، وانگهي با قلّههايِ قلاّبي، نمودارهايي از کوهها، امّا نه ازينرو کمتر
بلند، سهگوشهايِ بيکران با زاويههايي بيش از بيش تيز تا به لبهيِ نهاييِ فضا،
همه بيمعني امّا سِتُرگ...
... دستگاهِ هيمالياييدن
از کار باز مانده است، سپس باز به کار ميافتد. تيغههايِ بزرگِ گاوآهن شخم ميزنند.
تيغههايِ بيحدود شخم ميزنند بي دليلِ شخم زدن. تيغههايي، داسهايي بزرگ که
نيستي را از بالا به پايين ميدِرَوند، با ضربههايِ کلان، پنجاه، صد، صدوپنجاه
بار...
... و «سفيد» بيرون ميآيد. سفيدِ مطلق. سفيدِ ورايِ هر سفيدي.
سفيدِ پيدايشِ سفيد. سفيدِ بيمصالحه، از طريقِ طرد، از طريقِ نابوديِ مطلقِ نَهـسِفيد.
سفيدِ ديوانه، کُفري، که داد ميزند
از سفيدي. جزمي، بيامان، سوراخندهيِ شبکيّه. سفيدِ برقيِ وحشتناک، نابهکار،
جاني. سفيدِ با رگبارهايِ سفيد. خدايِ «سفيد». نه، نه يک خدا، ميموني عربدهکش.
(باشد که سلّولهايِ من نپُکّند.)
توقّفِ سفيد. احساس ميکنم که سفيد برايِ من تا مدّتها چيزي اغراقآميز
خواهد داشت.
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
*
لبِ اقيانوسي اِستوايي، در هزار تلألويِ نورِ نقرهايِ ماهي ناديدني،
ميانِ موجِشهايِ آبهايِ ناآرام، بيوقفه دِگَرگَرد...
ميانِ درهمشکستنهايِ خموش، نوسانهايِ گسترهيِ رَخشان، در رفتوآمدِ
جَلدِ شکنجندهيِ لکّههايِ نور، در پارگيِ چنبرها و کمانهها و خطهايِ نوراني،
در ناپديدارشَويها، بازپديدارشَويها، در تابِشهايِ رقصان، دگرشکلشَوان، شکلِ
دگر به خود گيران باز، جمعشَوان، پهنشَوان برايِ پخشيدنِ خود باز در برابرِ من،
با من، در من، منِ غرقيده و در مچالگياي تابنياوردني، آرامشِ من دريده هزار بار
با زبانهايِ بيکرانگيِ در نوسان، سينوسوارانه فراگرفتهيِ انبوهِ خطهايِ مايع،
بس سترگ با هزار شِکَنج، بودم و نبودم، گرفتار بودم و گُم بودم، در بزرگترين
همهجاباشي بودم. هزاران هزار خِشخِشْ هزاران ازهمپاشيدگيِ من بودند...
*
... شياري ميبينم. شيارِ با رُفتگيهايِ کوچک و شتابزده و از پهنا.
اندرونَش مايعي، به لحاظِ
درخششْ جيوهگون، به لحاظِ روندْ سِيلابي، به لحاظِ سرعتْ برقآسا. و انگاري همچنين
کِشي. شُر، شُر، شُر. ميگذرد بهشتاب، با نماياندنِ ارتعاشهايِ کوچکِ بيپايان
بر کنارههايِ خود. راهراههايي هم بر آن ميبينم. اين هم هست که سيلابوار است،
اين هم هست که سرازير ميشود، که ميپُکّد.
کجاست دقيقاً اين شيار؟ مثلِ اين است که از جمجمهَم ميگذرد، از پيشاني
تا قفا. ميبينمَش با اينهمه. شيارِ بي آغاز و بي انجام، که در بلندي به قدِّ من
است، و ميانگينِ پهنايِ آن کمابيش برابر است در پايين و در بالا، شياري که ميتوانم
بگويم که از آن سرِ جهان ميآيد، که از من گذر ميکند تا برود به سرِ ديگرِ جهان.
*
شتاب هست در من. فوريّت هست[1].
ميخواهم. هرچه باشد ميخواهم، امّا زود. ميخواهم بروم. ميخواهم از همهيِ
اينها خلاص بشوم. ميخواهم از صفر شروع کنم. ميخواهم بزنم ازَش بيرون. نه بيرون
زدن از يک خروجي. بيرون زدنِ چندگانه ميخواهم، بادزَنطوري. بيرون زدني که تمام
نشود، يک بيرون زدنِ آرماني که چنان باشد، که بيرونزده، باز فوري بزنم بيرون.
ميخواهم بلند بشوم. نه، ميخواهم دراز بکشم، نه، ميخواهم بلند بشوم،
فوري، نه، ميخواهم دراز بکشم همين حالا، ميخواهم بلند بشوم، ميروم تلفن کنم،
نه، تلفن نميکنم. چرا، مطلقاً ضروريست. نه، حتماً تلفن نميکنم. چرا، تلفن ميکنم.
نه، دراز ميکشم. اينجوري ده بار، بيست بار، پنجاه بار در چند دقيقه تصميم ميگيرم،
ضدَّش را تصميم ميگيرم، برميگردم به تصميمِ اوّل، برميگردم به تصميمِ دوم، از
نو تصميمِ اوّل را ميگيرم، قاطعانه، جزمي، جوشي عينهو برايِ رفتن به جنگِ صليبي،
امّا لحظهيِ بعد تماماً بيتفاوت، بياعتنا، کاملاً آسوده.
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
*
به ضربِ خطهايِ زيگزاگي، به ضربِ ردهايِ عرْضي، به ضربِ شيارهايِ
آذرخشي، به ضربِ نميدانم چه، همواره خود را از سر گيران، ميبينم که خود را بيان
ميکند، خود را ميدزدد، خود را نشان ميدهد، خود را محکم نگهميدارد، خود را وا
ميدهد، خود را از سر ميگيرد، به خود مسلّط ميشود، به ضربِ نقطهگذاريها،
تکرارها، تکانهايِ شديدِ مردّد، با کجرَويهايِ کُند، با تَرَکبرداريها، با
سُرِشهايِ نامحسوس، ميبينم که بنايي در رعشه، بنايي در تعليق شکل ميگيرد،
تغييرِ شکل ميدهد، تغييرِ شکلِ دوباره ميدهد، در دگرگَردي و استحالهيِ مدام،
گاه در روند به سويِ شکلِ کرمينهاي بس بزرگ، گاه به نظر آيان عينِ طرحِ آغازيني
از يک خوکِ خرطومدرازِ سِتُرگ و تقريباً مالِ دورانِ کوهزايي، يا دامنِ هنوز
لرزانِ يک رقصندهيِ سياهِ از پا افتاده، که ميرود بخوابد. امّا از خواب و حتّي
پيش از آنکه تحقّق يابد، بنايِ از
نو نهادهيِ با مفصلهايِ انگُمي جادُوانه بيرون ميزند.
اين هم باز آن همچو پيش، با طبقههايي که نميتوان شمردِشان، با هزارها
پايهيِ آجريِ تشنّجي، ويرانهيِ لرزان و جُنبان، پُر، تتهپتهکنان، بوروبودور.
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
*
از جزيرهاي به جزيرهاي، بيش از بيش، آهستيدگي. آراميدگي هم. ... چهرهايِ
پديدار ميشود، اگرکه اين چهرهايست. دو صد تا سه صد رديفِ متناوب از چشمها و
لبها، بيشتر لبِ زيرين، لبِ زيرين، لبِ زيرين، لبِ زيرين، لبِ زيرين، لبِ زيرين،
لبِ زيرين و چشمهايِ بيشتر مغولي، چشمها، چشمها، چشمها، چشمها ميساختند اين
چهره را، که ميسُريد پايانناپذير از بالا به پايين، هر رديفِ پاييني که ناپديد
ميشد، جايگزين ميشد با رديفهايِ ديگري از چشمهايِ مورّب که پديدار ميشدند،
از چشمهايِ مورّب، از چشمهايِ مورّب، يا از لبهايِ زيرينِ پهن، از لبهايِ
زيرينِ پهن، از لبهايِ زيرينِ پهن، از لبهايِ زيرينِ پهن، از لبهايِ زيرينِ
پهن، از لبهايِ زيرينِ با چينهايِ گوشتالويِ همچو تاجِ خروس امّا نه آنهمه سرخ.
و چشمها رخنهناکردني بودند، سخت تنگ در پشتِ پلکهايِ سنگين و فراخ و اندکي
لرزان. و همهيِ اينها سِتُرگانه مستطيل و رويِهمرفته فرشْنقّاله، که عمق و حجم
در آن پاک ناپيدا بود، بيشتر ميشد گفت يک کُلُفتيِ همهجا يکسان، کُلُفتيِ فرشي
راحت که چشمها و لبها شايد آنجا بيشتر برآمدگيِ شکمهايِ زنبورها را داشتند تا
برجستگي، شکمهايِ بيشماري که در آنجا نصب شده هنوز جنبان بوده باشند. و ميگذشت
فرشْنقّالهيِ با چشمهايِ مرموز، که نميشد دانست بيشتر به کداميک بايد نظر
انداخت.
. . .
. . . . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
*
اينچنين، آن روز روزِ گشايشِ بزرگ بود. فراموشکنان تصويرهايِ بُنجُل را
که وانگهي ناپديد شدند، دستشويان از مبارزه، گذاشتم مايعي از من بگذر که
رخنهکنان از راهِ شيار، به نظر ميرسيد از آن سرِ جهان ميآيد. من خودَم سيلاب
بودم، غرقيده بودم، خودِ دريانوردي بودم. تالارِ قانونِ اساسيِ من، تالارِ سفيرانِ
من، تالارِ ارمغانها و دادوستدهايِ من، که بيگانه را برايِ آزمونِ اوليّه واردِ
آنجا ميکنم، همهيِ تالارهايِ خود را با گماشتگانَم از دست داده بودم. تنها
بودم، پُرخروشانه تکانده همچو نخي چرک در شستوشويي با همهيِ قوا. برق ميزدم،
درهمميشکستم، فرياد ميکشيدم تا آن سرِ جهان. ميلرزيدم. لرزشَم عوعو بود. پيش
ميرفتم، کلّهپا ميشدم، در شفّافيّت ميغرقيدم، بلورْوارانه ميزيستم.
گاهي راهپلّهاي از شيشه، راهپلّهاي عينِ نردبانِ يعقوب[2]، راهپلّهاي با بيش از پلّههايي
که من چهبسا در سه زندگيِ تمام هم نميتوانم بپيمايم، راهپلّهاي با ده ميليون
پلّه، راهپلّهاي بدونِ پاگرد، راهپلّهاي تا به آسمان، محشرترين سازه، بيمعنيترين
از زمانِ برجِ بابِل، در مطلق بالا ميرفت. يکهو ديگر آن را نميديدم. راهپلّهاي
که ميرفت تا به آسمان ناپديد شده بود همچو حبابهايِ شامپاين، و من به دريانورديِ
شتابزدهيِ خود ادامه ميدادم، مبارزهکنان تا نغلتم، مبارزهکنان ضدِّ مَکِشها
و کِششها، ضدِّ بادبانهايِ کشيده و لِنگهايِ کماني.
هر از چندي، هزاران مکندهيِ ريزِ پاهايِ لولهطوريِ يک ستارهيِ درياييِ
عظيم چنان تنگ بهِم ميچسبيدند که نميتوانستم بدانم آيا او بود که ميشد من، يا
که من شده بودم او. خودم را جمع ميکردم، خودم را نفوذناپذير و منقبض ميکردم،
امّا هرچه اينجا خود را منقبض کُنَد بايد بيدرنگ خود را شُل کُنَد، دشمن خودش را
حتّي حل ميکند همچو نمک در آب، و من باز خودِ دريانوردي بودم، پيش از هر چيز
دريانوردي، رَخشان از آتشي ناب و سفيد، در واکنش به هزار آبشار، به گودالهايِ کَفکننده
و آبکندهايِ چرخنده، که شِکَنج و چينَم ميدادند در گذار. آن که روان است نه
ماندن تواند.
سَيَلاني که در اين روزِ محشر از من گذر کرد چيزي چنان سِتُرگ و از
يادنرفتي و يگانه بود که ميانديشيدم، که بس نميکردم بينديشم: «کوه بهرغمِ نابههوشيْش،
يک کوه با آبشارهاش، آبکندهاش، سرازيريِ سَيَلانهاش، در حالتي که من در آن ام،
چهبسا بهتر درکَم تواند کرد تا يک انسان...»
تجربهيِ ديوانگي
...[3] چشمها بسته، در خودم نظر ميکردم،
همچو بر پردهاي يا که بر نموداري، به رنگها و خطهايِ اينبار بيانتهايِ
مِسکالين، پديدارشَوان در شهودِ دروني، و به جنبوجوشِ تصويرهايِ همواره اينهمه
شگفتانگيز. سپس يکهو همه محو ميشوند. ديگر چيزي نديدم. سُر خورده بودم تويِ
يک ژرفا. دري تا آن زمان باز، ديگر اکنون يکهو بسته شد، در سکوتي تام.
چي؟ چه پيش آمده است؟ ستادِ فرماندهيِ در تله افتاده سپاهيانِ خود را از
ياد ميبَرد. دفاعناکردنيتر از چوبپنبهاي به افتوخيز در آبي متلاطم، آسيبپذيرتر
از پسربچّهاي پيشرَوان رو به ستوني از تانکها که بر جاده ميگذرند.
موجهايِ اقيانوسِ مِسکاليني رويِ من هجوم آوَرده بودند، با هُل دادنَم،
با زيرورو کردنَم انگاري ريگي ريز: جنبشها، تا آن زمان در رؤيايِ من، اکنون رويِ
من بودند. دَه ثانيه هم طول نکشيد، و انجام شده بود. از دست رفته بودم.
امّا انقدر تند نرويم. زجر بايد ساعتها طول بکشد. هنوز نياغازيده است...
... معصوم، جهانگَردانه، در نخستين دگرگونيها حضور مييابم. حضور مييابم
با آرامش در آشوبِ دروني، عجيب، که ميشناسم درجا، که بهجاش ميآوَرم. پِي ميبرم
به شروعِ نخنخشدگيها که بيشک بهزودي خواهم ديد، به احساسِ دهنِ اسب، و اينکه
بر پنجرهيِ با پردههايِ نه کاملاً باز، گويي چنان است که پارچههايِ سفيدِ
رَخشان در آنجا ميجنبيدند.
تنفّسي سنگينتر در سينهيِ من در ميگيرد، پيشدرآمدِ «مراقبت»ي
ديگر.
خطهايي، بيش از بيش خطهايي، که نميدانم آيا واقعاً ميبينمِشان،
هرچندکه درجا مشخّص و ظريف (که پس لابد حس ميکنم؟) که تازه دارم ميبينم، (چقدر
نازک اند، اينبار!) و انحناهاشان فراخ، فراخ! متوجّه ام که گهگاه ناپديد ميشوند،
و از نو باز فراخيِشان، بهراستي شگفت نسبت به نازکيِشان، و ميدانم که سفيدياي
که بهزودي خواهم ديد اندکي بنفش خواهد بود، هرچندکه همچنان هيچ رنگمايهيِ
ديگري نميبينم مگر خاکستريِ ملايمِ ملايمِ تارهايِ سِتُرگِ عنکبوتياي که
بلندانه، موزون، پياپي شلنگ مياندازند در تُهي...
... Zهايي بزرگ در من ميگذرند
(راهراههاـاِرتعاشهاـزيگزاگها؟) سپس يا Sهايِ شکسته، يا همچنين، آنچه شايد نيمههايِ آنهاست، Oهايي ناقص، انواعِ پوستهايِ
تخمهايِ عظيمي که يک کودکي خواسته نقّاشي کند بيآنکه هرگز موفّق شود.
شکلهايِ همچو تخم يا S بنا ميکنند مزاحمِ انديشههايِ من شدن، انگارکه همهشان از يک
سرشت باشند.
از نو شده ام يک مسير، مسيرِ در زمان...
... بيحس به جهانِ بهرهور از تنَم، و به هر چه تا همين ساعتي پيش
پياپي پُرَش ميکرد، ديگر مگر بهپيش حس نميکنم. شده ام سينهيِ کِشتي.
گهگاه، برميخورم به يک چهارراهِ هولناکِ عصبانيّتها، مهتابيِ با
بادهايِ تابنياوردنيِ ذهن، و شروع ميکنم، تقريباً بدونِ آگاه بودن بهِش، بدونِ
انديشيدن بهِش، بسکه سرگرمِ انتقال، به نوشتنِ اين واژهها، که گرچه بسيار معنيدار،
بهجاشان نميآوَرم «زياد! زياد! زياده ازَش بهِم ميدهيد!»
خطها تقريباً بيوقفه در پِيِ هم ميآيند. چهرههايي بينِشان ميسُرند،
طرحهايي کلّي از چهرهها (اغلب نيمرخ) در خطِّ روانْ شکل گرفته درِش کِش ميآيند
و به خود ميپيچند، شبيهِ کلّهيِ هوانَوردهايِ در معرضِ فشارِ بسيار شديدي که لُپها
و پيشانيِشان را ورز ميدهد، کاري که ميشود با خمير هم کرد. البتّه اينها خيلي
بيشتر خطّي و کمتر کريه اند، فقط ناهنجار. آنچه آزاردهنده ميشود، اندازهيِ
آنهاست، اندازهيِ صخرههايِ ساحلي، و اينکه با خطهايِ کوههواري که بر آنها
غالب است، بهنظر افزايش هم مييابد.
بهجز اين چهرههايِ ناهنجارِ مبهمْ خندان، هيچ.
اينها يگانه ناوهايي اند که اين موجهايِ کلان ميبَرند، نه بر
خود، که در خود.
يک آن تَرکَم ميکنند. يک چيزي که نميدانم چي سرازير ميشود در ناوداني
سرگيجهآور، امّا طولي نکشيده خطها برميگردند، خطها، خطهايِ لعنتيِ
بنداَزبندگُسل...
و باز بزرگ ميشوند خطها، نميتوانم آنها را بِکِشم، حتّي مبهم، کاغذ
ديگر به فراخورِ آن نيست. بس ميکنم، ميگذارم مداد را و کاغذ را کنار زده ميروم
دست به کاري ديگر ميزنم.
... غَرقيدم.
غَرقِشي بود آني. چشمها را بستم برايِ بازيافتنِ رؤياها، امّا بيهوده
بود، ميدانستم، تمام شده بود. بريده شده بودم از اين مدار. گمشده در ژرفايي شگفتآور،
ديگر تکان نميخوردم. چند ثانيهاي در اين بُهت گذشتند. و ناگهان موجهايِ بيشمارِ
اقيانوسِ مِسکاليني، که فرو ميريختند بر من، کلّهپام ميکردند. کلّهپام ميکردند،
کلّهپام ميکردند، کلّهپام ميکردند، کلّهپام ميکردند، کلّهپام ميکردند.
ديگر تمام نميشد، ديگر هرگز. تنها بودم در ارتعاشهايِ ويراني، بي پيرامون، بي
پيوست، انسانـآماجي که ديگر موفّق نميشود به اتاقِ کارِ خود درآيد.
چه کرده بودم؟ غرقان، پيوسته بودم، به گمانَم، به ژرفايِ خودم، و منطبق ميشدم
بر خودم، ديگر نه مشاهدهگرـچشمچران، بلکه منْ بازگشته به من و همان آن پاک بر
ما توفان...
اينکه چقدر ميتواند جانگُداز باشد، ذاتاً جانگُداز، هيچ وسيلهاي
برايِ بيانَش نمييابم و در کوشيدن برايِ آن هم خودم را همچو دغلبازي احساس ميکنم.
آنجاکه انسان ديگر چيزي مگر وجودِ خود نيست، همانجا بود. آنجا، صدها خطِّ
نيرو ديوانهوار سريع وجودَم را شانه ميکردند که هرگز بسنده سريع موفّق به
بازسازيِ خود نميشد، که در لحظهيِ بازسازيِ خود با رديفِ جديدي از خطهايِ شِنکِشطوري
زيرورو ميشد، و سپس باز هم، و باز هم سپس. (آيا تمامِ عمر به درازا خواهد کشيد،
حالا که آغازيده است، حالا که بر راهي ام که اين از آن ميگذرد؟)
به سرعتِ برق، اين ريختِ سخت گيرايِ زنهايِ ديوانهيِ ژوليدهمو به ذهنَم
خطور کرد که نهتنها باد، يا دستهايِ بياختيارِشان يا شلختگي، با آنها چنين ميکند،
بلکه نيازِ آمِرانهيِ درونيِ ترجمه کردنِ، دستِ کم به اين گونه، شانهکُنيـژوليدهکُنيِ
تند و جهنّميِ وجودِ برايِ هميشه شهيدشده، رخنهيافته، و حديدهکردهيِ آنها.
اينچنين، و همواره با همين سرعتِ بيوقفه و غيرِ انساني، هُجوميده ميشدم،
سوراخيده، به خيشِ برقيِ حفرکنندهيِ راهِ خود در شخصيترين جوهرِ وجودَم.
گرفتار، نه در چيزي انساني، بلکه در يک همزنِ مکانيکيِ ديوانهوار، در
يک ورزانندهـلِهانندهـشِکاننده، رفتارشده همچو فلز در کارخانه، همچو آب در
توربين، همچو باد در دمنده، همچو ريشه در اليافخُردکنِ خودکار، همچو تودهيِ آهن
زيرِ جنبشِ خستگيناپذيرِ متّههايي فولادي برايِ تراشيدنِ چرخدنده. بايد آخر
مراقب ميبودم، من!
همچو سِسکي در ردِّ چرخانِ پروانههايِ يک هواپيمايِ چهارموتوره، همچو
موشي ول زيرِ آبهايِ خُردکنندهيِ يک دريچهيِ مَجرا، همچو نميدانم چي، همچو
هيچکَس.
شديدْ فراتر از شدّت، اين مبارزه، منْ فعّال همچو هيچگاهِ ديگر، معجزهآسا
فرارَوان از خودم، امّا پيشيگرفتهيِ از هر حدْ بيرونِ اين پديدهيِ متلاشيکننده.
دهشت بهويژه در اين بود که مگر خطّي نبودم. در زندگيِ عادّي، هرکَس گوييست،
گويي که دورنماهايي برملا ميکند. هرکَس واردِ
قصر ميشود هر آن، بيوقفه از قصري به قصري تازه ميرود، چنين است زندگيِ انسان،
حتّي فقيرترينَش، زندگيِ انسانِ با ذهنِ سليم.
اينجا، فقط يک خط. يک خط که ميشکند به هزار نابههنجاري...
خط شدنْ فاجعهآميز بود، امّا نامنتظَرتر، اگر بشود، خارقالعادّه بود.
همهيِ من ميبايستي از اين خط گذر ميکرد. آن هم با تکانهايِ هولناکَش.
متافيزيک، گرفتارِ مکانيک.
ناگزير به گذر، از راهي يگانه، من و انديشهيِ من، و ارتعاش.
من فقط يک انديشه، نهکه انديشه شده باشد من، يا که خود را گُستران در من،
بلکه من کاهيده به آن.
آنوقت ارتعاشِ بنداَزبندگُسل سرميرسيد که انديشه را «رد ميکرد» و پس
از زيروبَمبخشيهايي، که برايِ انديشه همه پارهپورهکُني بودند، نيستَش ميکرد.
انديشهها خشمگينانه و نااُميدانه عليهِ فروپاشيِ خود مبارزه ميکردند.
امّا همواره در هم ميشکستند. دير نميکشيد. اين را يک باسيلِ زيرِ تابشِ نمکهايِ
راديوم ميشناسد، امّا انسان نميشناسد. ازَش در امان است.
از درجهيِ نزديکيِ آن هرچه بگويم کم گفته ام، و از اين که چقدر انديشهاي
کانونِ شماست، و اينکه چقدر تباهيپذير و رامشدني و فروپاشيدنيست. اويي که
تجربهَش نکرده نميتواند بداند که انديشهها تا چه مايه فروپاشيدني اند.
انگار ذهنِ من، بدلشده به رسانايِ نميدانم چه برقي، حالا ديگر راهِ
آساني شده بود برايِ جريانهايي که برايِ انديشه کُشنده بودند. آذرخش و من ميبايستي
با هم ميگذشتيم.
ترک کردنِ بسترِ اين پديدهيِ هولناک نشدني بود. راهي برايِ او نبود مگر
درست از کانونِ منَم، او تقريباً همه بود، او شانهيِ پُر جنب و جوش، من امّا
ناچيزي بياقبال، و بيوقفه در زيرِ شانهزنيِ غضبناک. ريسههايِ يک جلبکِ قهوهايِ
پيوسته در جنبش از آبهايِ درياييِ هُلدهنده در آرامش اند در مقايسه با آنچه من
بودم. من، هيچ آرامشي بهِم ارزاني نشده بود، حتّي دو آن آرامش.
مخوف، فراتر از مخوفي! با اينحال، احساسِ وحشت نميکردم. سربازِ زيرِ آتش
کارِ ديگري دارد. همواره مبارزه ميکردم من. نميتوانستم به خودم رخصتِ وحشت بدهم.
بسنده آرامش نداشتم برايِ آن.
[1] ـ چه پيش خواهد آمد اگرکه اين «شتابدهنده» را
به حيوانهايِ کُند بدهند، به آفتابپرست، به بيدندانِ تنبل يا به يک موشِ خرما
که از خوابِ زمستاني در ميآيد؟ [هـ.م.]
[2] ـ «نردبان يعقوب» اشاره به خوابِ يعقوب است در
فرار از برادرش عيسو، در تورات، سفرِ پيدايش، 19ـ11: 28. [م.م.]
[3] ـ هانري ميشو در اينجا هم چند سطر از متنِ خود
را در فضايِ اندرون حذف کرد. سطرهايِ حذفشدهيِ اينجا از اهميّتِ خاصّي
برخوردار است. او اينجا خواننده را آگاه ميکند که در اندازهيِ پيشبينيشدهيِ
مسکالين اشتباه کرده ناخواسته «اُوِر دُز» کرده است. ترجمهيِ آن را از صفحهيِ
723يِ جلدِ دومِ مجموعهيِ آثار در اينجا ميآورم: «... امّا بارِ چهارمي
هم بود. يک اشتباهِ محاسبه چنان کرد که من شش برابرِ مقدارِ مصرفَم را بلعيدم.
فوري به آن پِي نبردم...» و همانجا در حاشيهيِ راست [آخر همهيِ کتاب، در چپ و
راست، حاشيهنويسيشده است] مينويسد: «مِسکالين، باز هم، شش ماه بعد، شش آمپول
ميخورم، يعني g
0,6.
معجزهيِ مفلوک ميشود معجزهيِ مهيب.». [م.م.]
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
(1956)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)]
Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
22 octobre 2016
© Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر